سرفصل های مهم
عشق در لسآنجلس
توضیح مختصر
با تری آشنا شدم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
عشق در لسآنجلس
با دو تا ماشين رفتم جنوب بیکرزفیلد و بعد ماجراجوییم شروع شد. وقتی ماشینها با سرعت به سمت لس آنجلس میرفتن، دو ساعت کنار جاده ایستادم. هیچ كدوم از اونها توقف نكردن و نیمه شب شروع كردم به برگشتن به شهر. قصد داشتم دو دلار یا بیشتر برای بلیط اتوبوس به LA هزینه کنم، بنابراین رفتم ایستگاه اتوبوس.
منتظر اتوبوس LA بودم که يکمرتبه زیباترین دختر کوچولوی مکزیکی رو دیدم. تو یکی از اتوبوسهایی بود که برای توقف برای استراحت اومدن. موهاش بلند و مشکی و چشمهاش درشت و آبی بودن. آرزو کردم ای کاش تو اتوبوس اون بودم و دردی مثل چاقو در قلبم احساس کردم، مثل هر وقتی که میدیدم دختری که دوست دارم تو این دنیای خیلی بزرگ در مسیر مخالف حرکت میکنه.
مدتی بعد، کیفم رو برداشتم و سوار اتوبوس LA شدم. و کی اونجا تنها نشسته بود؟ دختر مکزیکی! روبروش نشستم و بلافاصله برنامهریزی رو شروع کردم. به قدری تنها، غمگین، خسته، شکسته و شکست خورده بودم که جرأت حرف زدن با اون رو پیدا کردم. “خانم، می خوای از بارانی من جای بالش استفاده کنی؟”
با لبخند به بالا نگاه کرد. گفت: “نه، ممنونم.”
لرزان تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. منتظر موندم تا با نگاه غمگین و کمی عشق نگاهم کرد، و من بلند شدم و به طرفش رفتم. “میتونم کنارت بنشینم، خانم؟” گفتم.
گفت: “اگه میخوای.”
و من نشستم. “کجا میری؟”
گفت: “LA” و من از نحوهی گفتنش خوشم اومد. من نحوهی “LA” گفتن همه رو در ساحل دوست دارم، اما بعد، این تنها شهر طلایی اونهاست.
گفتم: “من هم میرم اونجا.”
نشستیم و داستانهامون رو برای هم تعریف کردیم. داستان اون این بود: یه شوهر و یک بچه داشت. شوهرش کتکش میزد، بنابراین ترکش کرده بود، و میرفت لس آنجلس مدتی با خواهرش زندگی کنه. پسر کوچیکش رو گذاشته بود پیش خانوادهاش.
صحبت کردیم و صحبت کردیم، و من میخواستم بغلش کنم. گفت دوست داره با من حرف بزنه و بدون اینکه چیزی در این باره بگیم، دستهای همدیگه رو گرفتیم. و به همین ترتیب در سکوت و زیبایی تصمیم گرفته شد که وقتی رسیدم به اتاقم در هتل لس آنجلس، اون هم کنارم باشه. کل وجودم براش تیر میکشید و سرم رو گذاشتم تو موهای زیباش.
درحالیکه چشمهاش رو میبست، گفت: “من عاشق عشقم،” و من بهش قول عشق زیبایی دادم.
اتوبوس در سپیدهدمی خاکستری و کثیف رسید هالیوود و اون در آغوش من خوابید, در خیابان اصلی پیاده شدیم و اینجا ذهنم دیوانه شد. نمیدونم چرا. تصور کردم تری - اسمش این بود - دختری بود که مردها رو فریب میده و میبره به یک هتلی که دوستانش با اسلحه منتظرن. اما هرگز این رو بهش نگفتم.
اولین هتلی که دیدیم یک اتاق خالی داشت و کمی بعد من در رو پشت سرم قفل میکردم و اون روی تخت نشسته بود و کفشهای قرمزش رو در میآورد. به آرامی بوسیدمش، بعد رفتم بیرون و ویسکی خریدم. وقتی برگشتم تری تو حموم بود. ویسکی رو در یک لیوان آب بزرگ ریختم و شروع به نوشیدن کردیم.
بهش گفتم: “دختری به اسم دوری میشناسم. قدش شش فیت هست و موهای قرمز داره. اگه بیای نیویورک، بهت نشون میده کجا کار پیدا کنی.”
“این دوری کیه؟” گفت، و به چیز بدی مشکوک شد. “چرا از اون به من میگی؟” در حمام شروع به مست شدن کرد.
“مهم نیست.” گفتم: “بیا تو تخت.”
“شش فیت، و با موهای قرمز؟” جیغ زد. “و من فکر کردم تو یه پسر خوب دانشگاهی هستی! اما مردی هستی که روسپی استخدام میکنی!”
“نه! گوش کن، تری! “ داد زدم. “این درست نیست! لطفاً، به حرفم گوش کن و بفهم، من اونطور نیستم!” و بعد عصبانی شدم. “چرا به یک دختر کوچولوی احمق مکزیکی التماس میکنم حرفم رو باور کنه؟” داد زدم. و کفشهای قرمزش رو برداشتم و پرت کردم رو در حمام. “برو بیرون!” بعد لباسهام رو درآوردم و رفتم رختخواب.
تری با چشمانی اشکبار از دستشویی بیرون اومد و گفت: “ببخشید! متأسفم!” ذهن ساده و عجیبش به این نتیجه رسیده بود که مردی که روسپی به کار میگیره کفش پرت نمیکنه طرف در. با شیرینی و در سکوت لباسهاش رو درآورد و با بدن کوچیکش خزید تو تخت کنار من. باهاش عشقبازی کردم و بعد به خواب رفتیم و تا اواخر بعد از ظهر خوابیدیم.
پانزده روز آینده با هم بودیم. تصمیم گرفتیم با هم با اتو استاپ بریم نیویورک و قرار بود دوستدخترم بشه. تری میخواست با بیست دلاری که برام مونده بود شروع کنه. خوشم نیومد. مثل یک احمق مشکل رو دو روز در نظر گرفتم و بیست دلارم به زودی ده دلار شد. ولی در اتاق کوچیک هتلمون خیلی خوشحال بودیم.
LA تنهاترین شهر در آمریکاست؛ نیویورک در زمستان خیلی سرد میشه، اما دوستانهترین شهره. خیابان اصلی جنوبی LA جایی که من و تری گاهی قدم میزدیم، پر از نور و وحشیگری بود. پلیسها تقریباً در هر گوشهای مردم رو نگه میداشتن و میگشتن. بوی آبجو و ماری جوانا رو در هوا حس میکردی. همه پلیسهای LA خوشتیپ بودن و امیدوار بودن وارد فیلمهای هالیوود بشن. همه اومدن وارد فیلمهای هالیوود بشن، حتی من. من و تری سعی کردیم کار پیدا کنیم، اما موفق نشدیم. هنوز ده دلار پول داشتیم.
تری گفت: “میخوام لباسهام رو از خواهرم بگیرم و با اتو استاپ میریم نیویورک. بیا، بیا انجامش بدیم.” بنابراین با عجله رفتیم خونهی خواهرش، جایی خارج از خیابان آلامدا. من در یک خیابان تاریک پشت چند تا آشپزخونهی مکزیکی منتظر موندم چون تری نمیخواست خواهرش من رو ببینه. صدای بحث و جدال تری و خواهرش در یک شب گرم و ملایم رو میشنیدم. آمادهی هر چیزی بودم.
تری اومد بیرون و من رو به یک خانه آپارتمانی در خیابان مرکزی برد. و چه مکان وحشی بود. از پلههای کثیف بالا رفتیم و به اتاق دوست تری، مارگارینا رسیدیم که یک دامن و یک جفت کفش به تری بدهکار بود. تری لباسهاش رو گرفت، بعد رفتیم تو خیابون و یک مرد سیاهپوست تو گوشم زمزمه کرد: “ماری جوانا”. “یک دلار”، و من گفتم خوب، بیار.
بنابراین برگشتیم هتل و سیگار قهوهای کوچیک رو کشیدیم - ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. اصلاً ماری جوانا نبود! آرزو کردم در مورد پولم عاقلانهتر رفتار میکردم.
من و تری تصمیم گرفتیم با بقیه پولمون با اتو استاپ بریم نیویورک. اون شب پنج دلار از خواهرش گرفت. حالا حدوداً سیزده دلار پول داشتیم. با یک ماشین قرمز رنگ رفتیم آرکادیا، کالیفرنیا، بعد چند مایل جاده رو رفتیم پایین و زیر چراغ جاده ایستادیم. یکمرتبه ماشینهای پر از بچههای کوچیک از اونجا رد شدن. به ما خندیدن و به طرفمون فریاد زدن و من از همهی اونها متنفر شدم. “فکر میکنن کین، که سر کسی در جاده فریاد میزنن؟” فکر کردم. “فقط به خاطر اینکه پدر و مادرشون میتونن یکشنبهها از پس هزینهی کباب کردن گوشت گاو بربیان.” و ما ماشینی گیر نیاوردیم.
اون شب، در اتاق کوچیک چهار دلاری هتل، محکم همدیگه رو بغل کردیم و برنامهای ریختیم. صبح روز بعد قصد داشتیم با اتوبوسی بریم بیکرزفیلد و انگور بچینیم. میتونستیم در چادر زندگی کنیم. بعد از چند هفته از اون، میتونستیم با اتوبوس از راه آسون بریم نیویورک.
اما در بیکرزفیلد مشاغلی وجود نداشت. یک شام چینی خوردیم، بعد از ریلهای راهآهن به قسمت مکزیکی شهر رفتیم و اونجا تری با مکزیکیها صحبت کرد و کار خواست. حالا شب شده بود و خیابان کوچیک مکزیکی با نور سالنهای سینما، کافهها و بارها روشن بود. تری با همه صحبت کرد، بعد یک بطری ویسکی خریدیم و رفتیم و نزدیک ساختمانهای راهآهن نشستیم. تا نیمه شب نشستیم و نوشیدیم، بعد بلند شدیم و به سمت بزرگراه رفتیم.
تری ایدهی جدیدی داشت. گفت: “میتونیم با اتو استاپ بریم شهر مادری من، سابینال و در گاراژ برادرم زندگی کنیم.”
سوار یک کامیون شدیم و درست قبل از طلوع آفتاب به سابینال رسیدیم. بردمش به هتلی قدیمی کنار راهآهن و راحت به رختخواب رفتیم.
در صبح روشن و آفتابی تری زود بلند شد و رفت دنبال برادرش بگرده. تا ظهر خوابیدم. تری با برادرش، دوست و فرزندش اومد. اسم برادرش ریکی بود.
یه مرد مکزیکی وحشی بود که ویسکی دوست داشت و یه ماشین داشت. دوستش، پونزو، یک مکزیکی چاق و درشت بود که بدون لهجه زیاد انگلیسی صحبت میکرد. میدیدم که تری رو دوست داره. پسر کوچکش جانی، هفت ساله، با چشمهای تیره بچهی شیرینی بود.
“امروز مینوشیم، فردا کار میکنیم!” ریکی گفت. و رفتیم به یک بار. مکان پر سر و صدایی بود و کمی بعد وقتی جانی کوچولو با بچههای دیگه بازی میکرد، مشغول نوشیدن و فریاد زدن با موسیقی بودیم. آفتاب قرمز شد و ما اومدیم بیرون و دوباره سوار ماشین شدیم. به یک بار در یک اتوبان رفتیم و بعد یک دلار صرف یک وعده غذایی برای تری و من در یک رستوران مکزیکی کردم. حالا چهار دلار پول داشتم.
وقتی به سمت سابینال برمیگشتیم، ریکی مست بود و جانی کوچولو بیچاره روی بازوی من خوابیده بود. اون شب، من و تری و جانی در مکانی با اتاقهای اجارهای و چادرهایی در پشت خوابیدیم. ما یک اتاق داشتیم. ریکی برای خوابیدن تو خونهی پدرش با ماشین رفت و پونزو رفت تا کامیونش رو پیدا کنه و توش بخوابه.
صبح بلند شدم و رفتم کمی قدم برنم. ما پنج مایل خارج از سابینال، در ییلاقات پنبه و انگورچینی بودیم. از زنی که صاحب مکان بود، پرسیدم: “آیا از چادرها خالی هست؟” و اون گفت یکی خالیه. ارزونترین بود - روزی یک دلار. یک دلار بهش دادم و رفتیم اونجا.
بعد رفتم دنبال کار پنبهچینی و پیش یکی از کشاورزان استخدام شدم. یه گونی بزرگ به من داد و به من گفت صبح روز بعد شروع کنم. در راه بازگشت، کمی انگور از پشت یک کامیون افتاد و من برشون داشتم و بردم برای تری و جانی.
تری به من گفت: “من و جانی بهت کمک میکنیم پنبه بچینی. بهت نشون میدم چطور این کار رو بکنی. کار سختیه.”
حق با اون بود. چیدن پنبه کار سختی بود و روز بعد، بعد از یک ساعت انگشتهام شروع به خونریزی کردن و کمرم درد گرفت. اما ییلاقات زیبایی بود. اون طرف مزارع چادرها بودن و اون طرف اونها مزارع قهوهای پنبه بود و اون طرف کوههای سیرا پوشیده از برف در هوای آبی صبح بود.
جانی و تری ظهر اومدن تا به من کمک کنن. و جانی کوچولو سریعتر از من بود! و البته تری دو برابر سریعتر بود. کل بعد از ظهر با هم کار کردیم و وقتی خورشید قرمز شد با گونیم برگشتیم. کشاورز وزنش کرد - و یک و نیم دلار به من داد. بعد از یکی دیگه از مردها دوچرخه قرض کردم و باهاش رفتم به یک مغازهی بزرگراه و نون، کره، قهوه و کیک خریدم. در راه بازگشت، ترافیکی که به LA و سانفرانسیسکو میرفت من رو تقریباً از دوچرخه انداخت و من فحش دادم و فحش دادم. بالا به آسمان تاریک نگاه کردم و از خدا زندگی بهتری خواستم و فرصتی بهتر برای انجام کاری برای آدمهای کوچکی که دوستشون داشتم. اما کسی گوش نمیداد.
هر روز کمتر از دو دلار درآمد داشتم. فقط برای غذا خوردن عصرها کافی بود. زمان میگذشت و من، دین و کارلو و جاده رو فراموش میکردم. من و جانی مدام بازی میکردیم و تری لباسها رو رفو میکرد. حالا اکتبر بود و شبها سردتر بودن. بالاخره، ما پول کافی برای پرداخت اجاره چادر رو نداشتیم.
گفتم: “باید اینجا رو ترک کنیم. برگرد پیش خانوادهات، تری. نمیتونی با بچهای مثل جانی تو چادر زندگی کنی، کوچولوی بیچاره سردشه. و من باید برم نیویورک.”
گفت: “من میخوام با تو بیام، سال.”
“اما چطور؟”
گفت: “نمیدونم. اما دلم برات تنگ میشه. دوستت دارم.”
گفتم: “اما من باید برم.”
“بله، بله.” گفت: “یک بار دیگه می خوابیم، بعد تو میری.”
بنابراین یک بار دیگه عشقبازی کردیم.
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Love in LA
Two rides took me to the south side of Bakersfield, and then my adventure began. I stood for two hours on the side of the road, as cars rushed by toward Los Angeles. None of them stopped, and at midnight I began walking back into the town. I was going to have to spend two dollars or more for a bus ticket to LA, so I went to the bus station.
I was waiting for the LA bus when I suddenly saw the prettiest little Mexican girl. She was in one of the buses that came in for a rest stop. Her hair was long and black, and her eyes were great big blue things. I wished that I was on her bus, and felt a pain like a knife in my heart, the way I did every time I saw a girl that I loved going in the opposite direction in this too-big world.
Some time later, I picked up my bag and got on the LA bus. And who was sitting there, alone? It was the Mexican girl! I sat opposite her and began planning immediately. I was so lonely, so sad, so tired, so broken, that I found the courage to talk to her. “Miss, would you like to use my raincoat for a pillow?”
She looked up with a smile. “No, thank you,” she said.
I sat back, shaking, and lit a cigarette. I waited till she looked at me, with a sad little look of love, and I got up and went over to her. “May I sit with you, miss?” I said.
“If you want to,” she said.
And I did. “Where are you going?”
“LA,” she said, and I loved the way she said it. I love the way everybody says “LA” on the Coast; but then, it’s their one and only golden town.
“That’s where I’m going too,” I said.
We sat and told each other our stories. Her story was this: she had a husband and a child. Her husband beat her, so she left him, and was going to LA to live with her sister for a while. She had left her little son with her family.
We talked and talked, and I wanted to put my arms around her. She said she loved to talk with me, and without saying anything about it, we began to hold hands. And in the same way it was silently and beautifully decided that when I got to my hotel room in LA, she would be beside me. I ached all over for her, and I rested my head in her beautiful hair.
“I love love,” she said, closing her eyes, and I promised her beautiful love.
The bus arrived in Hollywood, in the gray, dirty dawn, and she slept in my arms. We got off at Main Street, and here my mind went crazy. I don’t know why. I began to imagine that Terry - that was her name - was a girl who tricked men and took them to a hotel, where one of her friends waited with a gun. But I never told her this.
The first hotel we saw had a vacant room, and soon I was locking the door behind me and she was sitting on the bed taking off her red shoes. I kissed her gently, then went out and got some whisky. Terry was in the bathroom when I got back. I poured whisky into one big water glass, and we started to drink.
“I know a girl called Dorie,” I told her. “She’s six foot tall and has red hair. If you come to New York, she will show you where to find work.”
“Who is this Dorie?” she said, suspecting something bad. “Why do you tell me about her?” She began to get drunk in the bathroom.
“It doesn’t matter. Come on to bed,” I said.
“Six foot, and with red hair?” she screamed. “And I thought you were a nice college boy! But you’re a man who employs prostitutes!”
“No! Listen, Terry!” I cried. “It’s not true! Please, listen to me and understand, I’m not like that!” And then I got angry. “Why am I begging a stupid little Mexican girl to believe me?” I shouted. And I picked up her red shoes and threw them at the bathroom door. “Get out!” Then I took off my clothes and went to bed.
Terry came out of the bathroom with tears in her eyes, saying “Sorry! I’m sorry!” Her simple and strange little mind had decided that the kind of man who employs prostitutes does not throw shoes at doors. Sweetly and silently she took off her clothes and slid her little body into bed next to mine. I made love to her, and then we fell asleep and slept until late afternoon.
We were together for the next fifteen days. We decided to hitch-hike to New York together; and she was going to be my girl. Terry wanted to start at once with the twenty dollars I had left. I didn’t like it. Like a fool, I considered the problem for two days, and my twenty was soon ten. But we were very happy in our little hotel room.
LA is the loneliest city in America; New York gets ice cold in the winter, but it’s a friendlier city. South Main Street, LA, where Terry and I walked sometimes, was full of lights and wildness. Cops stopped and searched people on almost every corner. You could smell beer and marijuana in the air. All the cops in LA were handsome, and were hoping to get into Hollywood movies. Everyone came to get into Hollywood movies, even me. Terry and I tried to get work, but failed. We still had ten dollars.
“I’m going to get my clothes from my sister and we’ll hitchhike to New York,” said Terry. “Come on, let’s do it.” So we hurried to her sister’s house, somewhere out beyond Alameda Avenue. I waited in a dark street behind some Mexican kitchens because Terry didn’t want her sister to see me. I could hear Terry and her sister arguing in the soft, warm night. I was ready for anything.
Terry came out and took me to an apartment house in Central Avenue. And what a wild place that is. We went up dirty stairs and came to the room of Terry’s friend, Margarina, who owed Terry a skirt and a pair of shoes. Terry got her clothes, then we went out on to the street and a black guy whispered “marijuana” into my ear. “One dollar,” and I said OK, bring it.
So we went back to the hotel room and smoked the little brown cigarette - but nothing happened. It wasn’t marijuana at all! I wished that I was wiser with my money.
Terry and I decided to hitch-hike to New York with the rest of our money. She got five dollars from her sister that night. Now we had about thirteen dollars. We got a ride in a red car to Arcadia, California, then walked several miles down the road and stood under a road lamp. Suddenly, cars full of young kids went by. They laughed and shouted at us, and I hated every one of them. “Who do they think they are, shouting at somebody on the road?” I thought. “Just because their parents can afford roast beef on Sundays.” And we didn’t get a ride.
That night, in a little four-dollar hotel room, we held each other tight and made a plan. Next morning we were going to get a bus to Bakersfield and get a job picking grapes. We could live in a tent. After a few weeks of that, we could go to New York the easy way, by bus.
But there were no jobs in Bakersfield. We ate a Chinese dinner, then went across the railroad lines to the Mexican part of town where Terry talked with the Mexicans, asking for jobs. It was night now, and the little Mexican street was bright with the lights of movie theaters, cafes, and bars. Terry talked to everybody, then we bought a bottle of whisky and went and sat near the railroad buildings. We sat and drank till midnight, then got up and walked to the highway.
Terry had a new idea. “We can hitch-hike to my home town, Sabinal, and live in my brother’s garage,” she said.
We got a ride in a truck and arrived in Sabinal just before dawn. I took her to an old hotel by the railroad and we went to bed comfortably.
In the bright, sunny morning Terry got up early and went to find her brother. I slept till noon. Terry arrived with her brother, his friend, and her child. Her brother’s name was Rickey. He was a wild Mexican guy who liked whisky, and he had a car. His friend, Ponzo, was a big fat Mexican who spoke English without much accent. I could see that he liked Terry. Her little boy was Johnny, seven years old, with dark eyes, and a sweet kid.
“Today we drink, tomorrow we work!” Rickey said. And off we went to a bar. It was a noisy place, and soon we were drinking and shouting with the music while little Johnny played with other kids. The sun began to get red, and we came out and got into the car again. Off we went to a highway bar, and later I spent a dollar on a meal for Terry and me in a Mexican restaurant. Now I had four dollars.
Rickey was drunk and poor little Johnny was asleep on my arm as we drove back toward Sabinal. That night, Terry and Johnny and I slept in a place with rooms for rent and tents out at the back. We had a room. Rickey drove on to sleep at his father’s house, and Ponzo went to find his truck to sleep in.
In the morning I got up and went for a short walk. We were five miles outside of Sabinal, in cotton and grape-picking country. I asked the woman who owned the place, “Are any of the tents vacant?” and she said there was one. It was the cheapest - a dollar a day. I gave her a dollar and we moved into it.
Later I went to look for some cotton-picking work, and got a job with one of the farmers. He gave me a big sack and told me to start at dawn the next day. On the way back, some grapes fell off the back of a truck, and I picked them up and took them back for Terry and Johnny.
“Johnny and I will help you pick cotton,” Terry told me. “I’ll show you how to do it. It’s hard work.”
She was right. Picking cotton was hard work, and after an hour the next day my fingers began to bleed and my back began to ache. But it was beautiful country. Across the fields were the tents, and beyond them the brown cotton fields; and beyond them the snow-topped Sierra Mountains in the blue morning air.
Johnny and Terry arrived at noon to help me. And little Johnny was faster than I was! And, of course, Terry was twice as fast. We worked together all afternoon, and when the sun got red we went back with my sack. The farmer weighed it - and gave me one-and-a-half dollars. Then I borrowed a bicycle from one of the other men and rode down to a highway store and bought bread, butter, coffee, and cake. On the way back, traffic going to LA and San Francisco almost knocked me off my bicycle, and I swore and swore. I looked up into the dark sky and prayed to God for a better life and a better chance to do something for the little people I loved. But nobody was listening.
Every day I earned less than two dollars. It was just enough to buy food in the evening. Time went by, and I forgot about Dean and Carlo and the road. Johnny and I played all the time, and Terry mended clothes. It was October now, and the nights were colder. Finally, we did not have enough money to pay the rent for the tent.
“We have to leave here,” I said. “Go back to your family, Terry. You can’t live in tents with a baby like Johnny, the poor little thing is cold. And I have to get to New York.”
“I want to go with you, Sal,” she said.
“But how?”
“I don’t know,” she said. “But I’ll miss you. I love you.”
“But I have to leave,” I said.
“Yes, yes. We lay down one more time, then you leave,” she said.
So we made love one more time.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.