سرفصل های مهم
بهترين سواری زندگيم
توضیح مختصر
با اتواستاپ رسیدم چیین.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
بهترين سواری زندگيم
بهترین سواری زندگیم از شهر گوتنبرگ بیرون اومد. یک کامیون اومد و شش یا هفت تا پسر پشتش دراز کشیده بودن. رانندهها دو تا کشاورز بور جوان از مینه سوتا بودن و هر کی تو جاده میدیدن سوار میکردن. یک جفت جوان خندان و خوشتیپ بودن.
کامیون توقف کرد و من به طرفش دویدم. “جا هست؟”
گفتن: “حتماً، بپر بالا. برای همه جا هست.”
پریدم و کامیون حرکت کرد. به بقیه نگاه کردم. دو تا پسر جوان کشاورز از داکوتای شمالی بود. دو تا پسر شهری از کلمبوس، اوهایو، که برای تابستان در اطراف ایالات متحده اتواستاپ میکردن. یک مرد قد بلند و لاغر از مونتانا. و در آخر جین اهل میسیسیپی و دوست جوانش بود. جین اهل میسیسیپی یک مرد سیاه سی ساله کوتاه بود که اطراف کشور سوار قطار میشد. دوستش یک بچه بور قد بلند شانزده ساله بود که ساکت بود و به نظر میرسید از چیزی فرار میکنه. نگاه نگرانی داشت. هر دو لباس کهنه پوشیده بودن که از دود راهآهن و از خوابیدن روی زمین سیاه شده بود.
“کجا میری؟” جین اهل میسیسیپی از من پرسید.
گفتم: “دنور.”
“پول داری؟” مونتانا اسلیم پرسید.
گفتم: “نه. خوب، شاید تا به دنور برسم برای ویسکی کافی باشه. تو چطور؟”
گفت: “میدونم از كجا میتونم گیر بیارم.”
“کجا؟” گفتم.
گفت: “از هر جا. همیشه میتونی یک مرد رو تو یه خیابان تاریک دنبال کنی و ازش سرقت کنی، نمیتونی؟”
گفتم: “بله، به گمونم میتونی.”
“اگر واقعاً به پول نیاز داشته باشم، این کار رو میکنم. برای دیدن پدرم میرم مونتانا. باید در چیین از این کامیون پیاده بشم. این پسرهای دیوونه میرن لس آنجلس.”
“مستقیم؟” گفتم.
گفت: “آره. اگه میخوای بری LA، میتونی با اینا بری.”
به این فکر کردم، اما تصمیم گرفتم من هم در چیین پیاده بشم و نود مایل به جنوب تا دنور رو دوباره اتواستاپ کنم.
وقتی برای غذا خوردن توقف کردیم، خوشحال شدم. همه رفتیم به یک رستوران و همبرگر و قهوه خوردیم، و دو تا کشاورز بور از مینهسوتا غذای مفصل خوردن. برادر بودن و از لسآنجلس به مینهسوتا ماشینهای کشاورزی برده بودن. در سفر به ساحل غربی، وقتی کامیون خالی بود، همه رو در جاده سوار میکردن.
وقتی برگشتیم به کامیون هوا تقریباً تاریک بود. رانندهها سیگار میکشیدن.
بهشون گفتم: “میخوام یک بطری ویسکی بخرم.”
گفتن: “باشه. اما عجله کن.”
مونتانا اسلیم و دو پسر شهری با من اومدن. در خیابانهای پلات شمالی پرسه زدیم و جایی برای خرید ویسکی پیدا کردیم. مقداری پول به من دادن و من یک بطری خریدم، بعد برگشتیم به کامیون.
هوا سریع تاریک شد. همه به جز دو تا برادر اهل مینهسوتا، نوشیدیم. گفتن: “ما هرگز نمینوشیم.” اما با سرعت رانندگی کردن و ما خیلی زود در حال نگاه کردن به جنوب غربی به سمت دنور بودیم که چند صد مایل دورتر بود.
هیجانزده شدم. “وووپی!” داد زدم.
بطری ویسکی رو میدادم به همدیگه و ستارهها بیرون اومدن و من حس خوبی داشتم.
وقتی رسیدیم شهر اوگالالا، دو تا پسر داکوتا تصمیم گرفتن پیاده بشن و دنبال کار بگردن. نگاه کردیم که در دل شب ناپدید شدن. مجبور بودم سیگار بیشتری بخرم. جین و پسر بور دنبالم اومدن و من برای هر دوی اونها یک بسته خریدم و اونها از من تشکر کردن.
نزدیک به نیمه شب بود و هوا سرد بود و ستارهها درخشانتر میشدن. حالا در وایومینگ بودیم. جین اهل میسیسیپی شروع به خوندن ترانهای کرد: “یه دختر کوچولوی زیبا دارم، شانزده سالهی شیرینیه، زیباترین چیزیه که تو عمرت دیدی،” و این ترانه رو با توصیف اینکه چقدر اون رو میخواد و آرزو میکنه میتونست برگرده پیشش تکرار کرد.
گفتم: “جین، این زیباترین ترانه است.”
رسیدیم چیین و دیدیم جمعیت زیادی در خیابانها حرکت میکنن، بارهای شلوغ و چراغهای روشن دیدیم.
“هفته وحشی غربه!” مونتانا اسلیم گفت.
من و اون پریدیم پایین و از بقیه خداحافظی کردیم. کامیون رو که به آرامی در میان جمعیت حرکت کرد و در دل شب ناپدید شد، تماشا کردیم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Greatest Ride of My Life
The greatest ride of my life came outside of the town of Gothenburg. A flatback truck came by, and six or seven boys were lying out on it. The drivers were two young blond farmers from Minnesota, and they were picking up everybody they saw on that road. They were a smiling, handsome pair of young men.
The truck stopped and I ran up to it. “Is there room?”
“Sure, jump on,” they said. “There’s room for everybody.”
I jumped on and the truck drove off. I looked around at the others. There were two young farmer boys from North Dakota. Two city boys from Columbus, Ohio, who were hitch-hiking around the United States for the summer. A tall slim fellow from Montana. Finally there were Mississippi Gene and his young friend. Mississippi Gene was a little thirty-year-old dark guy who rode on trains around the country. His friend was a sixteen-year-old tall blond kid, who was quiet and seemed to be running away from something. He had a worried look. Both of them wore old clothes that had turned black from the smoke of the railroads and from sleeping on the ground.
“Where are you going?” Mississippi Gene asked me.
“Denver,” I said.
“You got any money?” asked Montana Slim.
“No,” I said. “Well, maybe enough for some whisky till I get to Denver. What about you?”
“I know where I can get some,” he said.
“Where?” I said.
“Anywhere,” he said. “You can always follow a man down a dark street and rob him, can’t you?”
“Yes, I guess you can,” I said.
“I’ll do it if I really need some money. I’m going to Montana to see my father. I’ll have to get off this truck at Cheyenne. These crazy boys are going to Los Angeles.”
“Straight?” I said.
“All the way,” he said. “If you want to go to LA, you got a ride.”
I thought about this, but decided that I’d get off at Cheyenne too, and hitch-hike south ninety miles to Denver.
I was glad when we stopped to eat. We all went into the restaurant and had hamburgers and coffee, while the two blond farmers from Minnesota ate enormous meals. They were brothers, and they took farm machines from Los Angeles to Minnesota. On their trip to the West Coast, when the truck was empty, they picked up everybody on the road.
When we got back to the truck it was almost dark. The drivers smoked cigarettes.
“I’m going to buy a bottle of whisky,” I told them.
“OK,” they said. “But hurry.”
Montana Slim and the two city boys came with me. We wandered the streets of North Platte and found a place to buy whisky. They gave me some money, and I bought a bottle, then we went back to the truck.
It got dark quickly. We all had a drink, except the two Minnesota brothers. “We never drink,” they said. But they drove fast, and we were soon looking southwest toward Denver, a few hundred miles away.
I was excited. “Whooppee!” I shouted.
We passed the bottle of whisky to each other, and the stars came out, and I felt good.
When we came to the town of Ogallala, the two Dakota boys decided to get off and look for work. We watched them disappear into the night. I had to buy more cigarettes. Gene and the blond boy followed me and I bought a packet for both of them, and they thanked me.
It was nearly midnight, and cold, and the stars were getting brighter. We were in Wyoming now. Mississippi Gene began to sing a song: “I’ve got a pretty little girl, she’s sweet sixteen, she’s the prettiest thing you’ve ever seen,” repeating it with other lines about how far he’d been, and how he wished that he could get back to her.
I said, “Gene, that’s the prettiest song.”
We got to Cheyenne, and saw crowds of people moving along the streets, crowded bars, and bright lights.
“It’s Wild West Week!” said Montana Slim.
He and I jumped off and said goodbye to the others. We watched the truck move slowly through the crowds and disappear into the night.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.