نووس از ایتالیا

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دخترعموی من ریچل / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

نووس از ایتالیا

توضیح مختصر

آمبروس با دختر عموش، راشل، ازدواج کرده و حالا بیماره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

نووس از ایتالیا

من و آمبروس در کورن‌وال زندگی می‌کردیم. زمستان‌ها اونجا اغلب سرد و مرطوبه. تقریباً هر روز باران می‌باره و دریا مواج و خاکستری به نظر می‌رسه. این هوا برای آمبروس بد بود. وقتی چهل ساله شد، با عصا راه می‌رفت و موهاش خاکستری شده بودن. پزشکانش بهش گفتن باید هر زمستان به یک کشور خشک‌تر به خارج از کشور بره. اگر این کار رو می‌کرد، قوی‌تر میشد و زندگی می‌کرد تا یک پیرمرد سالم باشه.

من ۲۲ ساله بودم که آمبروس برای سومین زمستان به خارج از کشور رفت. من دانشگاه رو ترک کرده بودم و آنقدر بزرگ شده بودم که خودم می‌تونستم از املاک مراقبت کنم.

این بار آمبروس به ایتالیا می‌رفت. می‌خواست باغ‌های زیبای رم و فلورانس رو ببینه. آمبروس باغ‌های خودش رو دوست داشت و هرچه می‌کاشت اونجا خوب رشد می‌کرد. حالا قصد داشت گیاهان و درختان غیرمعمول بسیاری از ایتالیا بیاره.

عصر قبل از عزیمت آمبروس به ایتالیا، طبق معمول در کتابخانه کنار هم نشستیم. هر دو پیپ‌هامون رو می‌کشیدیم و پاهای بلندمون رو به جلو دراز کرده بودیم. لباس‌های قدیمی و راحتی پوشیده بودیم و آتش به روشنی می‌سوخت. سگ‌ها زیر پای ما خوابیده بودن. مدتی در سکوت نشستیم و بعد آمبروس گفت: “کاش فردا با من می‌اومدی، فیلیپ.”

“چرا که نه؟” سریع جواب دادم. “می‌تونم زود آماده بشم. بله، آمبروس، اجازه بده با تو بیام.”

آمبروس لبخند زد. گفت: “نه. نمیشه هر دو دور باشیم. باید کسی از املاک مراقبت کنه. فراموش کن از تو خواستم.”

“حالت خوبه، نه؟” پرسیدم. “درد نداری؟”

آمبروس جواب داد: “البته که نه، فیلیپ. مشکل اینه که خونه‌ام رو بیش از حد دوست دارم. نمی‌خوام برم.”

آمبروس ایستاد و به سمت پنجره‌ها رفت. پرده‌های سنگین رو عقب کشید و به تاریکی نگاه کرد.

گفت: “باید قول بدی که برای من از باغ‌ها مراقبت کنی.”

“منظورت چیه؟” پرسیدم. “بهار برمی‌گردی.”

“بله، برمی‌گردم.” آمبروس آهسته جواب داد. “وقتی نیستم، مراقب اوضاع باش، فیلیپ. خیلی جوانی، اما من به کمک تو نیاز دارم، این رو می‌دونی. و هرچه دارم به تو میرسه.”

یکباره ترسیدم.

دوباره گفتم: “آمبروس، لطفاً اجازه بده با تو بیام ایتالیا.”

آمبروس با لبخند گفت: “نه، فیلیپ، کافیه. برو بخواب.” همین بود. دوباره در این مورد بحث نکردیم.

صبح زود روز بعد، آمبروس به سمت پلیموث، نزدیکترین بندر بزرگ ما، حرکت کرد. با کشتی به جنوب فرانسه می‌رفت. از اونجا با کالسکه به ایتالیا سفر می‌کرد.

هفته‌ها برای من به آرامی می‌گذشت. همیشه وقتی آمبروس نبود، اینطور بود. اما من کارهای زیادی داشتم. و اگر تنها بودم با، اسبم به نزدیک‌ترین شهر می‌رفتم یا از همسایه‌هامون دیدن می‌کردم.

اولین نامه از طرف آمبروس در اواسط ماه نوامبر رسید. حالش خوب بود و خوشحال بود. سفر با کشتی خوب پیش رفته بود. آمبروس در کریسمس نامه نوشت تا بگه به فلورانس رسیده. در این نامه بود که برای اولین بار در مورد دختر عموش، راشل، نوشت. گفت خانواده‌ی ما و خانواده‌ی اون با هم فامیل بودن. پدر و مادر راشل هر دو مرده بودن. شوهر راشل، یک کنت ایتالیایی، هم مُرده بود. راشل نزدیکی فلورانس در خونه‌ای بزرگ به اسم ویلا سانگالتی تنها زندگی می‌كرد. راشل باغ‌های ویلا رو خودش کاشته بود و به زیبایی مشهور بودن.

وقتی این نامه رو خوندم خوشحال شدم. آمبروس دوستی پیدا کرده بود که به اندازه‌ی خودش باغ‌ها رو دوست داشت.

اون سال زمستان در اروپا خیلی بد بود و برف جاده‌ها رو پوشونده بود. به همین دلیل، نامه‌ی بعد تا اوایل بهار نرسید. در این نامه، آمبروس درباره‌ی دختر عموش، راشل، بیشتر توضیح داد. راشل جایی برای اقامت اون در نزدیکی ویلا پیدا کرده بود.

آمبروس نوشته بود، دختر عموی من، راشل، زن خیلی باهوشه. اما، خدا رو شکر، زیاد حرف نمی‌زنه. باغ‌هاش زیبا هستن. هوا گرم‌تر میشه و من زمان زیادی در باغ‌ها سپری میکنم. دختر عموی من، راشل، از داشتن یک دوست انگلیسی خوشحاله و من در مورد امور تجاری بهش مشاوره میدم. اون پول خیلی کمی داره. چون من به اون کمک کردم، دختر عموی من، راشل، هم به من کمک کرده تا گیاهان زیبا زیادی پیدا کنم. اونها رو با خودم میارم خونه.

از این نامه تعجب کردم. آمبروس قبلاً هیچ علاقه‌ای به زنی نشون نداده بود. اما خوشحال شدم که خوب و خوشحاله.

چند نامه‌ی دیگه هم بود، اما آمبروس چیزی در مورد برگشت به كورنوال نگفت. بعد در پایان ماه آوریل، نامه‌ای به دستم رسید که کل زندگی من رو تغییر داد.

پسر عزیز،

نمی‌دونم چطور شروع به گفتن به تو کنم - من و دختر عموم، راشل، دو هفته پیش ازدواج کردیم. نمی‌دونم چرا من رو انتخاب کرده. ولی ما با هم خیلی خوشحالیم. من دوستش دارم، فیلیپ، و مطمئنم تو هم دوستش خواهی داشت. اون مهربان و خوبه.

از ازدواج من، به دوستان‌مون بگو، فیلیپ. و به یاد داشته باش، این هرگز احساسات من نسبت به تو رو عوض نمیکنه. زود نامه بنویس و چند کلمه خوش‌آمدگویی برای دختر عموت راشل بفرست.

باورم نمیشد. نامه رو بردم به باغ‌ها و به آرامی به سمت دریا رفتم. اونجا نشستم و دوباره نامه رو خوندم. احساس تنهایی، عصبانیت و ناراحتی میکردم. از قبل به این زن، دختر عموم، راشل، حسادت می‌کردم. می‌دونستم زندگیم دیگه هرگز مثل گذشته نخواهد بود.

به همه‌ی همسایه‌ها از ازدواج آمبروس گفتم. ولی در مورد احساساتم با کسی صحبت نکردم. در کمال تعجبم، همه‌ی همسایه‌ها از این خبر بسیار خوشحال شدن. “این بهترین اتفاقی هست که می‌تونست بیفته. کی میان خونه؟” مردم گفتن. ولی نمی‌دونستم. آمبروس چیزی در مورد زمان برگشتش ننوشته بود.

نزدیک‌ترین دوستان ما نیک کندال و دخترش لوئیز بودن. نیک کندال تقریباً شصت ساله بود. پدرخونده‌ی من بود. همسرش مرده بود. لوئیز کمی از من کوچک‌تر بود و مردم می‌گفتن زیباست. ما کل زندگی همدیگه رو می‌شناختیم و برای من مثل یک خواهر بود. کندال‌ها اولین کسانی بودن که در مورد ازدواج آمبروس بهشون گفتم.

نیک کندال وکیل بود. وقتی خبر رو شنید، با دقت به من نگاه کرد.

گفت: “باید شروع به جستجوی خونه کنی، فیلیپ.”

اول نفهمیدم.

“منظورت چیه؟” با تعجب پرسیدم.

نیک کندال به من گفت: “خوب، آمبروس و همسرش می‌خوان با هم باشن. ممکنه بچه‌دار بشن. مطمئنم آمبروس خونه‌ای برای تو میخره. و ممکنه خودت ازدواج کنی. دختران زیبای زیادی در این منطقه هست.”

به صحبت ادامه داد، ولی حرف‌هاش رو نشنیدم. هرگز فکر نکرده بودم مجبور بشم خونه‌ام رو ترک کنم. از دختر عموم، راشل متنفر بودم. این زنی که زندگی من رو کاملاً تغییر داده بود، چطور بود؟ زیبا بود یا ساده، پیر یا جوان؟

اواسط ماه مه، نامه‌ی دیگه‌ای از آمبروس دریافت کردم. می‌گفت اون و دختر عموم، راشل تابستان در ایتالیا می‌مونن. خیلی خوشحال بودم. خدا رو شکر، این زن هنوز قرار نبود بیاد خونه! دوباره شروع به لذت بردن از زندگی کردم.

تابستان گذشت و زمستان فرا رسید. آمبروس برنگشت. به نامه نوشتن برای من ادامه داد، اما نامه‌هاش تغییر کرد. احساس کردم خوشحال نیست. اون سال تابستان و پاییز در ایتالیا خیلی گرم بود. آمبروس سردردهای وحشتناکی داشت. قبلاً هرگز سردرد نداشت. اما چیزی در مورد اومدن به خونه نگفت.

زمستان دوم گذشت و بعد بهار شد. حالا آمبروس بیش از یک سال بود که ازدواج کرده بود. هفته‌های زیادی گذشت و نامه‌ای دریافت نکردم. شروع به نگرانی کردم. بالاخره جولای نامه‌ای اومد. اما باعث نگرانی بیشتر من نسبت به قبل شد. بلافاصله سوار اسبم شدم و رفتم خونه‌ی نیک کندال تا نامه رو نشونش بدم.

نوشته به قدری بد بود که به سختی می‌تونستیم بخونیمش. آمبروس نوشته بود كه بگه بيمارى وحشتناكى داره. از ترسش از پزشکان ایتالیایی و شخصی به نام راینالدی نوشته بود. به نظر از همسرش، راشل هم می‌ترسید.

نیک کندال به آرامی گفت: “اینها حرف‌های یک مرد بسیار بیماره. مردی که ذهنش خیلی آشفته است. تو این رو نمی‌دونی، فیلیپ، اما پدر آمبروس در اثر تومور مغزی درگذشت. در هفته‌های آخر عمرش، گاهی شبیه دیوانه‌ها بود. امیدوارم که آمبروس.”

بعد نیک کندال به من نگاه کرد و گفت: “فکر می‌کنم بهتره بری ایتالیا، فیلیپ. باید بفهمی چه خبره.”

بلافاصله فهمیدم که باید برم ایتالیا. چشم انتظار سفر طولانی در یک کشور غریب نبودم. نمی‌تونستم فرانسه یا ایتالیایی صحبت کنم.

رفتم خونه و آماده‌ی رفتن شدم. سیکمب، خدمتکار ارشد ما، در نبود من از خونه مراقبت میکرد. چیزی در مورد بیماری آمبروس به اون نگفتم.

در کالسکه آماده‌ی حرکت بودم که آخرین نامه از آمبروس رسید. خیلی کوتاه و خوندن اون تقریباً غیرممکن بود.

محض رضای خدا، سریع بیا! آمبروس نوشته بود. راشل، عذاب من، برنده شده. دارم میمیرم. زود بیا، وگرنه خیلی دیر میشه!

سفرم رو با ترس وحشتناکی در قلبم آغاز کردم. دهم جولای بود. می‌دونستم تا اواسط ماه اوت نمی‌‌تونم به آمبروس برسم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Nevus From Italy

Ambrose and I lived in Cornwall. It is often cold and damp in winter there. Rain falls nearly every day and the sea looks rough and grey. This weather was bad for Ambrose. By the time he was forty years old, he was walking with a stick and his hair was turning grey. His doctors told him that he must go abroad every winter to a drier country. If he did this, he would become stronger and he would live to be a healthy, old man.

I was twenty-two when Ambrose went abroad for the third winter. I had left University and I was old enough to look after the estate by myself.

This time, Ambrose was going to Italy. He wanted to see the beautiful gardens of Rome and Florence. Ambrose loved his own gardens and everything he planted grew well there. Now he was planning to bring back many unusual plants and trees from Italy.

The evening before Ambrose left for Italy, we sat together in the library as usual. We were both smoking our pipes and our long legs were stretched out in front of us. We were wearing old, comfortable clothes and the fire was burning brightly. The dogs were sleeping at our feet. We sat in silence for a while and then Ambrose said, ‘I wish you were coming with me tomorrow, Philip.’

‘Why not?’ I replied quickly. ‘I could soon be ready. Yes, Ambrose, let me go with you.’

Ambrose smiled. ‘No,’ he said. ‘We can’t both be away. Someone must look after the estate. Forget I asked you.’

‘You are feeling well, aren’t you?’ I asked. ‘You haven’t any pain?’

‘Of course not, Philip,’ Ambrose replied. ‘The trouble is that I love my home too much. I don’t want to leave.’

Ambrose stood up and walked towards the windows. He pulled back the heavy curtains and looked out into the darkness.

‘You must promise to look after the gardens for me, Philip,’ he said.

‘What do you mean?’ I asked. ‘You will be back here in the spring.’

‘Yes, I will…’ Ambrose answered slowly. ‘Take care of things while I’m away, Philip. You are very young, but I need your help, you know that. And everything I have will be yours.’

Suddenly I felt afraid.

‘Ambrose, please let me go to Italy with you,’ I said again.

‘No, Philip, that’s enough,’ Ambrose said with a smile. ‘Go to bed.’ That was all. We did not discuss the matter again.

Early the following morning, Ambrose left for Plymouth, our nearest big port. He was going by ship to the south of France. From there, he would travel by coach to Italy.

The weeks passed slowly for me. They always did when Ambrose was away. But I had plenty to do. And if I was lonely, I rode my horse into the nearest town or visited our neighbours.

The first letter from Ambrose arrived in the middle of November. He was well and happy. The journey by ship had gone well. At Christmas, Ambrose wrote to say that he had reached Florence. It was in this letter that he wrote about his cousin Rachel for the first time. He told me that our family and her family were related. Rachel’s father and mother were both dead. Rachel’s husband, an Italian count, had died too. She lived alone near Florence in a big house, called the Villa Sangalletti. Rachel had planted the gardens of the villa herself and they were famous for their beauty.

I was glad when I read this letter. Ambrose had found a friend who loved gardens as much as he did.

The winter in Europe was very bad that year and snow covered the roads. Because of this, the next letter did not arrive until the early spring. In this letter, Ambrose told me more about his cousin Rachel. She had found him somewhere to stay near her villa.

My cousin Rachel is a very intelligent woman, Ambrose wrote. But, thank God, she doesn’t talk too much. Her gardens are beautiful. The weather is getting warmer and I am spending a lot of time in them. My cousin Rachel is pleased to have an English friend and I am giving her advice about business matters. She has very little money. Because I have helped her, my cousin Rachel has helped me find many beautiful plants. I will bring them home with me.

I was surprised by this letter. Ambrose had never shown any interest in a woman before. But I was glad that he was well and happy.

There were a few more letters, but Ambrose did not say anything about returning to Cornwall. Then at the end of April, I received the letter that changed my whole life.

Dear boy,

I don’t know how to begin to tell you - my cousin Rachel and I were married two weeks ago. I do not know why she has chosen me. But we are very happy together. I love her, Philip, and I am sure you will love her too. She is kind and good.

Tell our friends about my marriage, Philip. And remember, it will never change my feelings for you. Write soon and send some words of welcome to your cousin Rachel.

I could not believe it. I took the letter out in the gardens and walked slowly down to the sea. I sat there and read the letter again. I felt lonely, angry and very unhappy. I was already jealous of this woman, my cousin Rachel. I knew that my life would never be the same again.

I told all the neighbours about Ambrose’s marriage. But I did not speak to anyone about my feelings. To my surprise, all our neighbours were very happy at the news. ‘It’s the best thing that could have happened. When are they coming home?’ people said. But I did not know. Ambrose had not written anything about when he would come back.

Our nearest friends were Nick Kendall and his daughter, Louise. Nick Kendall was nearly sixty years old. He was my godfather. His wife was dead. Louise was a little younger than me and people said she was pretty. We had known each other all our lives and she was like a sister to me. The Kendalls were the first people I told about Ambrose’s marriage.

Nick Kendall was a lawyer. When he heard the news, he looked at me carefully.

‘You will have to start looking for a house, Philip,’ he said.

At first I did not understand.

‘What do you mean?’ I asked in surprise.

‘Well, Ambrose and his wife will want to be together,’ Nick Kendall told me. ‘They may have children. I am sure Ambrose will buy you a house of your own. And you may get married yourself. There are many pretty girls in the district.’

He went on talking, but I did not hear what he said. I had never thought I would have to leave my home. I hated my cousin Rachel. What was she like, this woman who was completely changing my life? Was she pretty or plain, old or young?

In the middle of May, I received another letter from Ambrose. He said that he and my cousin Rachel were staying in Italy for the summer. I was so happy. Thank God, this woman was not going to come to the house yet! I began to enjoy life again.

The summer passed and winter came. Ambrose did not return. He continued to write to me but his letters changed. I began to feel that he was not happy. The summer and autumn were very hot in Italy that year. Ambrose was having terrible headaches. He had never had headaches before. But he said nothing about coming home.

The second winter passed and then the spring. Ambrose had been married for more than a year now. Many weeks passed and I did not receive a letter. I began to worry. At last a letter came in July. But it made me more worried than before. I got on my horse at once and rode over to Nick Kendall’s house to show him the letter.

The writing was so bad that we could hardly read it. Ambrose wrote to say that he had a terrible illness. He wrote about his fear of Italian doctors and of a man called Rainaldi. He also seemed to be afraid of his wife, Rachel.

‘These are the words of a very sick man,’ Nick Kendall said slowly. ‘A man whose mind is very disturbed. You do not know this, Philip, but Ambrose’s father died of a tumour of the brain. In the last weeks of his life, he was sometimes like a madman. I hope that Ambrose…’

Then Nick Kendall looked at me and said, ‘I think you had better go to Italy, Philip. You must find out what is happening.’

I knew immediately that I had to go to Italy. I did not look forward to the long journey in a strange country. I could not speak French or Italian.

I went home and got ready to leave. Seecombe, our head servant, was going to look after the house while I was away. I did not tell him about Ambrose’s illness.

I was in the carriage ready to leave when a last letter arrived from Ambrose. It was very short and almost impossible to read.

For God’s sake, come quickly! Ambrose had written. Rachel, my torment, has won. I am dying. Come quickly, or it will be too late!

I began my journey with a terrible fear in my heart. It was the 10th of July. I knew I could not reach Ambrose until the middle of August.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.