خداحافظی‌ها

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در جاده / فصل 12

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خداحافظی‌ها

توضیح مختصر

دین و ماریلو رو ترک کردم تا برگردم خونه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوازدهم

خداحافظی‌ها

شهر سفید و شگفت‌انگیز سانفرانسیسکو روبرومون بود - اونجا روی یازده تپه‌اش، با اقیانوس آرام آبی و دیوار مه‌آلود در حال حرکت اون طرفش.

“اونجاست!” دین فریاد زد. “رسیدیم! بنزین درست به اندازه‌ی کافی بود! نمی‌تونیم جلوتر بریم چون دیگه زمینی وجود نداره! حالا ماریلو، تو و سال بلافاصله برید به یک هتل و منتظر من بمونید تا صبح، به محض اینکه هماهنگی‌های مشخصی با کامیل انجام دادم، باهاتون تماس بگیرم.”

و با ماشین به سمت پل خلیج اوکلند رفت و ما رو برد داخل اونجا. ساختمان‌های دفتری مرکز شهر تازه چراغ‌هاشون رو روشن میکردن. در خیابان اوفارل از ماشین پیاده شدیم و بوی آشپزی چینی در هوا پخش شد. همه‌ی وسایلمون رو از ماشین بیرون آوردیم.

یک‌مرتبه دین داشت خداحافظی میکرد. می‌خواست کامیل رو ببینه و بفهمه چه اتفاقی افتاده. من و ماریلو دور شدنش رو تماشا کردیم. “می‌بینی چه خوکیه؟” ماریلو گفت. “دین هر وقت مناسبش باشه ترکت میکنه!”

بالاخره یک اتاق هتل گرفتیم، بعد حدود نیمه شب یک قوطی گوشت خوک و لوبیا گرم کردیم و خوردیم. از پنجره هتل به چراغ‌ها نگاه کردم. من و ماریلو دو روز در هتل با هم زندگی کردیم. واقعاً علاقه‌ای به من نداشت و زیاد بحث می‌کردیم. همچنین شب‌ها رو کامل با هم در رختخواب می‌گذروندیم. یک شب با صاحب یک کلوپ شبانه ناپدید شد. باهاش قرار گذاشتم و اون طرف خیابون یک آپارتمان گرون منتظرش بودم. یک‌مرتبه با دوست دخترش، صاحب کلوپ شبانه، و پیرمردی ثروتمند بیرون اومد. به دیدن دوست دخترش رفته بود، اما حالا می‌دیدم چه فاحشه‌ای هست. من رو دید اما هیچ علامتی نشون نداد و همه سوار ماشین کادیلاک شدن و حرکت کردن.

من راه افتادم و از خیابون‌ها سیگار برمی‌داشتم و دوباره برگشتم اتاق هتل. از پنجره اتاق بوی تمام غذاهای سانفرانسیسکو رو حس می‌کردم. مکان‌هایی برای غذاهای دریایی وجود داشت، جایی که نون داغ بود، و سبدها هم برای خوردن مناسب بودن. جاهایی بود که گوشت گاو، یا مرغ تفت داده شده قرمز کلفت می‌پختن. جاهایی بود که همبرگر می‌پختن و قهوه‌ ارزون بود. اوه، و بوی پخت و پز غذای چینی …

وقتی بالاخره دین به این نتیجه رسید که ارزش دارم نگهم داره، پیدام کرد. من رو برد خونه‌ی کامیل.

“ماریلو کجاست؟” گفت.

گفتم: “فرار کرد.”

چند روزی تو خونه‌ی کامیل استراحت کردم. از پنجره‌ی اتاق نشیمنش در خیابان لیبرتی می‌تونستی تمام چراغ‌های سبز و قرمز سانفرانسیسکو رو در شب بارونی ببینی. یک روز صبح دین بدون اینکه لباس بپوشه کنار اون پنجره ایستاد و طلوع خورشید رو تماشا کرد.

کار اجاق‌فروشی پیدا کرد، اما هیچ فروشی نکرد. شب‌ها می‌رفتیم کلوپ و به موسیقی جاز وحشی گوش می‌دادیم. بعد مقداری پول از عمه‌ام دریافت کردم و آماده‌ی برگشت به خونه شدم.

چرا اومدم سانفرانسیسکو؟ نمی‌دونم. کامیل می‌خواست من برم؛ فقط دین اهمیت نمی‌داد. کمی نون خریدم و ساندویچ درست کردم تا برای راه با خودم ببرم. شب گذشته دین دیوانه شد و ماریلو رو جایی در مرکز شهر پیدا کرد، و ما سوار ماشین شدیم و رفتیم به کلوب‌ها و بارهای جاز ریچموند.

سپیده‌دم سوار اتوبوس نیویورک شدم و با دین و ماریلو خداحافظی کردم. کمی از ساندویچم رو می‌خواستن، اما من گفتم: “نه.” لحظه‌ی غم انگیز و دلگیری بود. همه فکر می‌کردیم دیگه قرار نیست همدیگه رو ببینیم و مهم هم نبود.

متن انگلیسی فصل

Chapter twelve

Goodbyes

The wonderful white city of San Francisco was in front of us - there on its eleven hills, with the blue Pacific Ocean and its moving wall of fog beyond.

“There she is!” shouted Dean. “We got here! Just enough gas! We can’t go any further because there’s no more land! Now Marylou, you and Sal go immediately to a hotel and wait for me to contact you in the morning, as soon as I’ve made definite arrangements with Camille.”

And he drove on to the Oakland Bay Bridge and it carried us in. The downtown office buildings were just putting on their lights. We got out of the car on O’Farrell Street, and the smell of Chinese cooking floated in the air. We took all our things out of the car.

Suddenly Dean was saying goodbye. He wanted to see Camille and find out what had happened. Marylou and I watched him drive away. “You see what a pig he is?” said Marylou. “Dean will leave you whenever it suits him!”

We eventually got a hotel room, then about midnight we warmed up a tin of pork and beans and ate them. I looked out of the hotel window at the lights.

Marylou and I lived together for two days in the hotel. She wasn’t really interested in me, and we argued a lot. We also spent whole nights in bed together. One night she disappeared with a nightclub owner. I had an appointment with her, and was waiting for her across the street from an expensive apartment house. Suddenly she came out with her girlfriend, the nightclub owner, and a rich old man. She had gone to see her girlfriend, but now I saw what a prostitute she was. She saw me but did not make any sign, and they all got into a Cadillac car and drove off.

I walked around, picking up cigarettes from the street, then went back to the hotel room. From the window of the room I smelled all the food of San Francisco. There were seafood places out there, where the bread was hot, and the baskets were good enough to eat too. There were places where they cooked thick red roast beef, or chicken. There were places where they cooked hamburgers, and where the coffee was cheap. Oh, and the smell of Chinese food cooking…

Dean finally found me when he decided that I was worth saving. He took me home to Camille’s house.

“Where’s Marylou?” he said.

“She ran away,” I said.

I rested for a few days in Camille’s house. You could see all of San Francisco’s green and red lights in the rainy night from her living-room window in Liberty Street. One morning Dean stood by that window without his clothes on, and watched the sunrise.

He got a job trying to sell stoves, but he didn’t sell any. At night we went to clubs and listened to wild jazz music. Then I received some money from my aunt, and I got ready to go back home.

Why did I come to San Francisco? I don’t know. Camille wanted me to leave; Dean just didn’t care. I bought some bread and made sandwiches to take with me on the road. The last night Dean went crazy and found Marylou somewhere downtown, and we got in the car and drove all over Richmond to jazz clubs and bars.

At dawn I got on my New York bus and said goodbye to Dean and Marylou. They wanted some of my sandwiches, but I said, “No.” It was a sad and gloomy moment. We were all thinking that we were not going to see one another again, and we didn’t care.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.