سرفصل های مهم
در نیمه راه آمریکا
توضیح مختصر
دارم میرم دنور پیش دوستانم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
در نیمه راه آمریکا
در جولای ۱۹۴۷، آماده رفتن به ساحل غربی بودم. نصف کتابم رو نوشته بودم و حدوداً پنجاه دلار پول داشتم که دوستم رمی بونکوور نامهای از سانفرانسیسکو برام نوشت. میخواست برم بیرون و با کار روی کشتی باهاش برم سفر دور دنیا. با دختری به اسم لی آن زندگی میکرد و میگفت آشپز فوقالعادهای هست و “همه چیز عالی میشه!”
عمهام گفت: “سفر به غرب برات خوب میشه. فقط یک تکه برگرد!”
این یک سفر معمولی با اتوبوس به شیکاگو بود، با نوزادان گریان و آفتاب سوزان و مردم کشور یکی پس از دیگری در شهرهای پنسیلوانیا سوار میشدن. صبح زود وارد شیکاگو شدم، یک اتاق گرفتم و کل روز خوابیدم.
اون شب به یک کلاب رفتم و تا سحر موسیقی جاز گوش دادم. بعد از ظهر روز بعد، سوار اتوبوس به جولیت، ایلینوی شدم، و بعد شروع به پیاده رفتن به غرب کردم. نصف پولم رو خرج کرده بودم. برای اتواستاپ روز گرم و زیبایی بود و اولین سواری من با یک کامیون در امتداد مسیر ۶، سی مایل به سمت ایلینوی بزرگ و سبز بود. ساعت سه بعد از ظهر، زنی با ماشین کوچکی برای من توقف کرد. میخواست یک نفر در رانندگی تا آیووا بهش کمک کنه و من هم از کمک خوشحال بودم. چند ساعت اول اون رانندگی کرد، بعد من رانندگی کردم. من راننده خیلی خوبی نیستم، اما باقی ایلینوی رو تا داونپورت، آیووا، از طریق جزیره راک، جایی که برای اولین بار در عمرم رودخانهی میسیسیپی رو دیدم، رانندگی کردم. در داونپورت پیاده شدم. اینجا خانم از مسیری دیگهای به شهر اصلیش در آیووا میرفت.
خورشید در حال غروب بود. چند تا آبجو خنک خوردم و پیاده رفتم حاشیهی شهر. همه از محل کار برمیگشتن خونه، و یکی من رو تا بالای تپه رسوند و در یک دوراهی بیغوله پیاده کرد. چند تا ماشین رد شد، اما کامیونی نه. کمی بعد هوا تاریک شد و در حومه آیووا هیچ چراغی نبود. در عرض یک دقیقه، هیچ کس نمیتونست من رو ببینه. بعد مردی که برمیگشت داونپورت من رو برد جایی که شروع کرد بودم.
رفتم نشستم در ایستگاه اتوبوس، و پای سیب و بستنی خوردم؛ این تقریباً تمام چیزی بود که در کل راه حومه خوردم. تصمیم گرفتم با اتوبوس برم حاشیهی شهر، اما این بار نزدیک پمپ بنزینها. و بعد از دو دقیقه، یک کامیون بزرگ برای من توقف کرد. راننده مرد درشتی بود که به سختی به من توجه کرد، بنابراین تونستم آرام و بدون صحبت استراحت کنم. بعداً توقف کردیم و اون چند ساعت روی صندلی راننده خوابید. من هم خوابیدم. بعد، سپیدهدم، دوباره راهی شدیم، و یک ساعت بعد دود دس موینس از روی مزارع ظاهر شد. حالا مجبور بود صبحانهاش رو بخوره و میخواست استراحت کنه، بنابراین من حدود چهار مایل صاف رفتم دس موینس. سوار ماشین دو تا پسر از دانشگاه آیووا شدم و نشستن در ماشین راحت و جدید اونها وقتی در شهر روان حرکت می کردیم عجیب بود.
کل روز رو در اتاقی در یک هتل کوچیک و غمانگیز قدیمی در نزدیکی ریل راهآهن خوابیدم. تخت بزرگ و تمیز و سفت بود. وقتی خورشید سرخ میشد از خواب بیدار شدم - و حدود پانزده ثانیه نمیدونستم کیم! از خونه خیلی دور بودم، خسته از مسافرت و در یک اتاق ارزانقیمت هتل که هرگز ندیده بودم. در نیمه راه امریکا بودم، در مرز تقسیم بین شرق اوایل زندگیم و غرب آیندهام. و شاید به همین دلیل در اون بعد از ظهر قرمز عجیب و غریب واقعاً فراموش کردم کیم.
ولی مجبور بودم حرکت کنم، کیفم رو برداشتم و رفتم غذا بخورم. دوباره پای سیب و بستنی خوردم. اون روز بعدازظهر در دس موینس هر كجا رو که نگاه كردم دختران زيبا دیدم، ولی حالا وقتی برای همچین فکرهایی نداشتم. اما به خودم قول دادم در دنور اوقات خوبی سپری کنم. کارلو مارکس در دنور بود؛ دین اونجا بود؛ چاد کینگ و تیم گری اونجا بودن؛ و به ری راولینز و خواهر بور زیباش، بیب راولینز هم اشاره شد؛ و دو تا پیشخدمت، خواهران بتنکورت، که دین میشناخت؛ و حتی رولند میجر، دوست نویسندهی قدیمی دانشگاه من هم اونجا بود. بنابراین به سرعت از کنار دختران زیبا رد شدم - و زیباترین دختران جهان در دس موینس زندگی میکنن.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Halfway across America
In July 1947, I was ready to go to the West Coast. I had written half my book, and had about fifty dollars, when my friend Remi Boncoeur wrote me a letter from San Francisco. He wanted me to come out and go with him on a round-the-world trip, working on a ship. He was living with a girl called Lee Ann, and he said she was a wonderful cook and “everything will be great!”
“The trip West will be good for you,” my aunt said. “Just come back in one piece!”
It was an ordinary bus trip to Chicago, with crying babies and hot sun, and country people getting on at one Pennsylvania town after another. I arrived in Chicago early in the morning, got a room, and went to sleep all day.
That night I went to a club and listened to jazz music till dawn. Then the following afternoon, I got a bus to Joliet, Illinois, then started walking West. I had already spent half my money. It was a warm and beautiful day for hitch-hiking and my first ride was with a truck along Route 6, thirty miles into great green Illinois. About three in the afternoon, a woman stopped for me in a little car. She wanted somebody to help her drive to Iowa, and I was happy to help. She drove for the first few hours, then I did. I’m not a very good driver, but I drove through the rest of Illinois to Davenport, Iowa, through Rock Island, where for the first time in my life I saw the Mississippi River. I got out at Davenport. Here the lady was going to her Iowa home town by another route.
The sun was going down. I had a few cold beers and walked to the edge of town. All the men were driving home from work, and one gave me a ride up the hill and left me at a lonely crossroads. A few cars went by, but no trucks. Soon it was dark, and there were no lights in the Iowa countryside. In a minute, nobody would be able to see me. Then a man going back into Davenport took me back where I started from.
I went to sit in the bus station, and ate apple pie and ice cream; that’s almost all I ate all the way across the country. I decided to get a bus to the edge of the town, but this time near the gas stations. And after two minutes, a big truck stopped for me. The driver was a big guy who paid hardly any attention to me, so I could rest quietly without talking. We stopped later and he slept for a few hours in the driving seat. I slept too. Then, at dawn, we were off again, and an hour later the smoke of Des Moines appeared over the fields. He had to eat his breakfast now and wanted to rest, so I went right on into Des Moines, about four miles. I got a ride with two boys from the University of Iowa, and it was strange sitting in their new, comfortable car as we drove smoothly into town.
I spent all day sleeping in a room at a small, gloomy old hotel near the railroad line. The bed was big and clean and hard. I woke up as the sun was getting red - and for about fifteen seconds I didn’t know who I was! I was far away from home, tired from traveling, and in a cheap hotel room I’d never seen. I was halfway across America, at the dividing line between the East of my early life and the West of my future. And maybe that’s why I truly forgot who I was, on that strange red afternoon.
But I had to get moving, so I picked up my bag and went to eat. I ate apple pie and ice cream again. There were beautiful girls everywhere I looked in Des Moines that afternoon, but I had no time now for thoughts like that. But I promised myself a good time in Denver. Carlo Marx was already in Denver; Dean was there; Chad King and Tim Gray were there; and there was mention of Ray Rawlins and his beautiful blond sister, Babe Rawlins; and two waitresses Dean knew, the Bettencourt sisters; and even Roland Major, my old college writing friend was there. So I rushed past the pretty girls - and the prettiest girls in the world live in Des Moines.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.