هدیه‌ی کریسمس

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دخترعموی من ریچل / فصل 10

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

هدیه‌ی کریسمس

توضیح مختصر

فیلیپ به ازدواج با راشل فکر میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دهم

هدیه‌ی کریسمس

در گذشته، همیشه از زمستون بدم میومد. ولی با وجود دختر عموم راشل تو خونه، اوضاع خیلی متفاوت بود. وقتی با دختر عموم راشل بودم، خوشحال بودم. وقتی خونه نبود، حوصله‌ام سر می‌رفت. تا برگرده زندگی کسل‌کننده بود و جالب نبود.

حالا من هم مثل بقیه فکر می‌کردم دختر عموم راشل زیباست. هر وقت وارد اتاقی میشد، اونجا رو تبدیل به مکانی شادتر و جالب‌تر می‌کرد.

عصرها با هم در اتاق نشیمن کوچیکش می‌نشستیم. مثل اون و آمبروس در فلورانس تیسانا می‌خوردیم. شب‌ها بهترین اوقات بودن. ولی وقتی می‌رفتم اتاقم خوابم نمی‌برد. هر روز ممکن بود دختر عموم راشل تصمیم بگیره بره لندن. اگه ترکم می‌کرد، احساس وحشتناک تنهایی می‌کردم.

وقتی آمبروس خونه بود، همیشه شب کریسمس به مستأجران شام می‌داد. تصمیم گرفتم امسال همین کار رو بکنم.

دختر عموم راشل خیلی راضی بود. بلافاصله، مقدمات رو شروع کرد. بسته‌هایی از لندن رسید - شاید هدایا - شروع به برنامه‌ریزی وعده غذایی کریسمس کرد.

یک چیز نگرانم کرد. چی میتونستم به دختر عموم راشل هدیه بدم؟ مدت‌ها بهش فکر کردم و سرانجام ایده‌ای به ذهنم رسید. به یاد جواهرات متعلق به خانواده‌ام افتادم. برای ایمنی در بانک نگهداری می‌شدن. سه ماه دیگه، در روز تولدم، مال من میشدن. ولی نمی‌خواستم انقدر صبر کنم. و به یاد آوردم که نیک کندال رفته لندن.

اون روز رفتم بانک و از مدیر خواستم جواهرات اشلی رو نشونم بده.

خیلی زیبا بودن - آبی، سبز و قرمز. ولی دختر عموم راشل همیشه لباس مشکی می‌پوشید. نمی‌تونست با لباس عزاداری جواهرات رنگی بندازه.

بعد یقه مرواریدها رو دیدم. مرواریدهای سفید روی گردن دختر عموم راشل چه زیبا میشدن!

مدیر گفت: “مادر شما آخرین زنی بود که این یقه رو پوشید. همه‌ی عروس‌های خانواده‌ی اشلی این رو روز عروسی‌شون انداختن گردنشون.”

دستم رو دراز کردم و یقه رو برداشتم. گفتم: “این رو با خودم می‌برم.”

مدیر نگران شد. گفت: “مرواریدها تا اول آوریل مال شما نیستن. فکر نمی‌کنم آقای کندال دوست داشته باشه اونها رو ببری.”

گفتم: “من با آقای کندال صحبت می‌کنم.” یقه رو گذاشتم توی جعبه‌اش و ایستادم. می‌دونستم مرواریدها هدیه مناسبی برای دختر عموم راشل هستن. خیلی هیجان‌زده شدم.

بعد بالاخره، شب کریسمس شد. سیکامب درختی آورده بود خونه و مثل همیشه تزئینش کرده بود. شام از ساعت ۵ شروع میشد. بعد از شام، همه هدیه می‌گرفتن. امسال دختر عموم راشل با من هدایا رو میداد.

قبل از اینکه برای شام لباس بپوشم، یقه مرواریدها رو فرستادم اتاقش. یادداشتی کنارش بود: مادرم آخرین زنی بود که این رو انداخت گردنش. حالا مال شماست. می‌خواهم امشب و همیشه گردنت باشه. فیلیپ.

وقتی آماده شدم رفتم پایین و منتظر دختر عموم راشل شدم. آهسته وارد شد. لباسش مشکی بود، اما لباسی بود که قبلاً ندیده بودم. یقه مرواریدها دور گردنش بود. هرگز انقدر خوشحال و زیبا ندیده بودمش.

دست‌هاش رو انداخت دورم و من رو بوسید. من رو نه به عنوان یک پسر عمو بلکه به عنوان یک معشوقه بوسید. فکر کردم این همون چیزیه که آمبروس به خاطرش مُرد. و من هم برای این با خوشحالی می‌میرم. دستش رو داد به من و رفتیم شام.

اول فکر کردم شادترین عصر زندگیم خواهد بود. غذا، سر و صدا و هیجان رو به یاد میارم. دختر عموم راشل هدیه‌ای کوچیک و با دقت انتخاب شده برای همه خریده بود. مال من زنجیره طلا برای کلیدهام بود با حروف اول اسم ما را.ر.ا.

بشقاب‌ها و لیوان‌هامون پر شدن، خالی شدن و دوباره پر شد. بعد از درخت به همه هدیه دادیم.

شام که تموم شد، اون شب برای اولین بار با پدرخوانده‌ام، نیک کندال، صحبت کردم.

گفتم: “عصر بخیر، آقا، و کریسمس مبارک.” نیک

کندال عصبانی بود و چیزی نگفت. به یقه مرواریدهای دور گردن دختر عموم خیره شده بود.

بعد بالاخره، همه مستأجرها رفتن. لوئیز و دختر عموم راشل رفتن طبقه‌ی بالا. و دیدم با پدرخوانده‌ام تنهام.

گفت: “خبرهای بدی از بانک دارم. مدیر به من میگه که خانم اشلی در حال حاضر چند صد پوند اضافه از اعتبارش استفاده کرده. نمی‌فهمم. حتماً پول می‌فرسته ایتالیا.”

گفتم: “خیلی سخاوتمنده. و فکر می‌کنم در فلورانس بدهی‌هایی وجود داشت. باید پول بیشتری به خانم اشلی بدی.”

نیک کندال ناراضی به نظر می‌رسید. گفت: “چیز دیگه‌ای هم هست، فیلیپ. نباید اون یقه‌ی مرواریدها رو می‌گرفتی. مال تو نیست.”

سریع گفتم: “سه ماه دیگه مال من خواهد بود. دختر عموم راشل ازش خوب مراقبت می‌کنه.”

نیک کندال گفت: “زیاد مطمئن نیستم. داستان‌هایی در مورد خانم اشلی و همسر اولش شنیدم. هر دو به زندگی بدشون شهرت داشتن. بی‌محابا پول خرج می‌کردن.”

“این نمی‌تونه حقیقت داشته باشه!” داد زدم.

پدرخوانده‌ام جواب داد: “درست یا نادرست. متأسفانه یقه باید برگرده به بانک.”

“اما من اون رو به دختر عموم راشل هدیه دادم. اون حق انداختن اون یقه رو داره.”

نیک کندال گفت: “فقط درصورتیکه آمبروس زنده بود. یقه مروارید رو عروس‌های اشلی به گردن آویختن، نه کس دیگه‌ای. اگر تو از خانم اشلی نخوای پسش بده، من می‌خوام.”

بعد یک‌مرتبه، دختر عموم راشل و لوئیز در اتاق بودن.

دختر عموم راشل گفت: “شما کاملاً حق دارید، آقای کندال. من از به گردن آویختن یقه خیلی افتخار کردم و حالا پسش میدم.” و یقه رو درآورد و به پدرخوانده‌ام داد.

گفت: “متشکرم، خانم اشلی. و حالا من و لوئیز باید بریم. برای هر دوی شما کریسمس خوشی آرزو می‌کنیم.”

وقتی رفتن، دختر عموم راشل دست‌هاش رو دراز کرد. رفتم پیشش.

گفتم: “خیلی متأسفم. همه چیز بد پیش رفت. مادرم اون مرواریدها رو روز عروسی به گردن آویخته بود، به همین دلیل می‌خواستم دست شما باشه. نمی‌فهمید؟”

گفت: “البته که میفهمم، فیلیپ عزیز. اگر من و آمبروس اینجا ازدواج کرده بودیم، اون روز عروسی اون رو می‌داد به من.”

چیزی نگفتم. دختر عموم راشل نفهمیده بود. من به یک روز عروسی دیگه فکر می‌کردم، یک روز عروسی در آینده …

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TEN

A Christmas Present

In the past, I had always disliked the winter. But with my cousin Rachel in the house, things were very different. When I was with my cousin Rachel, I was happy. When she was away from the house, I was bored. Life was dull and uninteresting until she returned.

Like everyone else, I now thought that my cousin Rachel was beautiful. Whenever she came into a room, she made it a happier, more interesting place.

In the evenings, we sat together in her small sitting-room. We drank tisana as she and Ambrose had done in Florence. The evenings were the best times. But when I went to my room, I could not sleep. Any day, perhaps, my cousin Rachel would decide to go to London. If she left me, I would feel terribly alone.

When Ambrose had been at home, he had always given dinner to the tenants on Christmas Eve. This year, I decided to do the same.

My cousin Rachel was very pleased. At once, she began to make preparations. Packages arrived from London - presents perhaps - she began to plan the Christmas meal.

One thing worried me. What could I give my cousin Rachel for a present? I thought about it for a long time and at last I had an idea. I remembered the jewels that belonged to my family. They were kept in the bank for safety. In three months’ time, on my birthday, they would be mine. But I did not want to wait that long. And I remembered that Nick Kendall had gone to London.

I went to the bank that day and asked the manager to show me the Ashley jewels.

They were very beautiful - blue, green and red. But my cousin Rachel always wore black. She could not wear coloured jewels with mourning clothes.

Then I saw the collar of pearls. How beautiful the white pearls would look on my cousin Rachel’s neck!

‘Your mother was the last woman to wear this collar,’ the manager said. ‘All the brides of the Ashley family wear it on their wedding-day.’

I put out my hand and took the collar. ‘I will take this with me,’ I said.

The manager looked worried. ‘The pearls are not yours until the 1st of April,’ he said. ‘I don’t think Mr Kendall would like you to take them away.’

‘I’ll speak to Mr Kendall,’ I said. I put the collar in its box and stood up. I knew the pearls were the right present for my cousin Rachel. I felt very excited.

Then at last, it was Christmas Eve. Seecombe had brought a tree into the house and had decorated it as usual. Dinner was to start at five. After dinner, everybody would have a present. This year, my cousin Rachel was going to give out the presents with me.

Before I dressed for dinner, I sent the collar of pearls to her room. With it, was a note: My mother was the last woman to wear this. Now it belongs to you. I want you to wear it tonight and always. Philip.

When I was ready, I went downstairs and waited for my cousin Rachel. She came in slowly. Her dress was black, but it was one I had not seen before. The collar of pearls was round her neck. I had never seen her look so happy or so beautiful.

She put her arms around me and then she kissed me. She kissed me not as a cousin, but as a lover. This is what Ambrose died for, I thought. And for this I would happily die too. She gave me her hand and we walked in to dinner.

At first, I thought this was going to be the happiest evening of my life. I remember the food, the noise and the excitement. My cousin Rachel had bought everyone a small present, carefully chosen. Mine was a gold chain for my keys with our initials, RA.R.A. hanging from it.

Our plates and glasses were filled, emptied and filled again. Then we gave everyone a present from the tree.

When dinner was over, I spoke to my godfather, Nick Kendall, for the first time that evening.

‘Good evening, sir, and happy Christmas,’ I said. Nick

Kendall looked angry and he said nothing. He was staring at the collar of pearls around my cousin’s neck.

Then at last, the tenants had all left. Louise and my cousin Rachel went upstairs. And I found myself alone with my godfather.

‘I have some bad news from the bank,’ he said. ‘The manager tells me that Mrs Ashley is already several hundred pounds overdrawn. I don’t understand it. She must be sending money back to Italy.’

‘She is very generous,’ I said. ‘And there were debts in Florence, I think. You must give Mrs Ashley more money.’

Nick Kendall looked unhappy. ‘There is something else, Philip,’ he said. ‘You should not have taken that collar of pearls. It is not yours.’

‘It will be mine in three months’ time,’ I said quickly. ‘My cousin Rachel will take good care of it.’

‘I am not so sure,’ Nick Kendall said. ‘I have been hearing stories about Mrs Ashley and her first husband. They were both well-known for their bad lives. They spent money carelessly.’

‘That can’t be true!’ I cried.

‘True or not,’ my godfather replied. ‘I’m afraid that collar must go back to the bank.’

‘But I gave it to my cousin Rachel as a present. She has a right to wear the collar.’

‘Only if Ambrose had lived,’ Nick Kendall said. ‘That collar of pearls is worn by the Ashley brides, no one else. If you do not ask Mrs Ashley to give it back, I will.’

Then suddenly, my cousin Rachel and Louise were in the room.

‘You are quite right, Mr Kendall,’ my cousin Rachel said. ‘I was very proud to wear the collar and now I shall give it back.’ And she took off the collar and gave it to my godfather.

‘Thank you, Mrs Ashley,’ he said. ‘And now Louise and I must go. We wish you both a happy Christmas.’

When they had gone, my cousin Rachel held out her arms. I went up to her.

‘I’m so sorry,’ I said. ‘Everything has gone wrong. My mother wore those pearls on her wedding-day, that is why I wanted you to have them. Don’t you understand?’

‘Of course I do, Philip dear,’ she said. ‘If Ambrose and I had been married here, he would have given them to me on my wedding-day.’

I said nothing. My cousin Rachel had not understood. I was thinking of another wedding-day, a wedding-day in the future…

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.