سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
این داستان من است، من ،امبروس راشل و رازی که نتوانستم به ان پی ببرم و یک زندگی بدون امید در برابرم
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
شروع داستان من
پدر و مادر من قبل از اینکه دو ساله شوم فوت کردند.
نمیتوانم انها را به یاد بیاورم.
ابتدا پدرم در جنگ سال 1815 در برابر فرانسه مرد
و چند ماه بعد مادرم فوت کرد.
پسرعموی من امبروس که بیست سال از من بزرگتر بود سرپرست من شد.
او بگونه ای از من مواظبت میکرد که انگار پسر او بودم.
از همان ابتدامن امبروس را بیشتر از هر کس در دنیا دوست داشتم.
امبروس اشلی یک مرد مجرد پولدار بود
او در یک خانه زیبای قدیمی در غرب انگلیس زندگی میکرد.
خانه نزدیک دریا و اطراف ان زمین کشاورزی بود .
خانه و زمین های اطرافش برای سالیان دراز به خاندان اشلی تعلق داشت.
خانه از عکسها ،کتاب ها وو اشیازیبای زیادی پر بود.
امبروس یک فرد بیکار بود ،
او هیچ پیشه ای نداشت
اما بخوبی به افرادی که در اطرافش بودند رسیدگی میکرد.
و همه انها را به اسم میشناخت
و همه افراد انجا امبروس را به مانند من دوست داشتند.
امبروس یک مرد خجالتی با ایده های غیر معمول زیادی بود.
به شخصه از من مراقبت میکرد و هیچ خدمه زنی در خانه نداشت
اما با افرادی که در خانه های بزرگ ان حوالی زندگی میکردند رفتار دوستانه ای داشت. بعضی از همسایه ها امبروس را درک نمیکردند،با همه این اوصاف اورا دوست داشتند.
زمانی که من بزرگتر شدم من و امبروس مثل دو برادر شدیم.
هردوی ما قد بلند و خجالتی با دست و پای دراز و پای بزرگ بودیم.
هر دویمان موهای ضخیم و فر داشتیم اما موهای امبروس تیره تر از من بود.
هر دو از انجام کارهای شبیه هم لذت میبردیم.
اغلب در بین درختان زیبا و میدان نزدیک خانه اسب سواری میکردیم،
در زمان خوب بودن هوا در دریا قایق سواری ، ماهیگیری و شنا میکردیم.
در خانه اشلی هیچ خدمتکار زنی وجود نداشت ،
امبروس میگفت هیچ خدمتکار زنی در خانه نمیخواهد.
و من هرچه بزرگتر شدم با او هم عقیده تر شدم. خانه بزرگ، تمییز و مرتب نبود اما راحت بود و هردوی ما انرا دوست داشتیم. خدمتکاران بخوبی به ما رسیدگی می کردند وغذا و شراب همیشه اماده بود.
امبروس و من اغلب بعد شام با هم مینشستیم و در زیر نور شمع نوشیدنی میخوردیم .
سپس در کتابخانه در کنار آتش مینشستیم ،
دیوارهای کتابخانه پوشیده شده بود از قفسه های پر از کتاب های زیبا.
یکشنبه ها همیشه بعد از صبحانه به کلیسا میرفتیم ،
کالسکه امبروس و من را به کلیسای روستا میبرد
همه خدمتکاران نیز می امدند . یکشنبه شب ها ما زودتر شام می خوردیم
و معمولا بعضی از همسایه ها با ما غذا میخوردند.
وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم امبروس به من یاد داد
کهچطور از زمین ها و ادمهایش محافظت کنم .من وارث او بودم. خانه و زمین بعد از مرگ امبروس به من میرسید ،
اما هرگز فکر نمیکردم که امبروس خواهد مرد.
هر دوی ما انتظار داشتیم که تا مدتها زنده بماند ،
روز های ما به خوشی در کنار هم میگذشت.
اما زمانی تغییرات به سراغ زندگی انسانها می اید که انتظار ان را ندارد. اتفاق هایی برای ما می افتد که کاری در مورد ان نمیتوانیم انجام بدهیم. پسر عموی عزیزم امبروس مرد
و این دلیل نوشتن این داستان است. دختر عمویم راشل نیز مرد ،
و راشل چه کسی بود؟ شما باید داستان مرا بخوانید تا جواب این سوال را پیدا کنید.
من میدونم چه کسی راشل را کشت اما نمیدونم امبروس عزیزم چگونه مرد. ایا اونهم کشته شد؟ شاید هرگز نتونم به این سوال جواب بدم ،
شاید هرگز جواب را نفهمم
شاید شما که این داستان رو میخونید بفهمید. شما باید بین من و راشل قضاوت کنید.
من فیلیپ اشلی الان بیست و پنج سالمه
و بیشتر زندگیم مانده
اما مردم فکر میکنم عاشق مرگ هستم .
با این افکار نمیتوانم بیش از این زندگی کنم. من باید هر اتفاقی که می افته رو بنویسم ،هرچیزی راجع به امبروس راشل و خودم
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
I Begin My Story
My father and mother died before I was two years old. I cannot remember them. My father died first, fighting in the war against the French in 1815. My mother died a few months afterwards. My cousin Ambrose, who was twenty years older than me, became my guardian.
He looked after me as if I was his son. From the beginning, I loved Ambrose more than anyone else in the world.
Ambrose Ashley was a rich, unmarried man. He lived in a beautiful old house in the west of England. The house was near the sea and there was farmland all round it. The house, the land and the farms around it had all belonged to the Ashley family for many years. The house was full of pictures, books and many beautiful things.
Ambrose was a gentleman of leisure. He was not a businessman. But he took good care of all the people who worked on his land. He knew them all by name. Everyone on the estate loved Ambrose as much as I did.
Ambrose was a shy man, with many unusual ideas. He looked after me himself and would not have a woman in the house to help him. But he was friendly with the people who lived in the other big houses in the district. Some of his neighbours did not understand Ambrose, but they all liked him.
As I grew older, Ambrose and I became more like brothers. We were both tall, shy men, with long arms and legs and big feet. We both had thick, curly hair, although Ambrose’s hair was darker than mine.
We enjoyed doing the same things. We often rode our horses through the beautiful woods and fields near the house. When the weather was good, we sailed our boat on the sea, fished, or swam.
There were no female servants in the Ashley house. Ambrose said he did not want women in the house.
And as I grew older, I agreed more and more with his ideas. The big house was not very clean or tidy, but it was comfortable and we both loved it. The servants looked after us well and the food and wine were always good.
Ambrose and I often sat together after dinner, drinking wine in the light of our candles. Then we sat in the library beside a bright fire. The walls of the library were covered with shelves full of beautiful books.
On Sundays, we always went to church. After breakfast, the carriage took Ambrose and me to the church in the village. All the servants came to church too. On Sunday evenings, we had an early dinner. Usually, some of our neighbours would eat with us.
When I was old enough, Ambrose taught me how to look after his land and his people. I was his heir. The house and the land were going to be mine when Ambrose died. But I never thought that Ambrose would die. We both expected that he would live for many years. Our days together passed in a calm happiness.
But sometimes changes come into people’s lives that they do not expect. Things happen to us that we can do nothing about. My dear cousin Ambrose is dead. That is why I am writing this story. My cousin Rachel is dead too.
And who was my cousin Rachel? You must read my story to find the answer to that question.
I know who killed Rachel, but I do not know how my dear Ambrose died. Was he killed too? I shall never be able to answer that question. I shall never know the answer. Perhaps, you who are reading this can decide. You must be my cousin Rachel’s judge and mine too.
I, Philip Ashley, am only twenty-five now. Most of my life is in front of me. But the only people I shall ever love are dead. I cannot live with my thoughts any longer. I must write down everything that happened - everything about Ambrose, my cousin Rachel and myself.