سرفصل های مهم
جناب والتر الیوت
توضیح مختصر
تاریخچهی خانوادهی الیوت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
جناب والتر الیوت
جناب والتر الیوت از سالن کلینچ در سامرست- جنوب غربی انگلیس- هیچ وقت چیزی به غیر از طبقهی بارونتها نخونده بود. مخصوصاً دوست داشت صفحات مربوط به خانوادهی خودش رو بخونه:
والتر الیوت، بارونت، متولد اول مارس ۱۷۶۰ با الیزابت استیونسون در پانزدهم جولای ۱۷۸۴ ازدواج کرد. سه دختر: الیزابت (متولد اول ژوئن ۱۷۸۵)، آن (متولد نهم آگوست ۱۷۸۷)، و ماری (متولد بیستم نوامبر ۱۷۹۱، که شانزدهم دسامبر ۱۸۱۲ با چارلز ماسگرو ازدواج کرد). پسری که مُرده به دنیا اومد (پنجم نوامبر ۱۷۸۹). بانو الیوت در سال ۱۸۰۰ فوت کرد. وارث احتمالی: ویلیام والتر الیوت، نوهی بزرگ جناب والتر دوم.
این مقدمه با تاریخچهای از خانوادهی الیوت ادامه پیدا میکرد: ۳۰۰ سال ارجمندی و احترام. خوندن این رضایت زیادی به جناب والتر میداد. غرور ویژگی اصلیش بود به خاطر خانوادهی شریف و ظاهر خوب خودش مغرور بود. در پنجاه و چهار سالگی هنوز هم مرد خوشقیافهای بود. دوستانش تعجب کرده بودن که دیگه ازدواج نکرده بود. میتونست از بانو راسل بخواد باهاش ازدواج کنه. اون بیوهای بود که در اون نزدیکی زندگی میکرد و دوست صمیمی بانو الیوت بود. هرچند ۱۳ سال از زمان مرگ بانو الیوت سپری شده بود و جناب والتر و بانو راسل هنوز دوستان و همسایههای خوبی بودن.
دختر مورد علاقهی جناب والتر الیزابت بود. ۲۹ ساله بود، ولی هنوز هم خیلی خوشقیافه بود. آن ۲۶ ساله بود و چند سال قبل زیبا بود ولی حالا رنگپریده و لاغر بود. ماری از زمان ازدواج چاق شده بود. بانو راسل خطوط عمیقی دور چشمهاش داشت. جناب والتر از فکر اینکه از بین تمام آدمهایی که میشناخت فقط اون و الیزابت هنوز مثل همیشه خوشقیافه بودن، احساس رضایت و خوشحالی زیادی میکرد. فکر میکرد: الیزابت با مرد شریف بزرگی ازدواج میکنه و متوجه نبود که در طول ۱۳ سال گذشته به این فکر میکرده.
وقتی الیزابت ۱۶ ساله بود، برنامه داشت با وارث پدرش، ویلیام والتر الیوت، ازدواج کنه. این تنها راهی بود که میتونست اموال پدرش رو نگه داره. وقتی با مرد جوان آشنا شد، ازش خوشش اومد. مرد جوان به سالن کلینچ دعوت شده بود، ولی هرگز نیومد. یک سال بعد با زن ثروتمندی از یک خانوادهی سطح متوسط ازدواج کرد. الیزابت عصبانی و ناراحت بود. زندگیش نسبتاً با پوچی ادامه پیدا کرد. به مهمونیهای شیک میرفت و با دوستانش دیدار میکرد. سعی میکرد زمانش رو پر کنه، ولی از اونجایی که هیچ استعداد یا علاقهای نداشت، سخت بود.
الیزابت اخیراً نگران پدرش بود: پدرش مقروض بود. نه الیزابت و نه پدرش نمیدونستن چطور این بدهیها رو پرداخت کنن. هر دو احساس میکردن سبک زندگی گزافشون برای حیثیت یک خانوادهی اصیل ضروریه. بانو راسل و آن ساعتها در تلاش برای پیدا کردن راهی برای پسانداز و پرداخت بدهیها سپری میکردن ولی هر برنامهی اقتصادی که پیشنهاد دادن، از طرف جناب والتر رد شد. بالاخره نقشهی رادیکال نقل مکان به شهر بث رو قبول کرد. اونجا میتونست با پول کمتری بدون اینکه عزتش رو از دست بده، زندگی کنه. در این اثناء، سالن کلیچ رو به آقای محترمی به نام دریاسالار کرافت اجاره دادن.
وقتی وکیل جناب والتر، آقای شفرد، توافقنامههای تجاری رو با دریاسالار کرافت تکمیل کرد، به کلینچ اومد تا به جناب والتر گزارش بده.
آقای شفرد گفت: “دریاسالار کرافت خیلی خوبه. برادر همسرش چند سال قبل در روستایی در همین نزدیکی به اسم مانکفورد زندگی میکرد. شاید شما آقای محترم رو بشناسید. اسمش چی بود؟” آقای شفرد در حافظهاش کاوش کرد، ولی نتونست اسم برادر خانم کرافت رو به خاطر بیاره. “در خونهی سنگی خاکستری زندگی میکرد … “
آن بعد از لحظهای گفت: “به گمونم منظورتون آقای ونتورث هست.”
“آه!
جناب والتر گفت:
معاون کشیش بخش مانکفورد. وقتی گفتی “آقای محترم” فکر کردم منظورت یک مرد مالک هست، شخصی از اشراف. آقای ونتورث هیچ کس نبود.”
آن آروم از اتاق خارج شد و رفت توی باغچه. وقتی بین درختان بلند قدم میزد، فکر کرد: “شاید بعد از چند ماه بیاد اینجا!”
به برادر معاون کشیش بخش - کاپیتان فردریک ونتورث از نیروی دریایی سلطنتی - فکر میکرد سال ۱۸۰۶ رو در مانکفورد سپری کرده بود. اون موقع یک مرد جوان جذاب، باهوش و خوشقیافه بود، و آن دختری حساس، ملایم و زیبا بود. عاشق هم شده بودن و مدت کوتاهی خوشحال بودن ولی وقتی فردریک از جناب والتر سؤال کرد میتونه با آن ازدواج کنه یا نه، جناب والتر خوشحال نشد. فکر میکرد خانوادهی فردریک به اندازهی کافی خوب نیستن. حتی بانو راسل که خیلی معقولتر از جناب والتر بود هم مخالفت کرده بود. آن بین خواهران الیوت مورد علاقهی بانو راسل بود فقط آن صاحب ملایمت، شعور خوب و تواضعی که لیدی راسل در دوست قدیمیش، بانو الیوت خیلی دوست داشت، بود. بانو راسل فکر میکرد احمقانه است که آن با مرد جوان بی پولی ازدواج بکنه. گفته بود: “وقتی پدرت بمیره، پول خیلی کمی برات میمونه و هیچ ملکی هم نمیمونه. باید با یک شخص ثروتمند ازدواج کنی. و کاپیتان ونتورث هم باید با شخص ثروتمندی ازدواج کنه اگه شما با هم ازدواج کنید، هیچ پولی نخواهید داشت و در نتیجه هر دو بدبخت میشید.”
آن به قدری ملایم بود که در مقابل این حرفها بحث نکرد. نامزدیش با فردریک رو به هم زد و متقاعد شد که برای اون هم بهتره. فردریک عصبانی و ناراحت شده بود. گفت: “مطمئنم در نیروی دریایی پول و ارتقا بدست میارم ولی آن همچنان در مقابلش مقاومت کرد و بالاخره اون هم رفت دریا. این هشت سال قبل بود، وقتی آن ۱۹ ساله بود. آدمهای خیلی کمی از رابطهی بین اونها خبر داشتن اون موقع خواهر فردریک، خانم کرافت، با شوهرش خارج از کشور بود و خواهر آن، ماری، در مدرسه بود. کاپیتان ونتورث دیگه برنگشته بود مانکفورد چون برادرش از اونجا رفته بود.
در طول هشت سال از زمانی که کاپیتان ونتورث رفته بود، آن هرگز عاشق کس دیگهای نشده بود. آقای چارلز ماسگرو ازش خواسته بود باهاش ازدواج کنه، ولی اون رد کرده بود و آقای ماسگرو با خواهرش، ماری، ازدواج کرده بود. آن دربارهی شغل کاپیتان ونتورث در روزنامهها خوند. حق داشت: جایگاه شغلیش در نیروی دریایی موفقیت بزرگی بود. آن با ناراحتی فکر کرد؛ حالا حتماً خیلی ثروتمند شده. هرگز ازدواج نکرده بود. حالا که به این فکر میکرد، توصیهی بانو راسل به نظر خیلی محتاطانه میرسید آن فکر میکرد بانو راسل محتاطانه رفتار میکنه، ولی به جاش زندگیش رو نابود کرده بود.
ماری در آپرکراس زندگی میکرد- سه مایل از سالن کلینچ دور بود. یک روز به خواهرش، الیزابت، گفت: “وقتی میری بث، لطفاً بذار آن پیش من بمونه. حالم خوب نیست و به کمک آن نیاز دارم.”
الیزابت گفت: “باشه. دل هیچکس در بث براش تنگ نمیشه!”
دوست الیزابت، خانم کلی، یک بیوهی جوان با اونها میرفت بث. الیزابت از فکر پدر و دوستش به عنوان تنها همراهانش خیلی خوشحال بود.
آن هم از این قرار خوشحال بود و با کمال میل دعوت ماری رو قبول کرد. بث رو دوست نداشت. بیشتر ترجیح میداد در حومهی شهر، نزدیک بانو راسل که ازش قدردانی میکرد، بمونه. اون و ماری از مصاحبت هم لذت نمیبردن، ولی حداقل ماری برای کمکش ارزش قائل بود و اینطوری نیاز نبود بره بث.
این برنامه فقط یک مشکل داشت: فکر موندن خانم کلی با الیزابت و جناب والتر برای چند ماه در خونهی اونها آن رو نگران میکرد. خانم کلی زن زیبایی نبود، ولی باهوش و صمیمی بود. آن فکر میکرد موندن یک زن جوان مجرد و دلپذیر در خونه با جناب والتر به مدت طولانی بیاحتیاطیه. این حرف رو به الیزابت گفت، ولی الیزابت جواب داد: “حرف غیر معقولیه! خانم کلی به نظر پدر جذاب نیست. به علاوه، از یک خانوادهی اصیل هم نیست. هیچ خطری وجود نداره.”
بنابراین جناب والتر، الیزابت و خانم کلی به سمت بث حرکت کردن و آن رفت خونهی ماری. ماری در کلبهای- کوچکترین خونه از دو خونهای که در یک ملک بزرگ متعلق به والدین شوهرش بود، زندگی میکرد. خانم و آقای ماسگرو بالارتبه در خونهی بزرگ زندگی میکردن. آن و ماری زمان زیادی با آقا و خانم ماسگرو و دخترهاشون، هنریتا و لوئیزا، سپری میکردن. اونها دختران نسبتاً زیبا، با نشاط، و شیکپوشی بودن که در اون اطراف محبوب بودن. به نظر زیاد از زندگی لذت میبردن ولی تنها چیزی که آن بهش حسادت میکرد، احساس صمیمانهای بود که نسبت به هم داشتن این از رابطهی آن با هر کدوم از خواهرهاش خیلی متفاوت بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Sir Walter Elliot
Sir Walter Elliot of Kellynch Hall in Somerset, south-west England, never read anything except the Baronetage. He particularly liked to read the pages about his own family:
Walter Elliot, baronet, born 1 March 1760, married Elizabeth Stevenson 15 July 1784. Three daughters: Elizabeth (born 1 June 1785), Anne (born 9 August 1787), and Mary (born 20 November 1791, married Charles Musgrove 16 December 1810). A still-born son (5 November 1789). Lady Elliot died in 1800. Heir presumptive: William Walter Elliot, the great grandson of the second Sir Walter.
This introduction was followed by the history of the Elliot family: three hundred years of respectability. Reading it gave Sir Walter great satisfaction. Vanity was his principal characteristic: he was vain about his noble family and his good looks. At fifty-four he was still a handsome man. His friends had been surprised that he had never married again. He could have asked Lady Russell to marry him.
She was a widow who lived nearby and had been Lady Elliot’s closest friend. However, thirteen years had passed since Lady Elliot’s death, and Sir Walter and Lady Russell were still just good friends and neighbours.
Sir Walter’s favourite daughter was Elizabeth. She was twenty-nine, but she was still very good-looking. Anne was twenty-six and had been pretty a few years before, but now she was pale and thin. Mary had grown fat since her marriage. Lady Russell had deep lines around her eyes. Sir Walter took great pleasure in thinking that of all the people he knew only he and Elizabeth were still as good-looking as ever. Elizabeth will marry a great nobleman, he thought, and he did not notice that he had been thinking it for the past thirteen years.
When Elizabeth was sixteen, she had planned to marry her father’s heir William Walter Elliot. That was the only way she could keep her father’s property.
When she met the young man, she liked him. He was invited to Kellynch Hall, but he never came. A year later, he married a rich woman from a middle-class family. Elizabeth was angry and upset. Her life went on rather emptily. She went to elegant parties and visited friends. She tried to fill the time, but it was difficult, since she had no talents or interests.
Recently she had been worried about her father: he was in debt. Neither Elizabeth nor her father could imagine how to pay these debts. Both felt that their extravagant lifestyle was essential to the dignity of a noble family.
Lady Russell and Anne spent hours trying to find a way to save money and pay the debts, but every plan for economy they proposed was rejected by Sir Walter. Finally he accepted the radical plan of moving to the town of Bath.
There he could live for less money without losing his dignity. Meanwhile, Kellynch Hall was rented to a gentleman called Admiral Croft.
When Sir Walter’s lawyer Mr Shepherd had completed the business arrangements with Admiral Croft, he came to Kellynch to report to Sir Walter.
‘Admiral Croft is very nice,’ said Mr Shepherd. ‘His wife’s brother lived in the nearby village of Monkford a few years ago. Perhaps you know the gentleman. Now, what was his name?’ Mr Shepherd searched his memory but couldn’t remember the name of Mrs Croft’s brother. ‘He lived in the grey stone house.’
After a moment, Anne said, ‘I suppose you mean Mr Wentworth.’
‘Ah!’ said Sir Walter. ‘The curate of Monkford. When you said “gentleman” I thought you meant a man of property, somebody of the nobility. Mr Wentworth was nobody.’
Anne left the room quietly and went out into the garden. As she walked between the tall trees, she thought, ‘In a few months, perhaps he will be here!’
She was thinking of the curate’s brother - Captain Frederick Wentworth of the Royal Navy - who had spent the year 1806 in Monkford. At that time, he was a handsome, clever, charming young man, and Anne was a pretty, gentle, sensitive girl.
They fell in love and were happy for a short period, but, when Frederick asked Sir Walter if he could marry Anne, Sir Walter was not pleased. He thought that Frederick’s family was not good enough. Even Lady Russell, who was much more sensible than Sir Walter, disapproved.
Anne was Lady Russell’s favourite of the Elliot sisters; only Anne had the gentleness, good sense and modesty that Lady Russell had loved so much in her old friend Lady Elliot. Lady Russell thought that it was foolish for Anne to marry a young man with no money. ‘When your father dies,’ she had said, ‘he’ll leave you very little money and no property.
You need to marry someone rich and so does Captain Wentworth. If you marry each other, you’ll have no money at all, and you’ll both be miserable as a result.’
Anne was too gentle to argue against this. She broke off her engagement to Frederick, convinced that it was the best thing for him.
Frederick was angry and hurt. ‘I’m sure that I’ll earn money and promotion in the Navy,’ he said, but Anne continued to resist him, and finally he went to sea. That was eight years ago, when Anne was nineteen.
Very few people knew about the relationship between them: his sister Mrs Croft had been abroad with her husband at the time, and Anne’s sister Mary had been away at school. Captain Wentworth had never returned to Monkford, because his brother had moved away.
In the eight years since Captain Wentworth had left, Anne had never fallen in love with anyone else. Mr Charles Musgrove had asked her to marry him, but she had refused, and he had married her sister Mary instead. Anne read about Captain Wentworth’s career in the newspapers.
He had been right: his Navy career was a great success. By now he must be quite rich, thought Anne sadly. He had never married. Thinking about it now, Lady Russell’s advice seemed too cautious: Anne thought she was being prudent, but instead she had ruined her life.
Mary lived at Uppercross, three miles from Kellynch Hall. One day she said to her sister Elizabeth, ‘When you go to Bath, please leave Anne with me. I’m not well, and I need Anne’s help.’
‘All right,’ said Elizabeth. ‘No one will miss her in Bath!’
Elizabeth’s friend Mrs Clay - a young widow - was going to Bath with them. Elizabeth was perfectly happy with the thought of her father and her friend as her only companions.
Anne was also happy with the arrangement and gladly accepted Mary’s invitation. She did not like Bath. She much preferred to stay in the country close to Lady Russell, who appreciated her.
She and Mary did not enjoy each other’s company, but at least Mary valued her help, and this way she did not have to go to Bath.
There was only one problem with the plan: the idea of Mrs Clay staying for months with Elizabeth and Sir Walter at their house in Bath made Anne worried. Mrs Clay was not a pretty woman, but she was intelligent and friendly.
Anne thought it imprudent to let a pleasant young single woman stay in the house with Sir Walter for so long a period. She told Elizabeth this, but Elizabeth replied, ‘Nonsense! Father doesn’t find Mrs Clay attractive. Besides, she isn’t from a noble family. There’s no danger.’
So Sir Walter, Elizabeth and Mrs Clay left for Bath, and Anne moved into Mary’s house. Mary lived in the Cottage, the smaller of two houses on a large property owned by her husband’s parents. Mr and Mrs Musgrove Senior lived in the Great House.
Anne and Mary spent a lot of time with Mr and Mrs Musgrove and their daughters Henrietta and Louisa. They were rather pretty, lively, fashionable girls, who were very popular in the neighbourhood.
They seemed to enjoy life a lot, but the only thing Anne was envious of was their friendly feeling towards each other - this was very different from Anne’s relationship with either of her sisters.