چایی با دخترعموم، راشل

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: دخترعموی من ریچل / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

چایی با دخترعموم، راشل

توضیح مختصر

فیلیپ با راشل حرف میزنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

چایی با دخترعموم، راشل

رفتم تو اتاق. همه چیز مرتب و منظم بود. شمع‌ها روشن شده بودن، اما پرده‌ها هنوز باز بودن. سگ‌ها جلوی آتش بودن. زنی پشت به در نشسته بود.

گفتم: “عصر بخیر.”

بلافاصله برگشت، بلند شد و به طرف من آمد. حالا بالاخره، با دختر عموم راشل رو در رو شدم. او یک زن کوتاهی بود، کاملاً سیاه پوشیده بود. موهای تیره‌اش خیلی مرتب بود. وقتی به من نگاه کرد، چشمان درشت و تیره‌اش از تعجب کاملاً باز شدن.

با دستپاچگی گفتم: “امیدوارم استراحت کرده باشید.”

“متشکرم، فیلیپ، بله.” کنار آتش نشست و سگ پیر، دون، سرش رو گذاشت روی زانوی اون.

“دون سگ توئه، نه؟ گفت. این درسته که تقریباً پانزده ساله است؟”

گفتم: “بله. آمبروس در ده سالگیم اون رو به من هدیه داد.”

به آرامی جواب داد: “می‌دونم.” بعد دختر عموم راشل ایستاد و به سمت پنجره حرکت کرد.

گفت: “می‌خوام به خاطر اینکه اجازه دادی بیام ازت تشکر کنم، فیلیپ. برای تو آسون نبوده.”

بارون شروع شد. پرده‌ها رو بست و هر دو دوباره نشستیم.

دختر عموم، راشل گفت: “وقتی با ماشین میومدم خونه، احساس عجیبی داشتم. آمبروس درباره‌ی این موضوع خیلی به من گفت. آرزو داشتم “اینجا”. باشم.”

در کلمه‌ی آخر تردید کرد. می‌دونستم کم مونده بود بگه “خونه”.

گفتم: “امیدوارم اینجا راحت باشی. هیچ زن خدمتکاری در خونه نیست که از شما مراقبت کنه.”

“مهم نیست. احتیاج ندارم کسی از من مراقبت کنه. من فقط دو تا لباس، و چند کفش محکم برای پیاده‌روی دارم.”

لبخند زد و من هم لبخند زدم. بعد یک‌مرتبه عصبانی شدم. چرا به این زن که باعث مرگ آمبروس عزیزم شده بود، لبخند می‌زدم؟

اون لحظه، سیکمب وارد اتاق شد.

سیكومب درحالیکه سینی بزرگ نقره‌ رو میذاشت زمین، گفت: “خانم، چایی سرو میشه.” روی سینی یک قوری بزرگ نقره بود که قبلاً ندیده بودم.

“خانم، صبحانه چطور؟” سیکومب ادامه داد. “آقای فیلیپ ساعت هشت صبحانه میخوره.”

دختر عمو راشل جواب داد: “من میخوام صبحانه‌ام رو در اتاقم بخورم. زحمت میشه؟”

“مطمئناً نه، خانم. بیاید سگ‌ها - طبقه‌ی پایین. شب‌بخیر خانم، شب بخیر آقا.”

دختر عموم راشل برام چایی ریخت. سیکمب قبلاً بعد از شام هرگز چایی سرو نمیکرد، ولی چیزی نگفتم.

دختر عموم راشل گفت: “اگر می‌خوای پیپ بکشی، می‌تونی، فیلیپ.”

بهش خیره شدم. انتظار نداشتم در اتاق یک خانم سیگار بکشم. دلم می‌خواست چند کلمه خشن بگم و بعد برم. حالا اینجا بودم، داشتم چایی می‌خوردم و پیپم رو می‌کشیدم. وای چطور می‌تونستم از دست این زن کوتاه و مرتب عصبانی بشم - یا ازش متنفر باشم؟

چیز بعدی که شنیدم صدای آرامی بود که می‌گفت: “فیلیپ، کم مونده به خواب بری. بهتر نبود میرفتی بخوابی؟ امروز خیلی راه رفتی، مگه نه؟”

چشم‌هام رو باز کردم و پاهای بلندم رو حرکت دادم. دختر عموم راشل به من می‌خندید؟ می‌دونست چرا تمام بعد از ظهر از خونه دور مونده بودم؟

آهسته بلند شدم و بهش نگاه کردم.

دخترعموم راشل گفت: “یک لحظه صبر کن، فیلیپ. هدیه‌ای برات دارم.”

به اتاق خوابش رفت و با یک عصا - عصای پیاده‌روی آمبروس بیرون اومد. عصایی بود که همیشه استفاده می‌کرد. با دستپاچگی گرفتمش.

“حالا برو!” گفت. “لطفاً سریع برو. خیلی آمبروس رو یادم میندازی.”

لحظه‌ای بیرون در ایستادم و عصا رو در دستم گرفتم. این زن واقعاً آمبروس رو کشته بود؟ حالت ناراحتی عمیقی رو در چهره‌اش دیده بودم. نظرم در موردش در حال تغییر بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Tea With My Cousin

I went into the room. Everything was neat and tidy. The candles had been lit, but the curtains were still open. The dogs were in front of the fire. A woman was sitting with her back to the door.

‘Good evening,’ I said.

She turned at once, got up and walked towards me. Now at last, I was face to face with my cousin Rachel. She was a small woman, dressed completely in black. Her dark hair was very neat. As she looked at me, her large, dark eyes opened wide in surprise.

‘I hope you are rested,’ I said awkwardly.

‘Thank you, Philip, yes.’ She sat down by the fire and the old dog, Don, laid his head on her knee.

‘Don is your dog, isn’t he?’ she said. ‘Is it true that he is almost fifteen?’

‘Yes,’ I said. ‘Ambrose gave him to me on my tenth birthday.’

‘I know,’ she answered softly. Then my cousin Rachel stood up and moved towards the window.

‘I want to thank you, Philip, for letting me come,’ she said. ‘It can’t have been easy for you.’

It had started to rain. She closed the curtains and we both sat down again.

‘I felt so strange, driving up to the house,’ my cousin Rachel said. ‘Ambrose told me so much about it. I was longing to be h… here.’

She hesitated on the last word. I knew she had nearly said ‘home’.

‘I hope you will be comfortable here,’ I said. ‘There are no women servants in the house to look after you.’

‘That doesn’t matter. I don’t need anyone to look after me. I have only two dresses, and some strong shoes for walking.’

She smiled and I smiled back. Then I suddenly felt angry. Why was I smiling at this woman who had caused my dear Ambrose’s death?

At that moment, Seecombe came into the room.

‘Tea is served, madam,’ Seecombe said, putting down the large silver tray. On the tray was a large silver teapot that I had never seen before.

‘What about breakfast, madam?’ Seecombe went on. ‘Mr Philip has his at eight o’clock.’

‘I would like mine in my room,’ my cousin Rachel answered. ‘Would that be too much trouble?’

‘Certainly not, madam. Come dogs - downstairs. Goodnight madam, goodnight, sir.’

My cousin Rachel poured me some tea. Seecombe had never served tea after dinner before, but I said nothing.

‘If you want to smoke your pipe, you can, Philip,’ my cousin Rachel said.

I stared at her. I did not expect to smoke in a lady’s room. I had wanted to say a few hard words and then leave. Now here I was, drinking tea and smoking my pipe. But how could I be angry with this small, neat woman - or hate her?

The next thing I heard was a quiet voice saying, ‘You’re nearly asleep, Philip. Hadn’t you better go to bed? You walked a long way today, didn’t you?’

I opened my eyes and moved my long legs. Was my cousin Rachel laughing at me? Did she know why I had stayed away from the house all afternoon?

I got up slowly and looked down at her.

‘Wait a minute, Philip,’ my cousin Rachel said. ‘I have a present for you.’

She went into her bedroom and came out with a stick - Ambrose’s walking stick. It was the one he had always used. I took it awkwardly.

‘Now go!’ she said. ‘Please go quickly. You remind me so much of Ambrose.’

I stood outside the door for a moment, holding the stick in my hands. Had this woman really killed Ambrose? I had seen the look of deep unhappiness on her face. Already, my ideas about her were changing.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.