سرفصل های مهم
دوباره در جاده
توضیح مختصر
مبلمان برادرم رو بردیم خونهی عمهام.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
دوباره در جاده
وسایل برادرم رو پشت ماشین بستیم و قول دادیم سی ساعت بعد برگردیم - سی ساعت برای هزار مایل شمال و جنوب! در هادسون بزرگ و راحت، جای کافی بود که همهی ما جلو بشینیم. ماشین جدیدی بود، اما بخاری کار نمیکرد، بنابراین یک پتو پاهای ما رو پوشونده بود. با سرعت از ریچموند، واشنگتن، بالتیمور و فیلادلفیا در جادهای روستایی عبور کردیم - و حرف زدیم و حرف زدیم. از دختر زیبای ایتالیایی به نام لوسیل با موهای عسلی رنگ به دین و ماریلو گفتم. گفتم: “تو دانشگاه باهاش آشنا شدم، و میخوام باهاش ازدواج کنم.” ماریلو میخواست باهاش آشنا بشه.
در فیلادلفیا به یک کافه رفتیم و همبرگر خوردیم. ساعت ۳ صبح بود و صاحب کافه شنید در مورد پول حرف میزنیم. پیشنهاد داد اگر همهی ظرفهای کثیف آشپزخونه رو بشوریم، همبرگر رایگان، به علاوه قهوه بیشتر بهمون بده. “باشه!” گفتیم.
من و اد ظرفها رو شستیم و دین و ماریلو در گوشهای از آشپزخونه همدیگه رو میبوسیدن و تو گوش هم زمزمه میکردن. ظرفها رو در پانزده دقیقه تموم کردیم.
وقت طلوع آفتاب، در حال رانندگی از نیوجرسی بودیم، در حالی که شهر نیویورک برفی در فاصلهی دور دیده میشد. بعد از تونل لینکلن رد شدیم و رفتیم میدان تایمز، چون ماریلو میخواست اونجا رو ببینه.
بعد از اون، رفتیم خونهی من در پاترسون و خوابیدیم. من اولین نفری بودم که اواخر بعد از ظهر از خواب بیدار شدم. یک تماس تلفنی از اولد بول لی، که در نیواورلینز بود، داشتم. شکایت کرد.
گفت: “دختری به اسم گالاته اومده خونهی من. دنبال مردی به اسم اد دانکل میگرده.”
گفتم: “بهش بگو دانكل با من و دينه. بهش بگو احتمالاً در راه ساحل غربی در نیواورلینز سوارش میکنیم.”
بعد گالاته دانکل خودش اومد پشت خط. “اد چطوره؟” میخواست بدونه. “حالش خوبه؟ خوشحاله؟”
بهش گفتم هست. “چطور از توسان رفتی نیواورلینز؟” پرسیدم.
گفت: “به خونه نامه نوشتم و پول خواستم و بعد سوار اتوبوس شدم.” مصمم بود بیاد پیش اد چون دوستش داشت. بعد از تماس تلفنی، به بیگ اد گفتم. روی صندلی نشست و نگران بود.
بعد تماسی از کامیل از سانفرانسیسکو اومد و دین باهاش صحبت کرد. بعد با خونهی کارلو مارکس در لانگ آیلند تماس گرفتیم و بهش گفتیم بیاد. دو ساعت بعد رسید و بی سر و صدا نشست و من و دین رو که برای سفرمون به ویرجینیا آماده میشدیم تا بقیه وسایل رو برداریم و عمهام رو برگردونیم، تماشا کرد.
وقتی من برنج میپختم دین دوش گرفت. ماریلو جورابهاش رو رفو کرد و بعد آمادهی رفتن بودیم. دین، کارلو و من با ماشین وارد نیویورک شدیم. قول دادیم کارلو رو سی ساعت دیگه به موقع برای استقبال از سال نو، ببینیم.
دین تمام شب صحبت کرد. از هر چیزی که میدید، از هر جزئیات هر لحظهای که میگذشت خیلی هیجانزده بود. گفت: “همه چیز خوبه، سال. خدا وجود داره! من قبلاً در زندان کودکان بودم و ماشین میدزدیدم. ولی تمام مشکلات زندانم حالا تموم شده. دیگه هرگز نمیفتم زندان.” از کنار بچهای رد شدیم که در جاده به طرف ماشینها سنگ پرت میکرد. دین گفت: “ببین. یه روز سنگی به طرف یه ماشین پرت میکنه، ماشین تصادف میکنه و مرد میمیره - همش به خاطر اون بچهی کوچیک. بله، خدا وجود داره. و ما آمریکا رو میشناسیم. ما خونهایم. من مردم رو میشناسم. میدونم چیکار میکنن.”
چیزهایی که میگفت واضح نبودن، اما چیزی که قصد گفتنش رو داشت به نوعی خالص و روشن بود. حتی وقتی همون شب با اسباب و وسایل پشت ماشین به نیویورک برگشتیم، عمهام، با نیمه کنجکاوی، گوش داد.
ساعت ۴ صبح، در واشنگتن، دین توقف کرد و با كامیل در سانفرانسیسكو تماس گرفت. کمی بعد از این، یک ماشین پلیس از ما سبقت گرفت و ما را متوقف کرد، چون “با سرعت زیاد” میرفتیم، هرچند فقط سی مایل در ساعت میرفتیم. من و دین رفتیم ادارهی پلیس و سعی کردیم توضیح بدیم پولی برای پرداخت جریمه پانزده دلاری نداریم. ولی وقتی با پلیس بحث میکردیم، یکی از پلیسها رفت بیرون و به عقب ماشین که عمهام خوابیده بود، نگاه کرد. عمهام از خواب بیدار شد و اون رو دید.
گفت: “نگران نباش. من اسلحه ندارم. اگه میخوای ماشین رو بگرد. با برادرزادهام میرم خونه و این مبلمان رو نزدیدیم.”
عمهام جریمه رو پرداخت کرد و دین قول داد وقتی پول داشت این پول رو برگردونه (و یک سال و نیم بعد این کار رو کرد). ساعت ۸ صبح به خونهی پاترسون رسیدیم.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
On the Road Again
We packed my brother’s furniture in the back of the car and promised to be back in thirty hours - thirty hours for a thousand miles north and south! In the large and comfortable Hudson there was plenty of room for all of us to sit up front. It was a new car, but the heater wasn’t working, so a blanket covered our legs. We rushed through Richmond, Washington, Baltimore, and up to Philadelphia on a country road - and talked and talked. I told Dean and Marylou about a beautiful Italian girl with honey-colored hair called Lucille. “I met her at college,” I said, “and I want to marry her.” Marylou wanted to meet her.
In Philadelphia we went to a cafe and ate hamburgers. It was 3 a.m., and the cafe owner heard us talking about money. He offered to give us the hamburgers free, plus more coffee, if we washed all the dirty dishes in the kitchen. “OK!” we said.
Ed and I did the dishes while Dean and Marylou kissed and whispered together in a corner of the kitchen. We finished the dishes in fifteen minutes.
When dawn came we were driving through New Jersey, with the city of New York in the snowy distance. Then we went through the Lincoln Tunnel and over to Times Square, because Marylou wanted to see it.
After that, we went to my house in Paterson and slept. I was the first to wake up, late in the afternoon. There was a phone call from Old Bull Lee, who was in New Orleans. He was complaining.
“A girl called Galatea just arrived at my house,” he said. “She’s looking for a guy called Ed Dunkel.”
“Tell her that Dunkel is with Dean and me,” I said. “Tell her we’ll probably pick her up in New Orleans on our way to the West Coast.”
Then Galatea Dunkel came to the phone herself. “How is Ed?” she wanted to know. “Is he OK? Is he happy?”
I told her that he was. “How did you get from Tucson to New Orleans?” I asked.
“I wrote home for some money, and then got on a bus,” she said. She was determined to catch up with Ed because she loved him. After the phone call, I told Big Ed. He sat in the chair and looked worried.
Next there was a call from Camille in San Francisco, and Dean talked to her. Then we phoned Carlo Marx at his home in Long Island and told him to come over. He arrived two hours later, and sat quietly watching Dean and me get ready for our trip alone to Virginia, to pick up the rest of the furniture and bring my aunt back.
Dean had a shower while I cooked some rice. Marylou mended his socks, and then we were ready to go. Dean, Carlo, and I drove into New York. We promised to see Carlo in thirty hours, in time to greet the New Year.
Dean talked all night. He was very excited about everything he saw, every detail of every moment that passed. “Everything is fine, Sal,” he said. “God exists! I used to be a jail-kid, stealing cars. But all my jail-problems are over now. I shall never be in jail again.” We passed a kid who was throwing stones at cars in the road. “Look,” said Dean. “One day he’ll throw a stone at a car, and the car will crash, and the man will die - all because of that little kid. Yes, God exists. And we know America. We’re at home. I know the people. I know what they do.”
There was nothing clear about the things he said, but what he meant to say was somehow pure and clear. Even my aunt listened, half curiously, as we drove back to New York that night, with the furniture in the back of the car.
At 4 a.m., in Washington, Dean stopped and phoned Camille in San Francisco. Soon after this, a police car overtook us and stopped us because we were going “too fast,” although we were only doing thirty miles an hour. Dean and I went to the police station and tried to explain that we didn’t have any money to pay the fifteen-dollar fine. But while we were arguing with the cops, one of them went out to look in the back of the car where my aunt was sleeping. She woke up and saw him.
“Don’t worry,” she said. “I don’t have a gun. Search the car, if you want to. I’m going home with my nephew, and we didn’t steal this furniture.”
My aunt paid the fine, and Dean promised to pay her when he had the money (and he did, a year and a half later). We arrived at the house in Paterson at 8 a.m.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.