سرفصل های مهم
لوئیز. و درخت پروانه
توضیح مختصر
فیلیپ بیمار میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سیزدهم
لوئیز. و درخت پروانه
وقتی صبح برای صبحانه رفتم پایین، یادداشتی برای من روی میز بود. از طرف راشل نبود، از طرف لوئیز بود.
فیلیپ عزیز،
دیشب برات متأسف شدم. اگه دوستی میخوای که باهاش صحبت کنی، لطفاً به من اطلاع بده.
لوئیز.
اول نمیخواستم لوئیز رو ببینم. ولی کل شب نخوابیده بودم و خیلی ناراحت بودم. لوئیز من رو خوب میشناخت. یادداشتی براش فرستادم و ازش خواستم اون روز صبح در کلیسا با من ملاقات کنه.
لوئیز به من گفت: “من مدتی طولانی نگرانت بودم. از اول فریبت داده.”
گفتم: “من اشتباه کردم.”
لوئیز جواب داد: “اما خانم اشلی نکرد. برای گرفتن پول اومد اینجا. موند تا پول رو بگیره. همش همین.”
“حرفت رو باور ندارم!” داد زدم. “بدون برنامه اومد. موند چون اینجا خوشحال بود.”
لوئیز جواب داد: “نه، اون نقشه داشت. کل زمستان به ایتالیا پول میفرستاد. تا بیست و پنج سالگیت صبر کرد. ولی بعد تو همه چیز رو بهش هدیه دادی. همه چیز رو براش آسون کردی.”
گفتم: “میدونم راشل رو دوست نداری. به همین دلیل این چیزها رو میگی. اما من ازش خواستم با من ازدواج کنه. و به درخواست ازش ادامه میدم.”
لوئیز با لبخند غمگینی گفت: “اما اون هرگز با تو ازدواج نمیکنه. وقتی سند رو به خانم اشلی دادی، مستقیم رفت پیش پدرم. از اون پرسید حالا همه چیز متعلق به اونه یا نه؟ پدرم بهش گفت درسته. اما بهش هشدار داد که اگه دوباره ازدواج کنه، پولش رو از دست میده. اون به پدر گفت قصد ازدواج مجدد نداره.”
گفتم: “اما اگه او با من ازدواج کنه، هیچ چیز از دست نمیده.”
لوییز آروم گفت: “نمیتونه برگرده ایتالیا، یا پول بفرسته اونجا.”
به من نگاه کرد و گفت: “من الان میرم، فیلیپ. عمیقاً ناراحتت کردم. خیلی متأسفم.”
وقتی برمیگشتم خونه، به شدت بارون بارید. وقتی برگشتم، سرد و خیس بودم. یادداشتی از راشل تو اتاقم بود.
از مری پاسکو خواستم اینجا با من بمونه. بعد از دیشب، دیگه نمیتونم با تو تنها باشم.
مری پاسکو، دختر کشیش بخش؟ مری پاسکو یک دختر درشت و ساده بود. من و راشل اغلب بهش میخندیدیم. باورم نمیشد.
اما واقعیت داشت. این مجازات یک لحظه عصبانیتم بود. هر وقت من با راشل بودم، مری پاسکو هم بود. وای، خدا، چیکار کرده بودم.
وقت شام، حالم خیلی بد شده بود. رفتم طبقه بالا به اتاقم. رفتم تو رختخواب و ملافهها خیلی سرد بودن. امیدوار بودم راشل بیاد سراغم، اما نیومد.
صبح سعی کردم لباس بپوشم، اما خیلی ضعیف بودم. گردنم سفت شده بود و سردرد وحشتناکی داشتم. وقتی زنگ زدم سیکومب اومد و نگاهی به من انداخت و با عجله از اتاق بیرون رفت. بعد دختر عموم راشل با صورت خیلی سفید اونجا بود.
گفتم: “من به تو صدمه نمیزنم، راشل. لطفاً مری پاسکو رو بفرست خونه.”
راشل جواب داد: “حالا صحبت نکن، بیحرکت دراز بکش.”
بعد اتاق تاریک شد. دکتر اومد. من داغ بودم، بعد سرد. راشل رو صدا کردم و اون دستم رو گرفت. گفت: “پیشتم.” چشمهام رو بستم.
وقتی بیدار شدم، اتاق پر از نور و گرما بود. چه مدت خواب بودم؟ راشل نزدیک تختم نشسته بود. دستم رو گذاشتم رو صورتم.
“ریش در آوردم!” گفتم. شروع کردم به خندیدن. بلافاصله راشل لیوانی گذاشت روی لبهام. وادارم کرد مایع تلخ رو بنوشم.
“ماری پاسکو رو فرستادی بره؟” پرسیدم. راشل تعجب کرد.
جواب داد: “اون پنج هفته پیش رفت. به قدری بیمار بودی که کم مونده بود بمیری. دکترها نتوستن کمکت کنن. قدرت تو و داروهای من نجاتت داد.”
در حالی که دستش در دستم بود، اونجا دراز کشیدم. نمیتونستم صحبت کنم. پنج هفته گذشته بود و چیزی به خاطر نمیآوردم! فقط اینکه من و راشل روز قبل از تولدم ازدواج کرده بودیم. ما ازدواجمون رو مخفی نگه داشته بودیم. اما بعد از دو ماه، راشل از عزا در میومد و ما میتونستیم به همه بگیم.
مدتها خیلی ضعیف بودم. اما هوا خوب بود و خیلی زود تونستم برم باغ.
کارگرها ماهها مشغول بودن. زمین رو برای ساخت باغ آب غرق شده حفر کرده بودن. خیلی عمیق بود، اما هنوز تموم نشده بود. گلهای زرد از درختان پروانهای که راشل کاشته بود آویزان بودن. یاد درخت پروانهای در ویلا سنگالتی و دانههای سبز و سمی زیرش افتادم.
عصر همون روز، وقتی من و راشل تیسانا میخوردیم، گفتم: “امروز چیز عجیبی شنیدم. سیکومب به من گفت برمیگردی فلورانس. فکر میکردم ویلا رو فروختی.”
“نه، حالا برای نگه داشتنش به اندازه کافی پول دارم. احتمالاً زمستان اونجا بمونم. شاید بهار به دیدنم بیای.”
“به دیدنت بیام؟” تکرار کردم. “اما یک شوهر باید همیشه کنار همسرش باشه.”
راشل خیلی بیحرکت نشست.
“همسرت؟” زمزمه کرد: “آه، خدا، فیلیپ. منظورت چیه؟ ما ازدواج نکردیم.
گفتم: “ولی ازدواج کردیم. به وضوح به یاد میارم.” اما وقتی صحبت میکردم، سردردم برگشت. یکمرتبه فهمیدم ازدواج ما رویا بود.
“چرا نذاشتی بمیرم؟” داد زدم. “من نمیتونم اینجا تنها زندگی کنم، نمیتونم.” به صورتش نگاه کردم.
گفتم: “چند هفته، فقط چند هفته به من فرصت بده.” جواب نداد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THIRTEEN
Louise… and Laburnum Trees
When I went down to breakfast in the morning, there was a note for me on the table. It was not from Rachel, but from Louise.
Dear Philip,
I was sorry for you last night. If you want a friend to talk to, please let me know.
Louise.
At first, I did not want to see Louise. But I had not slept all night and I was very unhappy. Louise knew me well. I sent her a note asking her to meet me in the church that morning.
‘I have been worried about you for a long time,’ Louise told me. ‘She has deceived you from the beginning.’
‘I made a mistake,’ I said.
‘But Mrs Ashley did not,’ Louise replied. ‘She came here to get the money. She stayed until she got it. That is all.’
‘I don’t believe you!’ I cried. ‘She came on impulse. She stayed because she was happy here.’
‘No, she had a plan,’ Louise replied. ‘She has been sending money back to Italy all the winter. She waited until you were twenty-five. But then you made her a present of everything. You made things easy for her.’
‘I know you don’t like Rachel,’ I said. ‘That is why you are saying these things. But I have asked her to marry me. And I shall go on asking her.’
‘But she will never marry you,’ Louise said with a sad smile. ‘When you gave Mrs Ashley the document, she went straight to my father. She asked him if everything now belonged to her. My father told her that that was true. But he warned her that if she married again, she would lose the money. She told him she had no plans to marry again.’
‘But if she marries me, she will lose nothing,’ I said.
‘She would not be able to go back to Italy, or send money there,’ Louise said quietly.
She looked at me and said, i will go now, Philip. I have upset you deeply. I am very sorry.’
As I rode home, the rain began to fall heavily. When I got back, I was cold and wet. There was a note from Rachel in my room.
I have asked Mary Pascoe to stay here with me. After last night, I cannot be alone with you again.
Mary Pascoe, the vicar’s daughter? Mary Pascoe was a large, plain girl. Rachel and I had often laughed about her. I could not believe it.
But it was true. This was the punishment for my one moment of anger. Whenever I was with Rachel, Mary Pascoe was there too. Oh, God, what had I done.
By dinner-time, I was feeling very ill. I went upstairs to my room. I got into bed and the sheets felt very cold. I hoped that Rachel would come to me, but she did not.
In the morning, I tried to dress, but I was too weak. My neck was stiff and there was a terrible pain in my head. When I called for Seecombe took one look at me and hurried out of the room. Then my cousin Rachel was there, her face very white.
‘I will not hurt you, Rachel,’ I said. ‘Please send Mary Pascoe home.’
‘Don’t talk now, lie still,’ Rachel answered.
Then the room was dark. The doctor came. I was hot, then cold. I called for Rachel and she held my hand. ‘I am with you,’ she said. I closed my eyes.
When I awoke, the room was full of light and warmth. How long had I been asleep? Rachel was sitting near my bed. I put my hand to my face.
‘I have grown a beard!’ I said. I began to laugh. At once, Rachel was holding a glass to my lips. She made me drink the bitter liquid.
‘Have you sent Mary Pascoe away?’ I asked. Rachel looked surprised.
‘She went away five weeks ago,’ she answered. ‘You have been so ill that you nearly died. The doctors could not help you. Your strength and my medicines saved you.’
I lay there, with her hand in mine. I could not speak. Five weeks had passed and I could remember nothing! Only that Rachel and I had been married on the day before my birthday. We had kept our marriage a secret. But in two months’ time, Rachel would be out of mourning and we would be able to tell everyone.
I was very weak for a long time. But the weather was good and I was soon able to go into the garden.
The workmen had been busy for many months. They had dug out the ground to make the sunken water-garden. It was very deep, but it was not yet finished. Yellow flowers hung on the laburnum trees that Rachel had planted. I remembered the laburnum tree at the Villa Sangalletti and the green, poisonous seeds lying under it.
That evening, as Rachel and I were drinking our tisana, I said, ‘I heard something strange today. Seecombe told me you were going back to Florence. I thought you had sold the villa.’
‘No, I have enough money to keep it now. I shall probably stay there for the winter. Perhaps you could visit me in the spring.’
‘Visit you?’ I repeated. ‘But a husband should be with his wife always.’
Rachel sat very still.
‘Your wife? Oh, God, Philip,’ she whispered. ‘What do you mean? We are not married.’
‘But we are,’ I said. ‘I remember clearly…’ But as I spoke, the pain returned to my head. I suddenly knew that our marriage was a dream.
‘Why didn’t you let me die?’ I cried. ‘I cannot live here alone, I cannot.’ looked at her face.
‘Give me a few weeks, only a few weeks,’ I said. She did not reply.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.