دو نامه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دخترعموی من ریچل / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دو نامه

توضیح مختصر

فیلیپ نامه راشل به آقای رینالدی رو پیدا میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

دو نامه

من و آمبروس همیشه روزهای یکشنبه می‌رفتیم کلیسا.

این یکشنبه، دختر عموم راشل قبول کرد با من بیاد. همسایه‌های ما برای اولین بار تونستن اون رو ببینن و کلیسا پر بود. شنیدم که مردم می‌گفتن دختر عموم راشل زیباست. این خیلی متعجبم کرد.

طبق معمول، کندال‌ها و کشیش بخش و خانواده‌اش برای شام اومدن. من هرگز از این دیدارها لذت نبرده بودم. ولی، در کمال تعجبم، بعد از ظهر یک موفقیت بزرگ بود. زمان به سرعت سپری شد. چقدر آرزو می‌کردم آمبروس با ما بود! همه از اوقاتشون لذت بردن، به جز، فکر می‌کنم لوئیز. خیلی کم حرف زد و یک بار هم لبخند نزد.

وقتی میهمانان ما ساعت شش رفتن، من و دختر عموم راشل دوباره برگشتیم کتابخونه.

دختر عموم راشل از من پرسید: “خوب، فیلیپ، از اوقاتت لذت بردی؟”

جواب دادم: “بله، اما نمی‌دونم چرا؟ همه جالب‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدن.”

دختر عموم راشل با لبخند گفت: “وقتی با لوئیز ازدواج کنی، همیشه اینطور خواهد بود. یک مرد وقتی مهمانی میده، به همسر احتیاج داره.”

بهش خیره شدم.

“با لوئیز ازدواج کنم؟” با تعجب تکرار کردم. “قصد ندارم با لوئیز یا کس دیگه‌ای ازدواج کنم.”

“نمیکنی؟” دختر عموم راشل جواب داد. “پدرخوانده‌ات فکر می‌کنه می‌کنی. و لوئیز هم اینطور فکر می‌کنه. زن خوبی برات میشه. وقتی من برم، تو اینجا به یک زن احتیاج خواهی داشت.”

بهش گفتم: “ولی نمیری، دخترعمو راشل. این خونه و من چه مشکلی داریم؟”

“هیچی.”

ادامه دادم: “فردا باید بازدید رو شروع کنی. بعد همسایه‌هامون به دیدنت میان. اینجا کارهای زیادی خواهی داشت.”

دختر عمو راشل وقتی می‌ایستاد، گفت: “فکر نمی‌کنم واقعاً از این ایده خوشم بیاد. اگه به همسایه‌هات درس ایتالیایی بدم بهتره. من یک بیوه فقیر هستم و به زودی به پول احتیاج خواهم داشت.”

خندیدم. “پس یا باید ازدواج کنی یا حلقه‌هات رو بفروشی!”

بلافاصله فهمیدم که خیلی بی‌ادب بودم. این حقیقت داشت که دختر عموم راشل چیزی نداشت. نمی‌تونست بدون پول زندگی کنه.

سگ رو صدا کردم و رفتم بیرون به باغ. خیلی احساس حماقت کردم و تا تاریک شدن هوا از خونه دور موندم. همانطور که قدم می‌زدم، ایده‌ای به ذهنم رسید. باید پول مقداری به دختر عموم راشل داده میشد. ولی بهش نمی‌گفتم این ایده منه.

وقتی برگشتم خونه، دیدم پنجره‌های اتاق خواب راشل بازن.

“چرا در تاریکی قدم میزنی، فیلیپ؟” صدایی آرام پرسید. “نگران چیزی هستی؟”

جواب دادم: “چرا، بله. می‌ترسم فکر کنی حتماً خیلی بی‌ادب و احمقم.”

“مزخرفه، فیلیپ. برو بخواب.”

چیزی افتاد روی پام. یک گل بود. پنجره به آرامی بسته شد.

اون هفته، گیاهان و درختان کوچک بیشتری از ایتالیا رسيد. صبح روز پنجشنبه، سوار شدم و به سمت پلین، خونه پدرخواندم رفتم. دختر عموم راشل با تاملین در باغ بود. به من گفت اون و باغبان‌ها تا بعد از ظهر مشغول کار خواهند بود.

وقت تلف نکردم و ساعت ده در اتاق مطالعه‌ی پدرخوانده‌ام بودم.

گفتم: “دختر عموم راشل باید مقداری پول داشته باشه. داره در مورد دادن درس ایتالیایی صحبت می‌کنه. این غیرممکنه!” نیک کندال خوشحال به نظر رسید.

گفت: “خوشحالم که می‌خوای به خانم اشلی کمک کنی. بانک می‌تونه هر سه ماه مقداری پول بهش پرداخت کنه. چقدر پیشنهاد می‌کنی؟”

وقتی بهش گفتم، پدرخوانده‌ام تعجب کرد. آروم گفت: “ممکنه این خیلی زیاد باشه، فیلیپ.”

گفتم: “آمبروس دوست داشت من سخاوتمند باشم. براش نامه بنویس و برای بانک هم نامه بنویس.”

نیک کندال گفت: “تو هم به اندازه آمبروس بدون فکر عمل میکنی.” ولی نامه‌ها رو نوشت.

گفتم: “نامه رو می‌برم بانک. ولی نمی‌خوام دختر عمو راشل بدونه من ترتیب این کار رو دادم. خدمتکاری رو با نامه‌ای برای اون می‌فرستی خونه؟”

نیک کندال موافقت کرد.

وقتی داشتم می‌رفتم، لوئیز رو دیدم. بلافاصله گفتم: “نمی‌تونم بایستم. برای کاری اومده بودم.”

لوئیز به سردی نگاهم کرد.

“و خانم اشلی چطوره؟” پرسید.

جواب دادم: “خوب و خوشحال. امروز تو باغ خیلی سرش شلوغه.”

لوئیز گفت: “تعجب می‌کنم که بهش کمک نمی‌کنی. مطمئنم خانم اشلی می‌تونه وادارت کنه دقیقاً همون کاری که می‌خواد رو انجام بدی.”

لوئیز خیلی عصبانیم کرد و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از خونه خارج شدم.

رفتم بانک و نامه رو دادم بهشون. تقریباً تا ساعت چهار نرسیدم خونه. دختر عموم راشل رو ندیدم. زنگ زدم و سیکامب رو خواستم. بهم گفت خانم اشلی تا ساعت سه در باغ‌ها کار کرده. بعد برای حمام آب خواسته.

من هم تصمیم گرفتم حمام کنم و شامم رو زود خواستم. بعد رفتم اتاق نشیمن دختر عموم راشل. خیلی احساس خوشحالی می‌کردم.

روی چهارپایه‌ای کنار آتش نشسته بود. موهاش رو شسته بود و داشت خشکشون می‌کرد.

گفت: “بیا و بنشین. چرا بهم خیره شدی؟ تا حالا ندیدی زنی موهاش رو شونه کنه؟ اینجا منتظر بمون تا برم و لباسم رو برای شام عوض کنم.”

دختر عموم راشل در اتاق خواب خود بود که سیکومب با نامه‌ی پدرخوانده‌ام وارد شد. بلند شدم ایستادم و احساس دستپاچگی می‌کردم. وقتی دختر عموم راشل نامه رو می‌خوند از اتاق خواب هیچ صدایی نمی‌اومد. بعد یک‌مرتبه، از اتاق بیرون اومد. خیلی عصبانی به نظر می‌رسید.

گفت: “تو آقای كندال رو وادار كردی این نامه رو بنویسه. فکر کردی ازت پول می‌خوام؟ عصبانی و شرمنده هستم.”

“شرمنده؟” تکرار کردم. “من شرمنده میشم اگه خانم آمبروس اشلی مجبور بشه درس ایتالیایی بده. مردم در مورد آمبروس چی فکر میکنن؟ پول مال شماست، بگیرش.”

حالا عصبانی بودم. ایستادیم و به هم خیره شدیم. بعد چشم‌های دختر عموم راشل پر از اشک شد. برگشت، سریع وارد اتاق خوابش شد و با صدای بلند در رو بست.

اون شب، تنها شام خوردم. زنان اینطور رفتار میکنن؟ همیشه وقتی عصبانی هستن گریه می‌کنن؟ خدا رو شکر زن نداشتم! بیچاره آمبروس! جای تعجب نیست که خوشحال نبود. حالا می‌دونستم هرگز ازدواج نمی‌کنم.

بعد از شام، کتاب خوندم، و بعد روی صندلی خوابم گرفت. وقتی از خواب بیدار شدم، وقتش بود برم طبقه بالا به اتاقم.

روی میز کنار تختم یادداشتی از دختر عموم راشل بود.

فیلیپ عزیز،

لطفاً بی‌ادبیم رو ببخش. من به آقای کندال نامه نوشتم و بابت نامه‌اش ازش تشکر کردم. از تو هم تشکر می‌کنم.

راشل.

در اتاق نشیمنش باز بود. مستقیم رفتم تو و در اتاق خواب رو زدم. اتاق تاریک بود، ولی دختر عموم راشل رو در رختخواب می‌دیدم.

گفتم: “می‌خوام از یادداشتت تشکر کنم و شب بخیر بگم. متأسفم که عصبانیت کردم. نمی‌خواستم گریه کنی.”

گفت: “به خاطر چیزی که به آمبروس گفتی گریه کردم. پول رو می‌گیرم، فیلیپ، اما بعد از این هفته، باید برم.”

گفتم: “ولی فکر می‌کردم اینجا رو دوست داری. از کار در باغ خیلی خوشحال به نظر می‌رسیدی. اینجا یه خونه داری. اگه آمبروس وصیت‌نامه‌ی دیگه‌ای می‌نوشت، اینجا خونه تو بود.”

“وای، خدايا!” داد زد. “فکر می‌کنی چرا اومدم؟”

از بالا بهش نگاه کردم. خیلی جوان، خیلی تنها به نظر می‌رسید.

گفتم: “نمی‌دونم چرا اومدی؟ اما می‌دونم آمبروس آرزو می‌کرد بمونی، شاید برای کاشتن باغ‌ها.”

‘خیلی خوب.” گفت: “مدتی می‌مونم.”

“پس دیگه از دست من عصبانی نیستی؟”

“من هیچ وقت از دست تو عصبانی نبودم، فیلیپ، اما تو بعضی اوقات خیلی احمقی. بیا نزدیک‌تر.”

وقتی خم شدم، صورتم رو بین دو دستش گرفت و من رو بوسید.

گفت: “حالا مثل یک پسر خوب برو رختخواب و خوب بخواب.”

مثل یک مرد در خواب به سمت در حرکت کردم. وقتی به اتاقم برگشتم، یادداشت کوتاهی به نیک کندال نوشتم. بهش گفتم دختر عموم راشل پول رو میگیره. بعد رفتم پایین به سالن تا نامه‌ام رو در کیسه‌ی پست بذارم. صبح، سیکمب ترتیب تحویل نامه‌ها رو می‌داد.

دو تا نامه توی کیف بود. هر دو رو دختر عموم راشل نوشته بود. یکی از نامه‌ها خطاب به پدرخوانده‌ام، نیک کندال بود. دیگری خطاب به آقای رینالدی، در فلورانس بود. قبل از اینکه دوباره بذارمش توی کیف، بهش خیره شدم.

چرا دختر عموم راشل به آقای راینالدی نامه نوشته بود؟ چی داشت که بهش بگه؟

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Two Letters

On Sundays, Ambrose and I had always gone to church.

This Sunday, my cousin Rachel agreed to go with me. Our neighbours were able to see her for the first time and the church was full. I heard people saying that my cousin Rachel was beautiful. This surprised me very much.

As usual, the Kendalls and the vicar and his family came to dinner. I had never enjoyed these visits. But, to my surprise, the afternoon was a great success. The time passed quickly. How I wished Ambrose had been with us! Everyone enjoyed themselves, except, I think, Louise. She said very little and did not smile once.

When our guests left at six o’clock, my cousin Rachel and I went back into the library.

‘Well, Philip,’ my cousin Rachel asked me, ‘have you enjoyed yourself?’

‘Yes, but I don’t know why,’ I answered. ‘Everyone seemed more interesting than usual.’

‘When you marry Louise, it will always be like that,’ my cousin Rachel said with a smile. ‘A man needs a wife when he is entertaining.’

I stared at her.

‘Marry Louise?’ I repeated in surprise. ‘I am not going to marry Louise, or anyone.’

‘Aren’t you?’ my cousin Rachel replied. ‘Your godfather thinks you are. And Louise does too. She will make you a good wife. When I am gone, you will need a woman here.’

‘But you are not going, cousin Rachel,’ I told her. ‘What is wrong with this house and with me?’

‘Nothing…’

‘Tomorrow, you must begin visiting,’ I went on. ‘Then our neighbours will visit you. You will have many things to do here.’

‘I don’t think I really like that idea,’ said my cousin Rachel, standing up. ‘It would be better if I gave your neighbours Italian lessons. I am a poor widow and shall need money soon.’

I laughed. ‘Then you must marry or sell your rings!’

I knew at once that I had been very rude. It was true that my cousin Rachel had nothing. She could not live without money.

I called the dog and went out into the garden. I felt very stupid and I stayed away from the house until it was dark. As I was walking, I had an idea. Some money must be given to my cousin Rachel. But I would not tell her that it was my idea.

When I turned back to the house, I saw that the windows of Rachel’s bedroom were open.

‘Why are you walking in the dark, Philip?’ a soft voice asked. ‘Are you worried about anything?’

‘Why, yes,’ I answered. ‘I’m afraid you must find me very rude and stupid.’

‘Nonsense, Philip. Go to bed.’

Something fell at my feet. It was a flower. The window was closed quietly.

That week, more plants and small trees arrived from Italy. On Thursday morning, I rode over to Pelyn, my godfather’s house. My cousin Rachel was in the garden with Tamlyn. She told me that she and the gardeners would be busy until the afternoon.

I wasted no time and I was in my godfather’s study by ten o’clock.

‘My cousin Rachel must have some money,’ I said. ‘She is talking about giving Italian lessons. That is impossible!’ Nick Kendall looked pleased.

‘I am glad you want to help Mrs Ashley,’ he said. ‘The bank can pay some money to her every quarter. How much do you suggest?’

When I told him, my godfather looked surprised. ‘That may be too much, Philip,’ he said slowly.

‘Ambrose would have wanted me to be generous,’ I said. ‘Write me a letter for her, and write a letter to the bank.’

‘You are as impulsive as Ambrose,’ Nick Kendall said. But he wrote the letters.

‘I will take the letter to the bank,’ I said. ‘But I don’t want cousin Rachel to know that I have arranged this. Will you send a servant to my house with the letter for her?’

Nick Kendall agreed.

As I was leaving, I saw Louise. ‘I can’t stop,’ I said at once. ‘I have come on business.’

Louise looked at me coldly.

‘And how is Mrs Ashley?’ she asked.

‘Well and happy,’ I answered. ‘She is very busy in the garden today.’

‘I am surprised that you are not helping her,’ Louise said. ‘I’m sure Mrs Ashley can make you do exactly what she wants.’

Louise made me feel very angry and I left the house without another word.

I rode to the bank and gave them the letter. I didn’t get home until nearly four o’clock. I did not see my cousin Rachel. I rang the bell for Seecombe. He told me that Mrs Ashley had worked in the gardens until three o’clock. Then she had asked for water for a bath.

I decided to take a bath too and I asked for an early dinner. Later, I went to my cousin Rachel’s sitting-room. I was feeling very happy.

She was sitting on a stool by the fire. She had washed her hair and she was drying it.

‘Come and sit down,’ she said. ‘Why are you staring at me? Have you never seen a woman brushing her hair before? Wait here, while I go and change my dress for dinner.’

My cousin Rachel was in her bedroom when Seecombe came in with the letter from my godfather. I stood up, feeling awkward. There was no sound from the bedroom as my cousin Rachel read the letter. Then suddenly, she came out of the room. She looked very angry.

‘You made Mr Kendall write this letter,’ she said. ‘Did you think I was asking you for money? I am angry and ashamed.’

‘Ashamed?’ I repeated. ‘I would be ashamed if Mrs Ambrose Ashley had to give Italian lessons. What would people think of Ambrose? The money is yours, take it.’

I was angry now. We stood staring at each other. Then my cousin Rachel’s eyes filled with tears. She turned, went quickly into her bedroom and shut the door loudly.

That night, I had dinner alone. Is that how women behaved? Did they always cry when they were angry? Thank God I had no wife! Poor Ambrose! No wonder he had been unhappy. I knew I would never marry now.

After dinner, I read, and then fell asleep in my chair. When I woke up, it was time to go upstairs to my room.

On the table by my bed was a note from my cousin Rachel.

Dear Philip,

Please forgive me for my rudeness. I have written to Mr Kendall thanking him for his letter. I thank you too.

Rachel.

The door to her sitting-room was open. I walked straight through and knocked on the bedroom door. The room was in darkness, but I could see my cousin Rachel in bed.

‘I want to thank you for your note and say goodnight,’ I said. ‘I’m sorry I made you angry. I did not want you to cry.’

‘I cried because of what you said about Ambrose,’ she said. ‘I will take the money, Philip, but after this week, I must go.

‘But I thought you liked it here,’ I said. ‘You seemed so happy, working in the garden… You have a home here. If Ambrose had made another will, this would have been your home.’

‘Oh God!’ she cried. ‘Why do you think I came?’

I looked down at her. She looked very young, very alone.

‘I don’t know why you came,’ I said. ‘But I know Ambrose would have wished you to stay, perhaps to plan the gardens.’

‘Very well. I’ll stay - for a time,’ she said.

‘Then you aren’t angry with me anymore?’

‘I was never angry with you, Philip, but you are sometimes very stupid. Come closer.’

As I bent down, she took my face between her hands and kissed me.

‘Now go to bed, like a good boy, and sleep well,’ she said.

I moved to the door like a man in a dream. When I was back in my room, I wrote a short note to Nick Kendall. I told him that my cousin Rachel would take the money. Then I walked down to the hall to put my letter in the post bag. In the morning, Seecombe would arrange for the letters to be delivered.

There were two letters in the bag. Both had been written by my cousin Rachel. One was addressed to my godfather, Nick Kendall. The other was addressed to Signor Rainaldi, in Florence. I stared at it, before putting it back in the bag.

Why had my cousin Rachel written to Signor Rainaldi? What did she have to tell him?

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.