سرفصل های مهم
رانندگی به شرق
توضیح مختصر
من و دین توافق کردیم همیشه دوست بمونیم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
رانندگی به شرق
صبح، دین دوباره رفت ماشین پیدا کنه. گفت: “میخوام ببینم ما رو میبره شرق یا نه؟” رنگ پریده برگشت. “این ماشین یک کارآگاهه و همهی پاسگاههای پلیس در شهر اثر انگشت من رو دارن. باید سریع از شهر خارج بشم.”
شروع به بستن وسایل کردیم، و فرانکی رو بوسیدم و عذرخواهی کردم.
گفت: “مرد دیوانهایه. درست مثل شوهر من.”
هر دقیقه انتظار داشتیم که یک ماشین پلیس بیاد جلوی در. خداحافظی کردیم و با کیفهامون به سرعت از جاده پایین رفتیم.
در دفتر مسافرت شانس آوردیم. میخواستن یک نفر با کادیلاک - یک ماشین بزرگ زیبا - بره شیکاگو. مالک با خانوادهاش از مکزیک میومد و خسته شده بود و همه رو سوار قطار کرده بود.
مجبور شدیم یک ساعت منتظر ماشین بمونیم و من زیر یک درخت به خواب رفتم. دین رفت شهر و با یک پیشخدمت در یک کافه صحبت کرد. قول داد بعدتر با کادیلاکش اون رو بگردونه، و بعد برگشت و با دادن این خبر بیدارم کرد.
کادیلاک اومد و دین بلافاصله “برای بنزین زدن” باهاش رفت. مرد توی دفتر مسافرتی گفت: “کی برمیگرده؟ همهی مسافرها آمادهی حرکت هستن. “ به دو تا پسر دانشگاهی اشاره کرد که با چمدانهاشون روی یک صندلی منتظر بودن.
گفتم: “تازه رفت دنبال بنزین. بر میگرده.”
دویدم به گوشهای و دیدم دین منتظر پیشخدمته که در اتاق هتل لباسهاش رو عوض میکرد. یک لحظه بعد دوید بیرون و پرید تو کادیلاک. بعدتر به من گفت رفتن پارکینگ و عقب ماشین عشقبازی کردن. بعد دین متقاعدش کرد اواخر همون هفته با اتوبوس بیاد نیویورک. اسمش بورلی بود.
دین سی دقیقه بعد برگشت دفتر مسافرتی.
مرد دفتر مسافرتی بهش گفت: “فکر کردم کادیلاک رو دزدیدی. کجا بودی؟”
گفتم: “من مسئول ماشینم، نگران نباشید،” چون همه به دین نگاه کردن و حدس زدن دیوانه است. بعد دین شروع به کمک به چمدانهای دانشجوها کرد و چند لحظه بعد با سرعت ۱۱۰ مایل در ساعت از دنور دور شدیم.
دین حین رانندگی گفت: “دلیل رفتن ما به شمال شرقی، سال، اینه که باید قطعاً از مزرعهی اد وال در استرلینگ دیدن کنیم. هنوز هم میتونیم خیلی قبل از رسیدن قطار صاحب کادیلاک به شیکاگو، برسیم اونجا.”
از بزرگراه به جادهای خاکی پیچیدیم که ما رو میبرد اون طرف کلرادوی. بارون میبارید و گل خیس و لغزنده بود. دین سرعتش رو تا هفتاد مایل در ساعت کاهش داد.
وقتی پیچید به چپ و ماشین بزرگ شروع به لغزیدن در جادهی مرطوب کرد، گفتم: “هنوز هم خیلی با سرعت میری.” لحظهای بعد عقب ماشین در یک چاله بود و جلوش در جاده. از دست دین عصبانی و بیزار بودم و فحش دادم. چیزی نگفت، اما زیر باران شروع به رفتن به یک خونهی مزرعه کرد که یک چهارم مایل بالای جاده بود.
“برادرته؟” پسرهای صندلی عقب پرسیدن. “اون یه شیطانه که ماشین داره، نه؟”
گفتم: “دیونه است، و بله، برادرمه.”
دین با کشاورز و کامیونش برگشت و مرد از طناب استفاده کرد و ما رو از چاله بیرون کشید. ماشین قهوهای و گلآلود بود و جلوش شکسته بود.
با سرعت کمتری دور شدیم، حالا هوا تاریک شده بود و مزرعهی اد وال درست جلومون بود. در آشپزخونهی خانم وال چراغ روشن دیدیم.
وال تقریباً همسن ما و قد بلند بود. اون و دین قبلاً گوشههای خیابون میایستادن و به دخترها سوت میزدن. حالا ما رو برد تو اتاق نشیمن تاریک و قهوهایش.
همسر جوانش در آشپزخونهی بزرگ مزرعه غذای فوق العادهای برای ما آماده کرد. بلوند بود، اما مثل همهی زنهایی که در ییلاقات زندگی میکردن، از خستهکننده بودن زندگیش شکایت میکرد. دین وانمود کرد که من صاحب کادیلاک هستم، و یک مرد خیلی ثروتمند و اون راننده و دوست منه.
اد گفت: “خوب، امیدوارم شما پسرها برسید نیویورک.” مطمئن بود که دین کادیلاک رو دزدیده. حدوداً یک ساعت در مزرعه موندیم، بعد دوباره راه افتادیم. اون شب دیدم کل نبراسکا جلوی چشمهام باز شد. مستقیم از شهرهای خوابآلود و بدون ترافیک در مهتاب گذشتیم. بالاخره به خواب رفتم و در یک صبح یکشنبهی جولای خشک و گرم در آیووا از خواب بیدار شدم.
یک مرد دیوانه با ماشین نویِ بیوک تصمیم گرفت با ما مسابقه بده. از کنار ما گذشت و ما مثل یک پرندهی بزرگ دنبالش رفتیم. دین گفت: “حالا تماشا کن.” اجازه داد بیوک کمی فاصله بگیره، بعد بهش رسید. بیوک دیوانه دیوانهتر شد و برای جلو افتادن ریسکهای خطرناکی کرد. هشتاد مایل با سرعت حرکت کردیم و بعد مرد دیوانه تسلیم شد و پیچید تو پمپبنزین. وقتی از کنارش رد میشدیم دست تکون دادیم و خندیدیم.
در یک کافه برای صبحانه توقف کردیم و بعد دوباره ادامه دادیم.
گفتم: “دین، حالا خیلی سریع رانندگی نکن.”
گفت: “نگران نباش.” ماشین دوباره ۱۱۰ مایل در ساعت حرکت میکرد. چشمهام درد گرفتن و میخواستم پیاده بشم.
به دین گفتم: “میرم در صندلی عقب بشینم. دیگه نمیتونم جاده رو تماشا کنم.”
وقتی پریدم روی صندلی عقب، خندید. یکی از پسرها پرید جلو. سعی کردم بخوابم، اما نتونستم.
بعد از ظهر رسیدیم ایلینوی و به یک پل باریک دیگه. دو تا ماشین جلوی ما به آرومی از روی پل حرکت میکردن. یک کامیون خیلی بزرگ از روبرو میاومد، ولی وقتی میرسید به پل کار ماشینهای دیگه تموم بود. روی پل هیچ جایی برای کامیون و ماشینهایی که در سمت دیگه بودن، وجود نداشت. جاده شلوغ بود و همه منتظر بودن رد بشن. دین با سرعت ۱۱۰ مایل در ساعت پایین اومد و هیچ تردیدی نکرد. شروع به سبقت گرفتن از ماشینهای کند کرد، و تقریباً به سمت چپ پل برخورد کرد، مستقیم به طرف سایهی کامیون در حال حرکت رفت، به سرعت پیچید راست و به زور از چرخ جلوی سمت چپ کامیون رد شد، تقریباً به اولین ماشین کند برخورد کرد، کشید کنار تا رد بشه، و ماشین دیگه رو که از پشت کامیون بیرون اومد تا نگاه کنه به زحمت رد کرد. همهی اینها فقط چند ثانیه طول کشید، بعد دین با سرعت ادامه داد و ابری از غبار پشت سرمون جا گذاشت.
عصر همون روز رفتیم شیکاگو، بوی غذای سرخ شده و آبجو در هوا، و با چراغهای روشن اطراف ما.
“تو شهر بزرگیم، سال! وای! “ دین داد زد.
کادیلاک رو پارک کردیم، بعد دنبال پسرهای دانشگاهی رفتیم به یک هتل کوچیک که یک اتاق گرفتن و اجازه دادن از دوش اونها استفاده کنیم و یک ساعت استراحت کنیم. بعد با اون پسرها خداحافظی کردیم، که از اینکه یک تکه به شیکاگو رسیدن خوشحال بودن.
من و دین رفتیم به یک بار و به موسیقی جاز گوش دادیم. و وقتی نوازندگان رفتن کلوپ شبانه، ما هم دنبالشون رفتیم. تا ساعت نه صبح نواختن و من و دین گوش دادیم. حالا با عجله اومدیم بیرون، سوار کادیلاک شدیم، و سعی کردیم دختر پیدا کنیم، اما اونها از ماشین بزرگ و گِلی و خراشدار ما میترسیدن. دین دیوانهوار رانندگی میکرد و به زودی خراشهای بیشتری روی ماشین ایجاد شد و ترمزها از کار افتادن. حالا نمیتونست در چراغ قرمز متوقف بشه و ماشین خراب شد. اما “یوهووو!” کی اهمیت میداد؟ نوازندگان هنوز مشغول نواختن بودن.
ساعت ۹ صبح، همه از کلوپ اومدن بیرون تو یک روز شیکاگو، آمادهی خواب بودن تا اینکه دوباره شب بشه. وقتش بود من و دین کادیلاک رو برگردونیم به صاحبش، که در لیک شور درایو در یک آپارتمان گرون که زیرش یک گاراژ بود، زندگی میکرد. مکانیکِ گاراژ کادیلاک رو نشناخت. اوراق رو دادیم بهش و سریع پیاده شدیم. با یک اتوبوس برگشتیم مرکز شهر شیکاگو و این آخرش بود. هیچ وقت حرفی از مالک کادیلاک در مورد وضعیت ماشینش نشنیدیم، هرچند آدرس ما رو داشت و میتونست شکایت کنه.
وقت حرکت ما بود و با اتوبوس به سمت دیترویت حرکت کردیم.
وقتی من با یک دختر دوست داشتنی روستایی که بلوز نخی کوتاهی پوشیده بود که قسمت بالای سینههای زیباش رو نشون میداد، صحبت میکردم، دین به خواب رفت.
“از زندگی چی میخوای؟” ازش پرسیدم.
نمیدونست. خمیازه کشید. خوابآلود بود. هجده ساله، زیبا - و کسلکننده بود.
من و دین در دیترویت از اتوبوس پیاده شدیم. خسته و کثیف بودیم و به یک سالن سینمای شبانه رفتیم و تا صبح خوابیدیم. بیشتر صبح رو در بارها، دنبال کردن دخترها و گوش دادن به موسیقی جاز سپری کردیم و بعد به جستجوی ماشین دفتر مسافرتیمون رفتیم. با همهی چمدونهامون پنج مایل تو یک اتوبوس محلی دست و پنجه نرم کردیم و رفتیم خونهی مردی که میخواست به هر کدوم از ما چهار دلار برای رفتن به نیویورک بده. یه مرد بور بود، حدوداً پنجاه ساله، با یک زن و بچه و یک خونهی خوب. وقتی آماده میشد تو حیاط منتظر موندیم.
لحظهای که در ماشین جدید کرایسلر بودیم و به سمت نیویورک حرکت میکردیم، مرد بیچاره متوجه شد با دو تا دیوانه سفر میکنه. اما خیلی زود به ما عادت کرد.
در شب مهآلود از تولدو رد شدیم و از اوهایو عبور کردیم. مرد در نزدیکی پنسیلوانیا خسته شد، بنابراین دین باقی راه رو تا نیویورک رانندگی کرد و صبح زود رسیدیم اونجا.
یک ساعت بعد، من و دین در آپارتمان جدید عمهام در لانگ آیلند بودیم. گفت: “سال، دین میتونه چند روز اینجا بمونه، و بعد از اون باید بره، میفهمی؟”
اون شب، من و دین بین پلهای راهآهن و چراغهای مهشکن لانگ آیلند قدم زدیم و توافق کردیم که برای همیشه دوست باشیم. پنج شب بعد به یک مهمانی در نیویورک رفتیم و من با دختری به اسم اینز آشنا شدم. بهش گفتم یک دوست همراهم دارم و باید باهاش آشنا بشه. “دین!” صداش زدم. هر دو مست بودیم.
یک ساعت بعد دین روی زمین زانو زده بود و چونهاش رو گذاشته بود روی شکمش و قول همه چیز رو بهش میداد. چند روز بعد تلفنی با کامیل در سانفرانسیسکو صحبت میکردن، و در مورد اوراق لازم برای طلاق بحث میکردن تا بتونن ازدواج کنن. چند ماه بعد کامیل صاحب فرزند دوم دین شد. و چند ماه پس از اون، اینز صاحب فرزند شد. دین حالا چهار تا بچه داشت - و پولی نداشت. بنابراین نرفتیم ایتالیا.
متن انگلیسی فصل
Chapter fifteen
Driving East
In the morning, Dean went to find the car again. “I want to see if it will carry us East,” he said. He came back looking pale. “That’s a detective’s car and every police station in town knows my fingerprints. I must get out of town fast.”
We started packing, and I kissed Frankie and apologized.
“He’s a crazy guy,” she said. “Just like my husband.”
Every minute we expected to see a police car appear outside the door. We said goodbye and hurried off along the road with our bags.
We were lucky at the travel office. They wanted someone to drive a Cadillac - a beautiful big car - to Chicago. The owner had been driving up from Mexico with his family, and he got tired and put them all on a train.
We had to wait an hour for the car, and I fell asleep under a tree. Dean went into town and chatted to a waitress in a cafe. He promised to take her for a ride in his Cadillac later, and then he came back to wake me up with the news.
The Cadillac arrived and Dean immediately drove off with it “to get gas.” The travel-office man said, “When’s he coming back? The passengers are all ready to go.” He pointed to two college boys who were waiting with their suitcases on a seat.
“He just went for gas,” I said. “He’ll be back.”
I ran to the corner and saw Dean waiting for the waitress who was changing her clothes in her hotel room. A moment later she ran out and jumped into the Cadillac. They went to a car park, he told me later, and made love in the back of the car. Then Dean persuaded her to come to New York by bus later that week. Her name was Beverley.
Dean arrived back at the travel office thirty minutes later.
“I thought you’d stolen that Cadillac,” the travel-office man said to him. “Where were you?”
“I’m responsible for the car, don’t worry,” I said, because everybody was looking at Dean and guessed that he was crazy. Then Dean began helping the college boys with their luggage, and moments later we were rushing away from Denver at 110 miles an hour.
“The reason we’re going northeast, Sal,” Dean said as he was driving, “is because we absolutely must visit Ed Wall’s farm in Sterling. We can still get to Chicago long before the Cadillac owner’s train gets there.”
We turned off the highway on to a dirt road that took us across East Colorado. It was raining and the mud was wet and slippery. Dean slowed down to seventy miles an hour.
“You’re still going too fast,” I said when he turned left and the big car began to slip on the wet road. A moment later the back of the car was in a ditch and the front was on the road. I was angry and disgusted with Dean and I swore. He said nothing, but began to walk to a farmhouse a quarter of a mile up the road, in the rain.
“Is he your brother?” asked the boys in the back seat. “He’s a devil with a car, isn’t he?”
“He’s mad,” I said, “and yes, he’s my brother.”
Dean came back with the farmer in his truck, and the man used some rope and pulled us out of the ditch. The car was muddy brown and some of the front was broken.
We drove away, slower now, until it was dark and Ed Wall’s farm was straight in front of us. We saw the light in Mrs. Wall’s Kitchen.
Wall was about our age, and tall. He and Dean used to stand around on street corners and whistle at girls. Now he took us into his gloomy brown living-room.
His young wife prepared a wonderful meal for us in the big farm kitchen. She was a blonde, but like all women who live in the country she complained that her life was boring. Dean pretended that I owned the Cadillac, and that I was a very rich man and he was my driver and my friend.
“Well, I hope you boys get to New York,” said Ed. He was sure that Dean had stolen the Cadillac. We stayed at the farm for about an hour, then we were driving off again.
That night I saw the whole of Nebraska unroll before my eyes. We went straight through sleeping towns, and no traffic, in the moonlight. I went to sleep at last and woke up to the dry, hot July Sunday morning in Iowa.
A mad guy in a new Buick car decided to race us. He went past, and we went after him like a big bird. “Now watch,” said Dean. He let the Buick get some distance away, then caught up with it. Mad Buick went crazy, and took terrible risks to stay in front. We raced for eighty miles before the mad guy gave up and turned into a gas station. We waved and laughed as we went by him.
We stopped for breakfast at a cafe, then went on again.
“Dean, don’t drive so fast now,” I said.
“Don’t worry,” he said. The car was going 110 miles an hour again. My eyes ached and I wanted to get out.
“I’m going in the back seat,” I told Dean. “I can’t watch the road any more.”
He laughed as I jumped into the back seat. One of the boys jumped into the front. I tried to sleep, but I couldn’t.
By the afternoon we reached Illinois, and another narrow bridge. Two cars in front of us were moving slowly over it. A very large truck was coming the opposite way, but by the time it got to the bridge the other cars would be over. There was absolutely no room on the bridge for the truck and any cars going in the other direction. The road was crowded and everybody was waiting to pass. Dean came down on all this at 110 miles an hour and never hesitated. He started to pass the slow cars, almost hit the left side of the bridge, went straight on into the shadow of the moving truck, turned right quickly and just missed the truck’s left front wheel, almost hit the first slow car, pulled out to pass, and just missed another car that came out from behind the truck to look. It all took just a few seconds, then Dean raced on, leaving a cloud of dust behind us.
We drove into Chicago that evening, the smell of fried food and beer in the air, bright lights all around us.
“We’re in the big town, Sal! Whooee!” cried Dean.
We parked the Cadillac, then followed the college boys to a small hotel where they got a room and allowed us to use their shower, and to rest for an hour. Then we said goodbye to those boys, who were glad they had got to Chicago in one piece.
Dean and I went to a bar and listened to some jazz music. And when the musicians moved on to a nightclub, we followed them. They played until nine o’clock in the morning, and Dean and I listened. We rushed out now and then in the Cadillac and tried to find girls, but they were frightened of our big, muddy, scarred car. Dean drove crazily, and soon there were more scars on the car, and the brakes stopped working. Now he couldn’t stop at red traffic lights, and the car was a wreck. But “Whooee!,” who cared? The musicians were still playing.
At 9 a.m., everybody came out of the club into the Chicago day, ready to sleep till it was night again. It was time for Dean and I to return the Cadillac to the owner, who lived out on Lake Shore Drive in an expensive apartment with a garage underneath. The garage mechanic didn’t recognize the Cadillac. We gave him the papers and got out fast. We took a bus back to downtown Chicago, and that was the end of it. We never heard a word from the owner of the Cadillac about the condition of his car, although he had our address and could have complained.
It was time for us to move on, and we took a bus to Detroit.
Dean fell asleep while I made conversation with a lovely country girl who was wearing a low cotton blouse that showed the tops of her beautiful breasts.
“What do you want from life?” I asked her.
She didn’t know. She yawned. She was sleepy. She was eighteen, beautiful - and dull.
Dean and I got out of the bus at Detroit. We were tired and dirty, and we went to an all-night movie theater and slept till dawn. We spent most of the morning in bars, chasing girls, and listening to jazz, then went to find our travel-office car. We struggled five miles in a local bus with all our luggage, and got to the home of a man who was going to give us four dollars each for the ride to New York. He was a blond fellow, about fifty, with a wife and kid and a good home. We waited in the yard while he got ready.
The moment we were in the new Chrysler car and off to New York, the poor man realized that he was riding with two madmen. But he soon got used to us.
In the foggy night we crossed Toledo and went on across Ohio. The man got tired near Pennsylvania, so Dean drove the rest of the way to New York and we got there early in the morning.
In an hour, Dean and I were at my aunt’s new apartment in Long Island. “Sal,” she said, “Dean can stay here a few days, and after that he has to get out, do you understand me?”
That night, Dean and I walked among the railroad bridges and fog lamps of Long Island, and agreed to be friends for ever. Five nights later we went to a party in New York and I met a girl called Inez. I told her I had a friend with me and that she ought to meet him. “Dean!” I called to him. We were both drunk.
An hour later Dean was kneeling on the floor with his chin on her stomach, promising her everything. In a few days they were talking on the telephone with Camille, in San Francisco, arranging for the necessary divorce papers so that they could get married. A few months later Camille had Dean’s second baby. And a few months after that, Inez had a baby. Dean now had four children - and no money. So we didn’t go to Italy.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.