سرفصل های مهم
روز دروغ اول آوریل
توضیح مختصر
راشل میگه با فیلیپ ازدواج نمیکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
روز دروغ اول آوریل
با نزدیک شدن روز تولدم، هیجانم بیشتر و بیشتر میشد.
راشل به من خندید. “مثل یه بچهای!” گفت. “برای اون روز چه برنامههایی در نظر داری؟”
ولی من هیچ برنامهای نریخته بودم. تنها چیزی که میخواستم این بود که راشل از سند با خبر بشه. و یک چیز دیگه - تمام جواهرات خانوادگی باید به راشل برسه. خودم رفتم بانک. آوردمشون خونه و در اتاقم مخفی کردم.
روز آخر ماه مارس، رفتم خونهی نیک کندال. اول، نسخهای از وصیتنامهی آمبروس رو دادم بهش. پدرخواندهام با دقت بهش نگاه کرد.
گفت: “نمیدونم چرا آمبروس امضاش نکرد. ولی ما هر کاری از دستمون برمیومد برای خانم اشلی انجام دادیم.”
گفتم: “موافق نیستم. میخوام همه چیز رو درست کنم.” و یک نسخه از سندی که وکیل آماده کرده بود رو دادم بهش.
گفتم: “این رو بخون. و به یاد داشته باش که دختر عموم راشل چیزی در این مورد نمیدونه.
نیک کندال به آرومی گفت: “ای کاش آقای رینالدی این رو دیده بود. اون به من گفت خانم اشلی چقدر در مورد پول بیاحتیاطه. این سند تو قدرت زیادی به اون در مورد املاک میده. باید یک سؤال از تو بپرسم، فیلیپ. عاشق خانم اشلی شدی؟”
صورتم سرخ شد.
گفتم: “فقط چیزی که آمبروس میخواست رو انجام میدم.”
نیک کندال جواب داد: “شاید. اما مردم حرف میزنن. خانم اشلی باید بره، دوباره ازدواج کنه. اگر ازش بخوای ممکنه با تو ازدواج کنه.”
گفتم: “مطمئنم این کار رو نمیکنه.”
وقتی اسمم رو روی سند امضا میکردم، نیک کندال با ناراحتی تماشام کرد.
گفت: “زنانی هستن که برای همه کسانی که دوستش دارن غم به همراه میارن. نمیتونن جلوش رو بگیرن. فکر میکنم خانم اشلی یکی از اون زنهاست.”
وقتی میرفتم خونه، خورشید در حال غروب بود. حمام کردم، لباسهام رو عوض کردم و رفتم اتاق غذاخوری. راشل میخواست بدونه کجا بودم. اما من خندیدم و چیزی بهش نگفتم.
بعد از شام، به قدری هیجانزده بودم که نمیتونستم آروم بشینم. رفتم دریا. ماه بود و شب گرم بود. لباسهام رو درآوردم و برای چند دقیقه در آب سرد یخ شنا کردم.
وقتی برگشتم خونه، پنج دقیقه به دوازده بود. دیگه نمیتونستم صبر کنم. زیر پنجرهی راشل ایستادم و اسمش رو صدا کردم. وقتی بیرون رو نگاه کرد، گفتم: “چیزی برات دارم، راشل.”
بعد برای برداشتن جواهرات به سمت اتاقم دویدم.
گفتم: “میخوام اینها مال تو باشن. گوش کن، ساعت دوازده رو اعلام میکنه و اول آوریله. بیست و پنج ساله هستم و میتونم هر کاری دوست دارم انجام بدم.”
سند رو گذاشتم روی میزش و شروع به باز کردن جعبههای جواهرات کردم. چشمهای راشل از تعجب کاملاً باز شدن و یکمرتبه با هم میخندیدیم. یقهی مروارید رو انداختم دور گردنش. وقتی بهش نگاه میکردم، یاد دیگر زنان اشلی افتادم که اون رو گردن انداخته بودن.
راشل بالاخره گفت: “تو چیزهای زیادی به من دادی. من فقط یک هدیهی کوچک برات دارم. چه چیز دیگهای میتونم بهت بدم؟ بگو بهم.”
گفتم: “یک چیز هست.” به چشمهای تیرهاش نگاه کردم. زیر نور شمع به روشنی میدرخشیدن. آروم خندید و شمع رو فوت کرد. در تاریکی تنها بودیم.
تا طلوع آفتاب از اتاقش خارج نشدم. بالاخره خوشبختی به من رسیده بود. راشل من و عشقم رو قبول کرده بود. اولین زنی بود که در عمرم دوست داشتم - و آخرین زن بود.
به خاطر میارم وقتی پرندهها شروع به آواز کردن، تنها در باغ قدم میزدم. حالا من و راشل همیشه کنار هم میموندیم- روز به روز، شب به شب، در تمام زندگی.
برگشتم اتاقم و خوابیدم. بعد از صبحانه، دوباره رفتم باغ. زیباترین گلهایی که میتونستم پیدا کنم رو چیدم.
راشل در رختخواب بود و صبحانهاش رو میخورد. گلها رو انداختم جلوش روی تخت.
گفتم: “دوباره صبحبخیر. اومدم یه چیز بگم - دوستت دارم.”
راشل بدون لبخند نگاهی به من انداخت. گفت: “نباید انقدر زود بیای اتاق من. خدمتکارها حرف در میارن.”
لبخندی زدم، ولی چیزی نگفتم. رفتم پایین. میخواستم به خدمتکارها بگم قراره من و راشل ازدواج کنیم. بعد تصمیم گرفتم بعداً با هم بهشون بگیم.
در باغها قدم زدم تا وقت اون شد كه راشل از اتاقش بیرون بیاد. روز خوبی بود و تصمیم گرفتم باید بریم بیرون سوارکاری. اما وقتی برگشتم خونه، راشل رفته بود. مدتی طولانی منتظر موندم، ولی برنگشت. بالاخره، به امید دیدنش در امتداد جاده قدم زدم.
کالسکه رو که دیدم نگهش داشتم. سوار شدم و کنار راشل نشستم. نقاب پوشیده بود و صورتش رو نمیدیدم.
“کجا بودی؟” ازش پرسیدم.
“به دیدن پدرخواندت رفته بودم.”
بهش گفتم: “نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. من بیست و پنج ساله هستم. هرچه دارم متعلق به توئه.”
راشل گفت: “بله، حالا میفهمم. اما میخواستم مطمئن بشم.”
صداش آروم بود. فکر نمیکردم لبخند بزنه.
گفتم: “بذار صورتت رو ببینم.”
نقابش رو بلند کرد. حالا دیگه هیچ عشقی تو چشمهاش نبود.
راشل گفت: “فکر میکنم لوئیز امروز کمی صمیمیتر بود. زن خوبی میشه برات. برنامهریزی کردیم در لندن همدیگه رو ببینیم.”
با تعجب نگاهش کردم. نامهربونی بود که در مورد لوئیز شوخی میکرد. و چرا راشل در مورد لندن صحبت میکرد؟ ما هیچ برنامهای برای رفتن به اونجا نریخته بودیم.
زمزمه کردم: “بیا جنگل، راشل. خیلی دوست دارم ببوسمت.”
جوابی نداد، اما چیزی از کیفش بیرون آورد. گفت: “این هدیهات هست،” و یک سنجاق طلای کوچک برای کراواتم به من داد. “اگه از پول خبر داشتم، چیز بزرگتری میخریدم.”
وقتی برای شام لباس میپوشیدم، فقط به یک چیز فکر میکردم. پول تنها راه جلب رضایتشه. تنها راه جلب رضایتش.
وقتی برای شام تولدم با هم نشستیم، راشل گردنبند مروارید رو گردن انداخته بود. هر دو شراب خوردیم و من کم کم خوشحالتر شدم. زمان به زودی میگذشت. وقتی زمان عزاداری تموم شد، راشل همسر من میشد.
وقتی سر میز نشسته بودیم، کندالها وارد اتاق شدن. وقتی تولدم رو تبریک گفتن، با لیوانم در دستم ایستادم.
گفتم: “از امروز صبح، من خوشبختترین مرد هستم. میخوام شما اولین نفری باشید که میدونید. راشل قول داده همسرم بشه.”
به همشون لبخند زدم. اما چهره راشل سخت و سرد بود.
“دیوانه شدی، فیلیپ؟” گفت. به کندالها نگاه کرد. “باید اون رو ببخشید، بیش از حد شراب خورده. من مطمئنم عذرخواهی میکنه.”
راشل بلند شد و بقیه دنبالش از اتاق بیرون رفتن. بدون اینکه حرکت کنم ایستادم تا اینکه صدای بیرون رفتن اونها از خانه رو شنیدم. وقتی راشل برگشت، بدون اینکه صحبت کنیم به هم خیره شدیم.
بعد راشل گفت: “بهتره قبل از اینکه حرف احمقانهی دیگهای بزنی، بری بخوابی، فیلیپ.”
“احمقانه؟” تکرار کردم. “ولي ديشب. ولی مطمئناً دوستم داری، راشل؟ دیشب ثابت کردی که دوستم داری. این یک وعده ازدواج بود.”
“نه، فیلیپ، من فکر ازدواج نداشتم. به خاطر جواهرات ازت تشکر میکردم، همین. هیچ عشقی نبود.”
به صورت سخت و سردش نگاه کردم. شروع به درک رنج آمبروس کردم. همه چیز داشت. چه کار دیگهای میتونستم انجام بدم؟ یکمرتبه خواستم بترسونمش، تا قدرتم رو نشونش بدم. دستهام رو انداختم دور گردنش و به چشمهاش نگاه کردم.
“حالا با من ازدواج میکنی؟” زمزمه کردم.
چشمان تیرهاش پر از ترس بود، اما حرفی نزد. انگشتهام رو شل کردم. رد قرمز روی پوست سفیدش جا موند.
راشل برگشت و رفت طبقهی بالا. دنبالش رفتم، ولی برای من خیلی سریع بود. درش رو بست و قفل کرد.
همونطور که اونجا ایستاده بود، خودم رو در آینهای روی دیوار دیدم. قد بلند، بی دست و پا، با صورت سفید اونجا ایستاده بودم. ولی خودم بودم یا آمبروس اونجا ایستاده بود؟
وقتی در رختخواب دراز کشیدم، صدای ساعت رو که نیمه شب رو اعلام میکرد، شنیدم. روز دروغ اول آوریل تموم شد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
All Fools’ Day
As my birthday came nearer, I became more and more excited.
Rachel laughed at me. ‘You are like a child!’ she said. ‘What plans are you making for the day?’
But I had made no plans. All I wanted was that Rachel should know about the document. And one more thing - Rachel should have all the family jewels. I went to the bank myself. I brought them back to the house and hid them in my room.
On the last day of March, I rode over to Nick Kendall. First, I handed him a copy of Ambrose’s will. My godfather looked at it carefully.
‘I don’t understand why Ambrose didn’t sign it,’ he said. ‘But we have done all we can for Mrs Ashley.’
‘I don’t agree,’ I said. ‘I want to make everything right.’ And I handed him a copy of the document the lawyer had prepared.
‘Read this,’ I said. ‘And remember that my cousin Rachel knows nothing about it.’
‘I wish Signor Rainaldi had seen this,’ Nick Kendall said slowly. ‘He told me how careless Mrs Ashley is with money. This document of yours gives her great power over the property. I have to ask you one question, Philip. Are you in love with Mrs Ashley?’
My face went red.
‘I am only doing what Ambrose wanted,’ I said.
‘Perhaps,’ Nick Kendall answered. ‘But people are talking. Mrs Ashley should leave, get married again. She might marry you if you asked her.’
‘I am sure she would not,’ I said.
Nick Kendall watched me sadly as I signed my name on the document.
‘There are some women who bring sadness to all those who love them,’ he said. ‘They cannot help it. I think Mrs Ashley is one of those women.’
The sun was setting as I rode home. I bathed, changed my clothes and went into the dining-room. Rachel wanted to know where I had been. But I laughed and told her nothing.
After dinner, I was too excited to sit still. I walked down to the sea. There was a moon and the night was warm. I took off my clothes and for a few minutes I swam in the ice-cold water.
When I got back to the house, it was five minutes to twelve. I could not wait any longer. I stood under Rachel’s window and called her name. When she looked out, I said, ‘I have something for you, Rachel.’
Then I ran to my room for the jewels.
‘I want you to have these now,’ I said. ‘Listen, the clock is striking twelve and it is the first of April. I am twenty-five and I can do what I like.’
I put the document on her table and began to open the boxes of jewels. Rachel’s eyes opened wide in surprise and suddenly we were laughing together. I put the pearl collar round her neck. As I looked at her, I remembered the other Ashley women who had worn it.
‘You have given me so much,’ Rachel said at last. ‘I have only a small present for you. What else can I give you? Tell me.’
‘There is one thing,’ I said. I looked into her dark eyes. They shone very brightly in the candle-light. She laughed softly and blew out the candle. We were alone in the darkness.
I did not leave her room until sunrise. Happiness had come to me at last. Rachel accepted me and my love. She was the first woman I ever loved - and she was the last.
I remember walking alone in the garden as the birds began to sing. Rachel and I would be always together now - day after day, night after night, for all our lives.
I went back to my room and slept. After breakfast, I went into the garden again. I picked the most beautiful flowers I could find.
Rachel was in bed, eating her breakfast. I threw the flowers on the bed in front of her.
‘Good morning, again,’ I said. ‘I have come to say one thing- I love you.’
Rachel looked up at me without smiling. ‘You should not come into my room so early,’ she said. ‘The servants will talk.’
I smiled, but said nothing. I went downstairs. I wanted to tell the servants that Rachel and I were going to be married. Then I decided that we would tell them together, later.
I walked in the gardens until it was time for Rachel to leave her room. The day was fine and I decided we should go out riding. But when I got back to the house, Rachel had already left. I waited for a long time, but she did not return. At last, I walked along the road, hoping to meet her.
When I saw the carriage, I stopped it. I got in and sat down beside Rachel. She was wearing a veil and I could not see her face.
‘Where have you been?’ I asked her.
‘To see your godfather.’
‘You cannot change anything,’ I told her. ‘I am twenty-five. Everything I have is yours.’
‘Yes, I understand that now,’ Rachel said. ‘But I wanted to be sure.’
Her voice was quiet. I did not think she was smiling.
‘Let me look at your face,’ I said.
She lifted her veil. There was no love in her eyes now.
‘I think Louise was a little more friendly today,’ Rachel said. ‘She will make you a good wife. We made plans to meet in London together.’
I looked at her in surprise. It was unkind of her to make jokes about Louise. And why was Rachel talking about London? We had made no plans to go there.
‘Come into the woods, Rachel,’ I whispered. ‘I want to kiss you so much.’
She did not answer, but took something out of her bag. ‘Here is your present,’ she said, and she gave me a small, gold pin for my tie. ‘If I had known about the money, I would have bought something larger.’
As I dressed for dinner, I could think of only one thing. Money is the one way to please her… the one way to please her…
When we sat down together for my birthday dinner, Rachel was wearing the pearl collar. We both drank wine and I started to feel happier. Time would soon pass. When the mourning time was over, Rachel would be my wife…
While we were sitting at the table, the Kendalls came into the room. When they had wished me a happy birthday, I stood up, my glass in my hand.
‘From this morning, I have been the happiest of men,’ I said. ‘I want you to be the first to know. Rachel has promised to be my wife.’
I smiled at them all. But Rachel’s face was hard and cold.
‘Have you gone mad, Philip?’ she said. She looked at the Kendalls. ‘You must forgive him, he has drunk too much wine. I’m sure he will apologize.’
Rachel got up and the others followed her out of the room. I stood without moving until I heard them leave the house. When Rachel came back, we stared at each other without speaking.
Then Rachel said, ‘You had better go to bed, Philip, before you say any more foolish things.’
‘Foolish?’ I repeated. ‘But last night… Surely you love me, Rachel? Last night you proved that you loved me. It was a promise of marriage…’
‘No, Philip, I had no thought of marriage. I was thanking you for the jewels, that was all. There was no love.’
I looked at her hard, cold face. I began to understand what Ambrose had suffered. She had everything. What else could I do? Suddenly I wanted to frighten her, to show her my strength. I put my hands round her neck and looked into her eyes.
‘Will you marry me now?’ I whispered.
Her dark eyes were full of fear, but she did not speak. I loosened my fingers. There were red marks on her white skin.
Rachel turned and went upstairs. I followed her, but she was too quick for me. She closed her door and locked it.
As she stood there, I saw myself in a mirror on the wall. There I stood, tall, awkward, white faced. But was it myself or Ambrose standing there?
As I lay in bed, I heard the clock strike midnight. All Fools’ Day was over.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.