آن سوی ریو گراند

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: در جاده / فصل 17

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

آن سوی ریو گراند

توضیح مختصر

من و دین وارد مکزیک شدیم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفدهم

آن سوی ریو گراند

بعد از ظهر بود، و ما از کلرادو می‌گذشتیم - دین، استن و من. ماشین دینز یک فورد ۱۹۳۷ بود، و استن دستش رو از بالای در شکسته آویزون کرده بود و رانندگی میکرد. با خوشحالی صحبت می‌کرد که یک حشره گازش گرفت. چند دقیقه بعد، بازوش شروع به درد و بزرگ شدن کرد.

به رانندگی ادامه دادیم، اما بازوی استن بدتر شد.

گفتم: “در اولین بیمارستان توقف می‌کنیم.”

وقتی به کلرادو اسپرینگز رسیدیم هوا تاریک بود. از والسنبورگ، ترینیداد رد شدیم و بعد در نیومکزیکو بودیم. در مکانی برای خریدن همبرگر توقف کردیم و در شب به رانندگی ادامه دادیم.

بعد دین داشت می‌گفت: “سال، چند دقیقه دیگه میرسیم تگزاس و تا فردا همین موقع خارج نمیشیم و رانندگی رو متوقف نمی‌کنیم.”

صبح رسیدیم آماریلو و در تمام طول راه از آماریلو تا چایلدرس، من و دین داستان کتاب‌هایی که خونده بودیم رو برای استن تعریف کردیم. بعد در چایلدرس پیچیدیم سمت جنوب به جاده‌ی کوچک‌تری به پادوکا، گاتری، و آبیلنس، تگزاس. حالا دین باید می‌خوابید و من و استن جلو نشستیم و رانندگی کردیم. برای غذا خوردن در بزرگراهی در جنوب آبیلن توقف کردیم و بعد به سمت كلمن و بردی پیش رفتیم و فقط هر از گاهی در گرمای بی‌پایان از جلوی خونه‌ای نزدیک رودخانه تشنه عبور می‌کردیم.

دین خواب‌آلود از صندلی عقب گفت: “مکزیک خیلی دوره، پس ادامه بدید، پسرا.”

به فردریکسبورگ روندم، جایی که من و ماریلو یک بار در یک صبح برفی در سال ۱۹۴۹ دست هم رو گرفتیم. حالا کجا بود؟

یک‌مرتبه پایین تپه‌ای به طول پنج مایل در گرمای شدید بودیم و روبرومون چراغ‌های سن آنتونیو قدیمی بود. دین اومد جلو رانندگی کنه.

وقتی وارد شهر میشد، گفت: “حالا، مرد، گوش بده. یه بیمارستان برای بازوی استن پیدا می‌کنیم، و من و تو، سال، خوب به این خیابان‌ها نگاه میندازیم. می‌تونی دقیقاً اتاق‌های جلوی خونه‌ها رو ببینی و همه‌ی دخترهای زیبایی که با مجلات عشق واقعی دور هم نشستن رو ببینی. وای! بیا دیگه!”

استن رو گذاشتیم بیمارستان مرکز شهر، بعد من و دین رفتیم اطراف سان آنتونیو رو ببینیم. هوا ملایم و شیرین بود و شهر تاریک و مرموز بود. دخترها با روسری‌های سفید یک‌مرتبه در تاریکی ظاهر شدن. دخترها رو در اتاق‌های جلو دیدیم، دخترها با پسرها زیر درخت‌ها، دخترها همه جا! بعد سریع برگشتیم بیمارستان که استن منتظر بود. یه پرستار دیده بود و می‌گفت حالش خیلی بهتر شده، و ما دست‌هامون رو انداختیم دورش و هر کاری کردیم رو بهش گفتیم.

آماده‌ی ۱۵۰ مایل آخر بودیم. پشت ماشین خوابیدم تا اینکه ساعت دو صبح در یک کافه در لاردو توقف کردیم. هوا خیلی گرم بود و بوی رودخانه ریو گرانده رو حس می‌کردیم. ساعت سه صبح از مرز مکزیک رد شدیم و وارد نوو لاردو شدیم. مکزیکی‌ها با تنبلی به چمدون‌های ما نگاه کردن، وقتش بود پولمون رو عوض کنیم. شب مکزیکی‌ها از زیر کلاه‌های پهنشون ما رو تماشا کردن. فراتر موسیقی بود و رستوران‌های شبانه که دود از درشون بیرون میزد.

یک مقام مکزیکی گفت: “به مکزیک خوش اومدید. اوقات خوشی داشته باشید. مراقب پولتون باشید. مراقب رانندگی‌تون باشید. خوب بخورید. نگران نباشید. لذت بردن از اوقاتتون در مکزیک کار سختی نیست.”

ماشین رو پارک کردیم و از خیابان اسپانیایی پایین رفتیم به وسط چراغ‌های قهوه‌ای مات. پیرمردها روی صندلی‌ها نشسته بودن. در واقع هیچ کس به ما نگاه نمی‌کرد، اما همه متوجه کارهایی که می‌کردیم می‌شدن. سه بطری آبجو سرد، چند تا سیگار مکزیکی خریدیم، بعد خندیدیم چون با پول مکزیکی‌مون می‌تونستیم خیلی بیشتر از پول آمریکایی خرید کنیم. به همه لبخند زدیم. پشت سرمون کل آمریکا بود و هر چیزی که من و دین درباره‌ی زندگی و زندگی در جاده می‌دونستیم.

دوباره سوار ماشین شدیم و با آخرین نگاه به آمریکا از روی پل ریو گراند گذشتیم. بلافاصله در صحرا بودیم و تا پنجاه مایل چراغ یا ماشینی نبود و همه‌ی تابلوها به مکزیکو سیتی اشاره داشتن.

“باید برم اونجا!” دین گفت.

ساعت هفت صبح به سابیناس هیدالگو، اون طرف کویر رسیدیم و سرعتمون رو کم کردیم تا ازش رد بشیم. گروهی دختر جلوی ما راه می‌رفتن.

“کجا میری، مرد؟” یکی از اونها گفت.

متعجب رو کردم به دین. “شنیدی؟”

اون طرف سابیناس هیدالگو برای بنزین توقف کردیم و بعد در جاده به سمت مونتری حرکت کردیم. به زودی داشتیم در میان هوای خنک بالا می‌رفتیم و می‌تونستیم شهر بزرگ مونتری رو ببینیم که به آسمان آبی بالا سرش دود می‌فرسته. ورود به مونتری مثل ورود به دیترویت بود، میان دیوارهای بزرگ کارخانه‌ها. صحبت کردیم برای لذت از هیجانات توقف کنیم، اما دین می‌خواست برسه به مکزیکو سیتی.

در کشور داغ و هموار رانندگی کردم تا به شهر گرگوریا رسیدیم. دین و استن پشت ماشین خوابیده بودن. نزدیک گرگوریای آفتابی در یک پمپ بنزین توقف کردم و یک بچه اومد این طرف خیابون و سعی کرد میوه‌ به من بفروشه. “می‌خری؟” گفت. “اسمم ویکتوره.”

با لبخند گفتم: “نه، یه دختر می‌خرم.” در سن آنتونیو قول داده بودم برای دین یه دختر پیدا کنم. این یک شوخی و شرط‌بندی بود.

“باشه، باشه!” ویکتور گفت. “براتون دختر پیدا می‌کنم.”

دین رو بیدار کردم. “بیدار شو! دخترهایی منتظرمون هستن!”

“چی؟ کجا؟” از جا پرید.

“این پسر ویکتور بهمون نشون میده کجا.”

“ماری جوانا داری، بچه؟” دین پرسید.

ویکتور گفت: “مطمئناً. با من بیاید.”

ویکتور سوار ماشین شد و رفت خونه‌اش اون طرف شهر. چند تا مرد با کاهلی بیرون نشسته بودن.

“اونا کین؟” دین پرسید.

ویکتور گفت: “اونا برادرای منن. مادرم هم اونجاست. خواهرم هم. اونا خانواده‌ی منن. من ازدواج کردم. من در مرکز شهر زندگی می‌کنم.” وقتی ویکتور رفت خونه و چند کلمه‌ای با یک خانم پیر حرف زد، ما تو ماشین منتظر موندیم. برادران ویکتور از زیر درخت به ما لبخند زدن. بعد با مقداری ماری جوانا اومدن و ما کشیدیمش تا وقت دخترها شد. بعد برادرها برگشتن زیر درختشون و ما برگشتیم شهر.

ویکتور راه رسیدن به دخترها رو نشونمون داد. انگار سرم گیج میرفت (از ماری جوانا) ​​و مجبور شدم سرم رو بذارم روی صندلی. مجبور بودم برای دیدن دین تلاش کنم و بعد دیدم نهرهای طلا از آسمون میریزن و از سقف ماشین میان تو! همه جا بود!

بعدتر بیرون خونه‌ی ویکتور توقف کردیم و اون با نوزادش کوچیکش اومد. پشت سرش، زن کوچیکش بود که به قدری خجالتی بود که نمی‌تونست از خونه بیرون بیاد. بعد از یکی دو دقیقه، ویکتور بچه رو برگردوند بهش، سوار ماشین شد و دوباره حرکت کردیم.

ویکتور ما رو برد به خونه‌ای در یک خیابان باریک - و دخترها اونجا بودن. بعضی از اونها اون طرف پیست رقص روی کاناپه‌ها دراز کشیده بودن و بقیه در بار می‌نوشیدن. موسیقی با صدای بلند پخش شد و ما شروع به رقص با دخترها کردیم. مردم شهر از پنجره‌ها ما رو تماشا می‌کردن. ویکتور یک زن می‌خواست، اما به همسرش وفادار بود.

من با یکی از دخترها به یک اتاق مربع کوچیک رفتم و عشق‌بازی کردیم. دین و استن دخترها رو بردن به اتاق‌های دیگه, بعدازظهر طولانی و خنک بود. ما می‌خواستیم اونجا بمونیم اما داشت شب میشد.

و ما باید می‌رسیدیم مکزیکو سیتی.

متن انگلیسی فصل

Chapter seventeen

Across the Rio Grande

It was afternoon, and we were driving through Colorado - Dean, Stan, and I. Deans car was a 1937 Ford, and Stan was riding with his arm hanging over the broken door. He was talking happily when a bug bit him. A few minutes later, his arm began to hurt and get bigger.

We drove on, but Stan’s arm got worse.

“We’ll stop at the first hospital,” I said.

It was dark when we got to Colorado Springs. We passed Walsenburg, Trinidad and then we were in New Mexico. We stopped at a place to get hamburgers, and drove on through the night.

Then Dean was saying, “We’ll be in Texas in a few minutes, Sal, and won’t be out of it till this time tomorrow, and we won’t stop driving.”

We reached Amarillo in the morning, and all the way from Amarillo to Childress, Dean and I told Stan the stories of the books we had read. Then at Childress we turned south on to a smaller road to Paducah, Guthrie, and Abilene, Texas. Now Dean had to sleep and Stan and I sat in the front and drove. We stopped south of Abilene to eat on the highway, then went on toward Coleman and Brady, only occasionally passing a house near a thirsty river in the endless heat.

“Mexico’s a long way away,” said Dean sleepily, from the back seat, “so keep rolling, boys.”

I drove to Fredericksburg, where Marylou and I once held hands on a snowy morning in 1949. Where was she now?

Suddenly we were in thick heat at the bottom of a five-mile-long hill, and in front of us were the lights of old San Antonio. Dean came into the front to drive.

“Now, men, listen to me,” he said, driving into the town. “We will find a hospital for Stan’s arm, and you and I, Sal, will have a good look around these streets. You can see right into the front rooms of the houses, and look at all the pretty daughters sitting around with True Love magazines. Whooee! Come on!”

We left Stan at the hospital downtown, then Dean and I went off to look around San Antonio. The air was soft and sweet, and the town was dark and mysterious. Girls in white scarves appeared suddenly in the dark. We saw girls in front rooms, girls under the trees with boys, girls everywhere! Then we rushed back to the hospital where Stan was waiting. He had seen a nurse and said he felt much better, and we put our arms around him and told him everything we’d done.

We were ready for the last 150 miles. I slept in the back of the car till we stopped at a cafe in Laredo at two o’clock in the morning. It was very hot, and we could smell the Rio Grande river. We crossed the Mexican border at three o’clock in the morning and went into Nuevo Laredo. The Mexicans looked lazily at our luggage, then it was time to change our money. Mexicans watched us from under their wide hats in the night. Beyond were music and all-night restaurants with smoke pouring out of the door.

“Welcome to Mexico,” a Mexican official said. “Have good time. Watch your money. Watch your driving. Eat good. Don’t worry. Is not hard to enjoy yourself in Mexico.”

We parked the car and went down the Spanish street into the middle of the dull brown lights. Old men sat on chairs. Nobody actually looked at us, but everybody noticed everything we did. We bought three bottles of cold beer, some Mexican cigarettes, then laughed because our Mexican money could buy so much more than American money. We smiled at everyone. Behind us lay the whole of America, and everything Dean and I knew about life, and about life on the road.

We got back into the car and drove away with one last look at America across the Rio Grande bridge. Immediately we were in the desert and there wasn’t a light or car for fifty miles, and all the signs pointed to Mexico City.

“I’ve got to go there!” said Dean.

We arrived at Sabinas Hidalgo, across the desert, at seven o’clock in the morning, and slowed down to drive through it. A group of girls walked in front of us.

“Where you going, man?” one of them said.

I turned to Dean, amazed. “Did you hear that?”

We stopped for gas the other side of Sabinas Hidalgo, then drove off on the road to Monterrey. Soon we were climbing among cool airs, and could see the big town of Monterrey sending smoke to the blue skies above it. Entering Monterrey was like entering Detroit, among great long walls of factories. We talked about stopping to enjoy the excitements, but Dean wanted to get to Mexico City.

I drove across the hot, flat country till we got to the town of Gregoria. Dean and Stan were asleep in the back of the car. I stopped at a gas station near sunny Gregoria and a kid came across the street and tried to sell me some fruit. “You buy?” he said. “My name Victor.”

“No,” I said smiling, “I’ll buy a girl.” Back in San Antonio I had promised to get Dean a girl. It was a joke and a bet.

“OK, OK!” said Victor. “I get you girls.”

I woke Dean. “Wake up! We’ve got girls waiting for us!”

“What? Where?” He jumped up.

“This boy Victor is going to show us where.”

“You got any marijuana, kid?” asked Dean.

“Sure,” said Victor. “Come with me.”

Victor got into the car and we drove to his house the other side of town. A few men were sitting lazily outside.

“Who that?” asked Dean.

“Those my brothers,” said Victor. “My mother there too. My sister too. That my family. I’m married. I live downtown.” We waited in the car while Victor went to the house and said a few words to an old lady. Victor’s brothers smiled at us from under a tree. Later they came across with some marijuana, and we smoked it until it was time for the girls. Then the brothers went back under their tree and we went back into town.

Victor showed us the way to the girls. My head seemed to be going around and around (from the marijuana) and I had to rest it on the seat. I had to struggle to see Dean, and then I could see streams of gold pouring out of the sky and across the roof of the car! It was everywhere!

Later we stopped outside Victor’s house and he came across with his little baby. Behind him, too shy to come out of the house, was his little wife. After a minute or two, Victor took the child back to her, climbed back into the car, and we drove off again.

Victor took us to a house in a narrow street - and there were the girls. Some of them were lying on couches across the dance floor, others were drinking at the bar. Music played loudly, and we began dancing with the girls. People from the town watched us through the windows. Victor wanted a woman, but he was faithful to his wife.

I went with one of the girls to a small square room and we made love. Dean and Stan took girls into other rooms. The afternoon was long and cool. We wanted to stay there, but night was coming.

And we had to get to Mexico City.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.