سرفصل های مهم
در خیابان
توضیح مختصر
دین رو پیدا کردم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
در خیابان
رفتم با رولند میجر در یک آپارتمان زیبا که متعلق به پدر و مادر تیم گریز بود، زندگی کنم. ما هر کدوم یک اتاق خواب داشتیم و یک اتاق نشیمن بزرگ هم بود که میجر اونجا مشغول نوشتن داستانهای کوتاهش بود. اون یک چاق و سرخ چهرهی متنفر از همه چیز بود که وقتی میخواست میتونست تبدیل به گرمترین و جذابترین لبخند دنیا بشه.
راولینزها در نزدیکی آپارتمان زندگی میکردن. یک خانوادهی دوستداشتنی بودن - مادری جوان، با پنج پسر و دو دختر. پسر وحشی ری راولینز بود و یکی از خواهران رِیز یک بلوند زیبا به نام بیب بود. دوست دختر تیم گری بود. و دوستدختر میجر خواهر تیم گریس، بتی بود. من تنها پسری بودم که دوستدختر نداشت.
از همه پرسیدم: “دین کجاست؟” لبخند زدن ولی گفتن نمیدونن.
بعد این اتفاق افتاد. تلفن زنگ خورد و کارلو مارکس بود. آدرس آپارتمانش رو داد به من و من سریع به دیدنش رفتم.
“دین کجاست؟” ازش پرسیدم.
گفت: “دین در دنوره.” و به من گفت دین همزمان با دو تا دختر عشقبازی میکنه. ماریلو، همسر اولش و کامیل، دوستدختر جدیدش.
من و کارلو شب خیابانهای دنور رو گشتیم. هوا خیلی ملایم بود، ستارهها خیلی زیبا بودن، وعدهی هر خیابان به قدری عالی بود، که فکر میکردم تو خوابم. به یک ساختمان قدیمی با آجر قرمز رسیدیم و از پلههای مفروش بالا رفتیم. کارلو در زد، بعد کشید عقب تا مخفی بشه. نمیخواست کامیل اون رو ببینه. دین در رو باز کرد. لباس نداشت. دختری مو مشکی روی تخت دیدم، که یک پای کرمی زیباش نیمه پوشیده بود. نگاهی به بالا انداخت.
“سال!” دین گفت. “رسیدی! بالاخره زدی به اون جادهی قدیمی. حالا، کامیل - “ رو کرد به اون. “این دوست قدیمی من از نیویورک هست. اولین شبش در دنور هست و کاملاً ضروریه که ببرمش بیرون و براش دختری پیدا کنم.”
“اما کِی برمیگردی؟” گفت.
“حالا ساعت -“ به ساعتش نگاه کرد. “دقیقاً یک و چهارده دقیقه است. دقیقاً ساعت سه و چهارده دقیقه برای ساعت با هم بودنمون برمیگردم عزیزم، و بعد، همونطور که میدونی، باید برم و وکیل یک پا رو ببینم - نصف شب، همونقدر که به نظر میرسه عجیبه،” (اینطور بود که تونست کارلو رو که هنوز پنهان شده بود ببینه.) با شتاب رفتیم در دل شب و کارلو در طبقه پایین به ما پیوست.
دین گفت: “سال، همین لحظه دختری دارم که منتظرته. یک پیشخدمت، ریتا بتنکور، و من امشب باید با خواهرش عشقبازی کنم. فردا میدونم کجا میتونم برات در بازارهای کامارگو کار پیدا کنم.”
رفتیم خونهای که خواهران پیشخدمت زندگی میکردن. اونی که برای من بود هنوز کار میکرد، اما خواهری که دین میخواست خونه بود. روی کاناپهاش نشستیم. قرار بود این موقع به ری راولینز زنگ بزنم و این کار رو کردم. بلافاصله اومد، پیراهنش رو درآورد و دستهاش رو انداخت دور ماری بتنكورت. بطریها روی زمین غلت میخوردن. ما نوشیدیم. ساعت سه شد و دین برای سپری کردن زمانش با کامیل با عجله رفت. زود برگشت و خواهر دیگه اومد. حالا به ماشین احتیاج داشتیم و ری راولینز به دوستی زنگ زد که با ماشینش اومد. همه سوار شدیم.
“بیاید بریم آپارتمان من!” فریاد زدم.
رفتیم و با داد و فریاد دویدیم داخل ساختمان. رولند میجر جلوی در جلوی ما رو گرفت. “من اجازه نمیدم تو آپارتمان تیم گری اینطور رفتار کنید!” گفت.
“چی؟” همه فریاد زدیم. همه چیز سر در گمکننده شد. رالینز با یکی از پیشخدمتها روی چمنها غلت میزد. میجر فریاد میزد: “نمیتونی بیای تو!” بعد همه به سرعت برگشتیم بارهای دنور و من یکمرتبه بدون پول تو خیابون تنها موندم و آخرین دلارم هم خرج شد.
پنج مایل تا کولفاکس به تخت راحتم در آپارتمان پیاده رفتم. میجر مجبور شد رام بده تو. شبهای دنور خنکه و من مثل یک بچه خوابیدم.
متن انگلیسی فصل
Chapter five
Out on the Street
I went to live with Roland Major in a really nice apartment that belonged to Tim Grays parents. We each had a bedroom, and there was a big living room where Major sat writing his short stories. He was a fat, red-faced hater of everything who could turn on the warmest and most charming smile in the world when he wanted to.
The Rawlinses lived near the apartment. This was a lovely family - a young mother, with five sons and two daughters. The wild son was Ray Rawlins, and one of Rays sisters was a beautiful blonde called Babe. She was Tim Grays girl. And Majors girl was Tim Grays sister Betty. I was the only guy without a girl.
I asked everybody, “Where’s Dean?” They smiled but said they didn’t know.
Then it happened. The phone rang and it was Carlo Marx. He gave me the address of his apartment and I rushed over to meet him.
“Where’s Dean?” I asked him.
“Dean’s in Denver,” he said. And he told me that Dean was making love to two girls at the same time. Marylou, his first wife, and Camille, a new girl.
Carlo and I went through the streets in the Denver night. The air was so soft, the stars so beautiful, the promise of every street so great, that I thought I was in a dream. We came to an old red-brick building and went up carpeted stairs. Carlo knocked, then moved back to hide. He didn’t want Camille to see him. Dean opened the door. He had no clothes on. I saw a dark-haired girl on the bed, one beautiful creamy leg half-covered. She looked up.
“Sal!” said Dean. “You’ve arrived! You finally got on that old road. Now, Camille -“ He turned toward her. “This is my old friend from New York. It’s his first night in Denver and it’s absolutely necessary for me to take him out and find him a girl.”
“But what time will you be back?” she said.
“It is now -“ He looked at his watch. “Exactly one-fourteen. I shall be back at exactly three-fourteen for our hour together, darling, and then, as you know, I have to go and see the one-legged lawyer - in the middle of the night, strange as it seems.” (This was so that he could see Carlo later, who was still hiding.) We rushed off into the night, and Carlo joined us downstairs.
“Sal, I have a girl waiting for you this very minute,” said Dean. “A waitress, Rita Bettencourt, and I’ve just got to make love to her sister tonight. Tomorrow I know where I can find you a job in the Camargo markets.”
We got to the house where the waitress sisters lived. The one for me was still working, but the sister that Dean wanted was in. We sat down on her couch. I was due to phone Ray Rawlins at this time, and I did. He came over at once, took off his shirt, and began putting his arms around Mary Bettencourt. Bottles rolled on the floor. We drank. Three o’clock came, and Dean rushed off for his hour with Camille. He was back soon, and the other sister came. We needed a car now, and Ray Rawlins phoned a friend who came with his. We all jumped in.
“Let’s go to my apartment!” I shouted.
We did, and ran shouting into the building. Roland Major stopped us at the door. “I won’t let you behave like this in Tim Gray’s apartment!” he said.
“What?” we all shouted. Everything got confusing. Rawlins was rolling on the grass with one of the waitresses. Major was shouting, “You can’t come in!” Then we all rushed back to the Denver bars and I was suddenly alone in the street with no money My last dollar was gone.
I walked five miles up to Colfax to my comfortable bed in the apartment. Major had to let me in. The nights in Denver are cool, and I slept like a baby.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.