سرفصل های مهم
داستان دین
توضیح مختصر
دوباره دین موریاتی رو میبینم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
داستان دین
میدان تایمز در نیویورک.
هشت هزار مایل دور آمریکا سفر کرده بودم و برگشته بودم میدان تایمز. پترسون، محل زندگی عمهام، چند مایل با میدان تایمز فاصله داره. پولی نداشتم با اتوبوس برم خونه، اما بالاخره از یک مرد یونانی خواهش کردم پول بلیط رو بده.
وقتی رسیدم خونه، تقریباً هر چیزی که در یخچال بود رو خوردم.
عمهام نگاهم کرد. به ایتالیایی گفت: “سالواتور کوچیک بیچاره. لاغر شدی. این همه مدت کجا بودی؟”
اون شب نتونستم بخوابم، فقط تو رختخواب سیگار کشیدم. کتاب نیمه تمامی که مینوشتم روی میز بود. ماه اکتبر بود. همه ماه اکتبر میرن خونه.
یک سال بیشتر بود که دوباره دین رو دیدم. تموم اون مدت موندم خونه، كتابم رو تموم كردم و رفتم دانشگاه. کریسمس سال ۱۹۴۸ من و عمهام برای دیدن برادرم رفتیم ویرجینیا. برای دین نامه نوشتم و اون گفت دوباره میاد شرق. بهش گفتم بین کریسمس و سال نو در تستامنت، ویرجینیا خواهم بود.
یک روز که همهی اقواممون تو خونه نشسته بودن و با هم صحبت میکردن، یک ماشین هادسون مدل ۱۹۴۹ بیرون ایستاد. روش گِل و کرد و خاک بود. یک جوان خسته پیاده شد، اومد جلوی در و زنگ زد. یه پیراهن پاره پوشیده بود و نیاز به اصلاح داشت. یکمرتبه متوجه شدم دینه! تمام راه از سانفرانسیسکو اومده بود و دو نفر دیگه تو ماشین خواب بودن.
“دین!” با لبخند داد زدم. “تویی! و تو ماشین کیه؟”
“سلام، سلام، مرد!” گفت. “ماریلو و اد دانکل هستن. به جایی برای شستشو نیاز داریم و خستهایم.”
“اما چطور اینقدر سریع رسیدی اینجا؟” گفتم.
“مرد، هادسون سریع میره!” گفت.
“از کجا آوردیش؟” پرسیدم.
“خریدمش. ماهی چهارصد دلار در راهآهن کار کردم.”
یک ساعت بعد، اقوام جنوبی من نمیدونستن چه اتفاقی میفته. نمیدونستن دین، ماریلو یا اد دانکل کین، و فقط نشسته بودن و خیره شده بودن. حالا تو اون خونهی کوچیک یازده نفر آدم بود. همچنین، برادرم روکو تصمیم گرفته بود نقل مکان کنه و نیمی از وسایلش نبود. اون و همسر و نوزادش به شهر تستامنت نزدیک میشدن. مبلمان جدید خریده بودن و بعضی از مبلمان قدیمیشون میرفت خونهی عمهام در پاترسون، هرچند هنوز تصمیم نگرفته بودیم چطور وسایل رو ببریم اونجا. وقتی دین این رو شنید، بلافاصله پیشنهاد داد وسایل رو با هادسون ببره. من و اون میتونستیم با دو سفر سریع اسباب و اثاثیه رو ببریم پاترسن و در پایان سفر دوم عمهام رو برگردونیم. اینطور پول زیادی صرفهجویی میشد، بنابراین توافق شد. بعد همسر روکو غذا درست کرد و همه ما نشستیم بخوریم.
فهمیدم دین از پاییز سال ۱۹۴۷ با کامیل در سانفرانسیسکو با خوشی زندگی کرده؛ در راه آهن کار گیر آورده بود و درآمد خوبی کسب کرده بود. همچنین پدر یه دختر کوچولوی زیبا، امی موریارتی، بود. بعد یکباره وقتی یک روز تو خیابون راه میرفت، دیوانه شد. یک هادسون مدل سال ۱۹۴۹ برای فروش دید و رفت بانک کل پولش رو برداره. بلافاصله ماشین رو خرید، اد دانکل همراهش بود. حالا ورشکسته شده بودن.
دین ترسهای کامیل رو آرام کرد. بهش گفت: “میرم نیویورک و سال رو برمیگردونم. یک ماه بعد برمیگردم.”
کامیل خیلی راضی نبود. “اما چرا؟” پرسید. “چرا اینکار رو با من میکنی؟”
دلیلش رو بهش گفت، اما البته منطقی نبود.
اد دانکل درشت و بلند قد هم در راهآهن کار میکرد و با دختری به اسم گالاته آشنا شد. اون و دین تصمیم گرفتن دختر رو بیارن شرق و کاری کنن پول غذا و بنزین رو پرداخت کنه، اما اون این کار رو نمیکرد مگر اینکه اد باهاش ازدواج کنه. بنابراین اد این کار رو کرد. و چند روز قبل از کریسمس با سرعت هفتاد مایل در ساعت از سانفرانسیسکو بیرون میاومدن. در تمام طول راه، گالاته شکایت کرد که خسته است و میخواد در هتل بخوابه. دو شب اونها رو مجبور به توقف کرد و اونها پول خرج اتاقهای هتل کردن, وقتی رسیدن توسان ورشکسته شده بود، و دین و اد موفق شدن اون رو در هتل گم کنن و تنها سفر کنن.
دین در حال عبور از لاس کروسس، نیومکزیکو بود که یکباره خواست دوباره همسر اولش، ماریلو رو ببینه. ماریلو در دنور بود. برگشت شمال و عصر رسید دنور. ماریلو رو در هتلی پیدا کرد. اونها ده ساعت وحشیانه عشقبازی کردن و تصمیم گرفتن میخوان دوباره با هم باشن. اون دین رو درک میکرد. میدنست دین دیوانه است.
بعد دین، ماریلو و اد دانکل دنور رو ترک کردن و با سرعت به طرف خونهی برادرم حرکت کردن. گرسنه بودن و حالا هر چی روی میز برادرم میدیدن میخوردن. دین، ساندویچ به دست، داشت با موسیقی جاز که از رادیو پخش میشد، میرقصید. اقوام جنوبی من شگفتزده تماشا میکردن، اما دین هیچ توجهی به اونها نمیکرد. به این نتیجه رسیدم فرق کرده. حالا دیوانهتر بود.
بعدتر من، دین، ماریلو، دانکل رفتیم با هادسون دور بزنیم. دین رانندگی میکرد.
“چه اتفاقی برای کارلو افتاد؟” پرسید. “عزیزان، باید فردا بریم و کارلو رو ببینیم. حالا، ماریلو، برای تهیه ناهار برای نیویورک به نون و گوشت احتیاج داریم. چقدر پول داری، سال؟ همه چیز رو میذاریم صندلی عقب - مبلمان خانم P - و همه خوب و نزدیک جلو میشینیم و در سفر به نیویورک قصه تعریف میکنیم!”
وقتی برگشتیم خونه و درخت کریسمس رو دیدم، فکر کردم: “از یک کریسمس آرام در ییلاقات لذت میبردم. حالا دین موریارتی اینجاست، و من دوباره در جاده هستم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
Dean’s Story
Times Square in New York.
I had traveled eight thousand miles around America and I was back in Times Square. Paterson, where my aunt lives, is a few miles from Times Square. I had no money to go home in the bus, but I finally begged the price of a ticket from a Greek guy.
When I got home, I ate nearly everything in the refrigerator.
My aunt looked at me. “Poor little Salvatore,” she said in Italian. “You’re thin. Where have you been all this time?”
I couldn’t sleep that night, I just smoked in bed. The half-finished book I had been writing was on the desk. It was October. Everybody goes home in October.
It was more than a year before I saw Dean again. I stayed home all that time, finished my book and began going to college. At Christmas 1948 my aunt and I went down to visit my brother in Virginia. I had been writing to Dean and he told me he was coming East again. I told him I was going to be in Testament, Virginia, between Christmas and New Year.
One day when all our relations were sitting in the house and talking, a 1949 Hudson car stopped outside. There was mud and dust on it. A tired young fellow got out, came to the door, and rang the bell. He was wearing a torn shirt and he needed a shave. I suddenly realized it was Dean! He had come all the way from San Francisco, and there were two more people sleeping in the car.
“Dean!” I cried, smiling. “It’s you! And who’s in the car?”
“Hello, hello, man!” he said. “It’s Marylou and Ed Dunkel. We need a place to wash, and we’re tired.”
“But how did you get here so fast?” I said.
“Man, that Hudson goes fast!” he said.
“Where did you get it?” I asked.
“I bought it. I’ve worked on the railroads, for four hundred dollars a month.”
For the next hour, my Southern relations did not know what was happening. They did not know who Dean, Marylou, or Ed Dunkel were, and they just sat and stared. There were now eleven people in that little house. Also, my brother Rocco had decided to move, and half his furniture had gone. He and his wife and baby were moving closer to the town of Testament. They had bought new furniture, and some of their old furniture was going to my aunt’s house in Paterson, although we had not yet decided how it was going to get there. When Dean heard this he immediately offered to take it in the Hudson. He and I could carry the furniture to Paterson in two fast trips and bring my aunt back at the end of the second trip. This was going to save a lot of money, so it was agreed. Then Rocco’s wife made a meal and we all sat down to eat.
I learned that Dean had lived happily with Camille in San Francisco since that fall in 1947; he had got a job on the railroad and earned a lot of money. He was also the father of a pretty little girl, Amy Moriarty. Then he suddenly went crazy while walking down the street one day. He saw a 1949 Hudson for sale and rushed to the bank for all his money. He bought the car immediately Ed Dunkel was with him. Now they were broke.
Dean calmed Camille’s fears. “I’m going to New York and bring Sal back,” he told her. “I’ll be back in a month.”
She wasn’t very pleased. “But why?” she asked. “Why are you doing this to me?”
He told her why, but of course it did not make sense.
Big, tall Ed Dunkel also worked on the railroad, and he met a girl called Galatea. He and Dean decided to bring the girl East and get her to pay for the meals and gas, but she wouldn’t do this unless Ed married her. So he did. And a few days before Christmas they rolled out of San Francisco at seventy miles an hour. All the way, Galatea complained that she was tired and wanted to sleep in a hotel. Two nights she forced them to stop and they spent money on hotel rooms. By the time they got to Tucson she was broke, and Dean and Ed managed to lose her in the hotel and traveled on alone.
Dean was driving through Las Cruces, New Mexico, when he suddenly wanted to see his first wife, Marylou, again. She was in Denver. He turned north and got to Denver in the evening. He found Marylou in a hotel. They made love for ten wild hours, and decided that they were going to be together again. She understood Dean. She knew that he was mad.
Dean, Marylou, and Ed Dunkel then left Denver and drove fast to my brother’s house. They were hungry, and now they were eating everything they could see on my brothers table. Dean, with a sandwich in his hand, was dancing while he listened to jazz music on the radio. My Southern relations watched, amazed, but Dean paid no attention to them. He was different, I decided. He was crazier now.
Later, Dean, Marylou, Dunkel, and I went for a short ride in the Hudson. Dean was driving.
“What happened to Carlo?” he asked. “We must go and see Carlo tomorrow, darlings. Now, Marylou, we need some bread and meat to make a lunch for New York. How much money do you have, Sal? We’ll put everything in the back seat - Mrs P’s furniture - and all of us will sit up front, nice and close, and tell stories as we ride to New York!”
“I was enjoying a quiet Christmas in the country,” I thought when we got back to the house and I saw the Christmas tree. “Now Dean Moriarty is here, and I’m off on the road again.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.