سرفصل های مهم
جاده زندگیه
توضیح مختصر
من و دین در سانفرانسیسکو هستیم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
جاده زندگیه
اقامتم در سانفرانسیسکو فقط کمی بیش از شصت ساعت طول کشید. حالا من و دین دوباره میرفتیم شرق. ماشینی که باهاش مسافرت میکردیم متعلق به یک پسر لاغر و قد بلند بود که در حال برگشت به خونهاش، کانزاس بود. با نهایت احتیاط رانندگی میکرد. دو تا مسافر دیگه هم بودن، یک زن و یک مرد - توریست، که میخواستن همه جا بخوابن.
بعد از ساکرامنتو دین رانندگی کرد و ما سریع و دیوانهوار سفر کردیم که باعث ترس بقیه تو ماشین شد. سپیدهدم از ساکرامنتو خارج شدیم و تا ظهر از صحرای نوادا رد شدیم. بعدازظهری گرم و آفتابی بود و همه شهرهای امتداد جادهی نوادا یکی پس از دیگری پشت سر میموندن. عصر میتونستیم چراغهای سالت لیک سیتی رو که تقریباً صد مایل دورتر از فلت کانتری بود، ببینیم. یکمرتبه، دین ماشین رو نگه داشت و به پشت افتاد گوشهی صندلی. نگاهش کردم و دیدم خوابیده.
آدمهای صندلی عقب آهی کشیدن و شروع به زمزمه با هم کردن. شنیدم یکی گفت: “دیگه نمیتونیم اجازه بدیم اون رانندگی کنه، پاک دیوونه است.”
گفتم: “دیوانه نیست. خوب میشه. و نگران رانندگیش نباشید، بهترین رانندهی دنیاست.” تکیه دادم و از آرامش کویر لذت بردم و منتظر شدم تا دین دوباره بیدار بشه.
توریستها اصرار داشتن بقیه مسیر رو تا دنور رانندگی کنن. ما پشت نشستیم و صحبت کردیم. ولی صبح خسته شدن و دین دوباره نشست پشت فرمان. تمام راه رو تا دنور رانندگی کرد، از همه سبقت گرفت و توقف نکرد و خوب شد که در شهر از ماشین پیاده شدیم و این احمقها رو پشت سر گذاشتیم. هنوز هم راه طولانی در پیش داشتیم، اما مهم نبود. جاده زندگیه.
رفتیم پیش خانوادهای بمونیم که وقتی دو هفته قبل در دنور بودم، همسایهی من بودن. مادر زن شگفتانگیزی بود که در زمستان کامیونهای زغال سنگ رو میروند تا برای غذای بچههاش پول در بیاره. شوهرش سالها قبل وقتی دور کشور سفر میکردن، ترکش کرده بود. بچههاش هم فوقالعاده بودن. بزرگترین یه پسر بود، که تابستان اونجا نبود. بعدی جانت سیزده ساله دوستداشتنی بود که در مزارع گل میچید و میخواست در هالیوود بازیگر بشه. بعد کوچکترها بودن، جیمی و لوسی. و چهار تا سگ داشتن.
به دین هشدار دادم دست به جانت نزنه. زن - همه فرانکی صداش میزدن - بلافاصله از دین خوشش اومد. گفت شوهرش رو یادش میندازه. “و دیوانه بود، بهت میگم!” گفت.
زیاد آبجو خوردیم و آواز خوندیم. فرانکی در شرف خرید یه ماشین قدیمی بود، اما دین بلافاصله مسئولیت انتخابش رو بر عهده گرفت. دلیلش این بود که میخواست خودش ازش استفاده کنه، دخترهای دانشگاهی رو برداره و ببره کوه. ولی وقتی رسیدن گاراژ فرانکی ترسید پولش رو خرج کنه. دین نشست روی پیادهرو و زد از سرش.
“برای صد دلار چیزی بهتر از این گیرت نمیاد!” داد زد. و فحش داد تا اینکه صورتش بنفش شد.
روز بعد برای یه ماشین به نیویورک رفتیم دفتر مسافرتی در مرکز شهر دنور. بعداً، در راه خونهی فرانکی، دین ناگهان وارد یک فروشگاه ورزشی شد، با آرامش یک توپ برداشت و دوباره اومد بیرون. هیچ کس متوجه نشد. هیچ کس هرگز متوجه چنین چیزهایی نمیشه. یک بعد از ظهر گرم و خوابآلود بود و در حالی که قدم میزدیم “بگیرش” بازی میکردیم. دین گفت: “نگران نباش، فردا یک ماشین دفتر مسافرتی گیر میاریم.”
شروع به نوشیدن یک بطری بزرگ ویسکی در خونهی فرانکی کردیم. یک دختر جوان زیبا پشت خونه اون طرف مزرعه زندگی میکرد. وقتی ویسکی میخوردیم، دین از در آشپزخونه بیرون دوید و رفت اون طرف مزرعه تا به پنجرهی دختر سنگ پرت کنه و براش سوت بزنه. یکمرتبه با صورت رنگ پریده برگشت. “مادر دختر با تفنگ دنبالمه، و یک گروه از بچههای دانشگاه پایین جاده همراهش داره که منو کتک بزنن.”
“کجان؟” گفتم.
دین گفت: “اون طرف مزرعه.” مست بود. با هم رفتیم بیرون و گروههایی از آدمها رو روی جاده دیدم.
“دارن میان!” یک نفر فریاد زد.
گفتم: “یه لحظه صبر کنید. چی شده؟”
مادر اونجا بود، و یک تفنگ بزرگ روی بازوش بود. “دوستت به اندازهی کافی ما رو آزار داده. اگه دوباره برگرده اینجا، بهش شلیک میکنم و میکشمش.”
به قدری مست بودم که برام مهم نبود، اما همه رو کمی آروم کردم. گفتم: “دیگه این کار رو نمیکنه. برادرمه و به حرفم گوش میده. تفنگت رو بذار کنار.”
دین وقتی دختر از پنجرهی اتاق خوابش تماشا میکرد، آروم فحش داد. دین رو برگردوندم اون طرف مزرعه.
“وای!” داد زد. “امشب میخوام مست کنم!”
فرانکی میخواست بره به یک بار و آبجو بخوره، و سه نفر با تاکسی به مکانی خارج از شهر، نزدیک تپهها رفتیم. بعد از چند نوشیدنی، دین دوید بیرون و یه ماشین که بیرون پارک کرده بود رو دزدید. با ماشین رفت مرکز شهر دنور و با یک ماشین جدیدتر و بهتر برگشت. یکمرتبه پلیس و آدمهایی بیرون دیدم که در مورد ماشین دزدیده شده صحبت میکردن.
“یک نفر ماشینها رو میدزده!” یک پلیس گفت.
دین درست پشت پلیس بود و میگفت: “آه، بله، بله.” بعد اومد داخل و یک نوشیدنی دیگه خورد و گفت: “میرم بیرون و این بار یک ماشین واقعاً خوب گیر میارم و برای یک رانندگی بزرگ میرم کوهها.” و دوید بیرون، پرید تو نزدیکترین ماشین و از اونجا دور شد. هیچ کس متوجهش نشد. چند دقیقه بعد دوباره با یه ماشین دیگه، یک ماشین جدید برگشت.
زمزمه کرد: “ماشین قشنگیه. بیایید همه سوار بشیم.”
بهش گفتم: “با یه ماشین دزدی نمیرم بیرون.”
بنابراین از بار بیرون دوید و دور شد.
من و فرانکی یک تاکسی گرفتیم تا ما رو برسونه خونه. یکمرتبه دین با ماشین دزدیدی با سرعت نود مایل در ساعت از کنار ما رد شد. بعد دور زد و وقتی از تاکسی پیاده میشدیم دوباره به طرف شهر برگشت. ما نگران در حیاط تاریک منتظر موندیم و چند لحظه بعد با ماشین دیگهای برگشت - یک ماشین قدیمی. بیرون خونه نگهش داشت، پیاده شد، مستقیم رفت اتاق خواب و افتاد روی تخت. مجبور شدم دوباره بیدارش کنم تا بهم کمک کنه ماشین رو روشن کنم. با هم سوار شدیم، بعد نیم مایل روندیم و گذاشتیمش زیر یک درخت. دوباره برگشتیم خونه و دین صاف رفت بخوابه. اتاق نشیمن بهم ریخته بود! بطریهای آبجو همه جا بودن. سعی کردم بخوابم.
متن انگلیسی فصل
Chapter fourteen
The Road Is Life
My stay in San Francisco had lasted just a little more than sixty hours. Now Dean and I were going East again. The car we were traveling in belonged to a tall, thin guy who was on his way home to Kansas. He drove with extreme care. There were two other passengers, a man and a woman - tourists, who wanted to sleep everywhere.
Dean drove after Sacramento, and we traveled fast and crazy, which frightened the others in the car. We left Sacramento at dawn and were crossing the Nevada desert by noon. It was a hot, sunny afternoon, and all the towns along the Nevada road rolled by one after another. By the evening we could see the lights of Salt Lake City almost a hundred miles away across the flat country. Suddenly Dean stopped the car and fell back in the corner of the seat. I looked at him and saw that he was asleep.
The people in the back seat sighed and began whispering together. I heard one say, “We can’t let him drive any more, he’s absolutely crazy.”
“He’s not crazy,” I said. “He’ll be all right. And don’t worry about his driving, he’s the best driver in the world.” I sat back and enjoyed the quietness of the desert, and waited for Dean to wake up again.
The tourists insisted on driving the rest of the way to Denver. We sat in the back and talked. But they got tired in the morning and Dean got back into the driver’s seat. He drove all the way to Denver, passing everybody and not stopping, and it was good to get out of the car in the city and leave these silly people behind. We still had a long way to go, but it didn’t matter. The road is life.
We went to stay with the family who had been my neighbors when I was in Denver two weeks earlier. The mother was a wonderful woman who drove coal trucks in winter to make money to feed her kids. Her husband left her years before when they were traveling around the country. Her children were wonderful too. The eldest was a boy, who wasn’t there that summer. Next was lovely thirteen-year-old Janet, who picked flowers in the fields and wanted to be an actress in Hollywood. Then there were the little ones, Jimmy and Lucy. And they had four dogs.
I warned Dean not to touch Janet. The woman - Frankie, everyone called her - liked Dean straight away. She said that he reminded her of her husband. “And he was a crazy one, I’m telling you!” she said.
There was lots of beer-drinking, and singing. Frankie was about to buy an old car, but Dean immediately made himself responsible for choosing it. This was because he wanted to use it himself to pick up college girls and take them up into the mountains. But Frankie was afraid to spend her money when they got to the garage. Dean sat down on the pavement and beat his head with his hands.
“You can’t get anything better for a hundred dollars!” he shouted. And he swore until his face was purple.
Next day we went to downtown Denver to see the travel office for a car to New York. Later, on the way to Frankie’s, Dean suddenly went into a sports store, calmly picked up a ball, and came out again. Nobody noticed. Nobody ever notices things like this. It was a hot, sleepy afternoon and we played “catch” as we walked along. “Don’t worry, we’ll get a travel-office car tomorrow,” said Dean.
We started drinking a big bottle of whisky at Frankie’s house. A beautiful young girl lived across the field at the back of the house. As we drank the whisky, Dean ran out of the kitchen door and across the field to throw stones at her window and to whistle to her. Suddenly he came back, his face pale. “The girls’ mother is coming after me with a gun, and she got a gang of college kids from down the road to beat me.”
“Where are they?” I said.
“Across the field,” said Dean. He was drunk. We went out together and I saw groups of people on the road.
“Here they come!” somebody shouted.
“Wait a minute,” I said. “What’s the matter, please?”
The mother was there, with a big gun across her arm. “Your friend has annoyed us for long enough. If he comes back here again I’m going to shoot and kill him,” she said.
I was so drunk I didn’t care either, but I calmed everybody a little. “He won’t do it again,” I said. “He’s my brother, and he listens to me. Put your gun away.”
Dean swore quietly as the girl watched from her bedroom window. I took Dean back across the field.
“Whooee!” he shouted. “I’m going to get drunk tonight!”
Frankie wanted to go to a bar and drink beer, and the three of us went out in a taxi to a place outside the town, near the hills. After a few drinks, Dean ran out and stole a car that was parked outside. He drove to downtown Denver and came back with a newer, better one. Suddenly I saw cops and people outside, talking about the stolen car.
“Somebody’s been stealing cars!” a cop was saying.
Dean was right behind the cop, saying, “Oh, yes, yes.” Then he came inside and had another drink, and said, “I’m going out to get a really good car this time, and go for a big drive into the mountains.” And he ran out, jumped into the nearest car, and drove away. Nobody noticed him. A few minutes later he was back in a different car, a new one.
“It’s a beautiful car,” he whispered. “Let’s all go riding.”
“I’m not going out in a stolen car,” I told him.
So he ran out of the bar and drove away.
Frankie and I got a taxi to take us home. Suddenly, Dean went past us in the stolen car at ninety miles an hour. Then he turned and rushed back toward the town again as we got out of the taxi. We waited in the dark yard, worried, and a few moments later he returned with yet another car - an old one. He stopped it outside the house, rolled out, went straight into the bedroom, and fell on the bed.
I had to wake him up again to help me start the car. We got into it together, then drove it half a mile and left it under a tree. We got back into the house and Dean went straight to sleep. The living-room was a mess! Beer bottles everywhere. I tried to sleep.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.