خانم اسمیت همه چیز رو میگه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: متقاعد کردن / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خانم اسمیت همه چیز رو میگه

توضیح مختصر

پدر آن مهمونی میده و کاپیتان ونتورث هم دعوته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

خانم اسمیت همه چیز رو میگه

روز بعد آن به دیدن خانم اسمیت رفت. از اینکه از خونه خارج شده بود، خوشحال بود. نمی‌خواست آقای الیوت رو ببینه و آقای الیوت مطمئناً به دیدن جناب والتر می‌رفت.

وقتی در اتاق کوچیکش نشسته بودن و چایی می‌خوردن، خانم اسمیت گفت: “دوستم بهم میگه آقای الیوت اغلب خونه‌ی شماست.”

“دوستت کی هست؟” آن پرسید

“خانم روکی. یک پرستار هست و برای سرهنگ والیس کار می‌کنه. می‌دونی که همسرش تازه یکی نوزاد به دنیا آورده.”

“بله و سرهنگ والیس دوست آقای الیوت هست. آقای الیوت رو می‌شناسی؟”

خانم اسمیت گفت: “قبلاً خیلی خوب می‌شناختمش ولی حالا سه سال هست که ندیدمش.”

“تا حالا درباره‌ی من باهاش حرف زدی؟” آن پرسید:

“بله، زدم. اغلب درباره‌ی شخصیت خوبت باهاش حرف زدم تواضع و هوشت. وقتی بود که قبل از ازدواجش به دیدن پدر و خواهرت رفته بود. حالا که صحبت از ازدواج شد، خانم روکی بهم میگه خانم والیس فکر میکنه تو با آقای الیوت ازدواج می‌کنی.”

آن گفت: “خوب، خانم والیس اشتباه میکنه. آقای الیوت از من نخواسته باهاش ازدواج کنم و اگر هم می‌خواست من ردش می‌کردم.”

“از شنیدن این که باهاش نامزد نشدی خوشحالم. تو شخصیت واقعی اون رو نمیشناسی.”

“لطفاً در این باره به من بگو. همیشه می‌خواستم بدونم وقتی جوون بود، چطور بود.”

خانم اسمیت با حالت قیافه‌ی جدی روی صورتش به آن نگاه کرد. با عصبانیت گفت: “آقای الیوت مردی بی‌عاطفه و بی‌وجدان هست. فقط به خودش فکر میکنه. همسرم قبل از ازدواج ما دوست صمیمی اون بود و بعد از ازدواج من هم دوستش شدم. اون موقع فکر میکردم مرد جوان محترمی هست. وقتی با پدر و خواهرت ملاقات کرد رو به خاطر میارم اونها به کلینچ دعوتش کردن. شب بعد رو با ما سپری کرد و کل داستان رو بهمون گفت. به پدرت می‌خندید و گفت میدونست جناب والتر میخواد اون با دخترش ازدواج کنه. ولی هیچ پولی نداشت و می‌خواست با زن ثروتمندی ازدواج کنه. می‌دونست سالن کلینچ و لقب رو به هر حال بدست میاره، حتی اگه با الیزابت ازدواج نکنه. اون موقع به هیچ عنوان به افتخار و شرف خانواده اهمیتی نمی‌داد. یک بار گفت اگر بشه لقب رو فروخت، لقبش رو به ۵۰ پوند میفروشه!”

آن شوکه و خشمگین شده بود. “ولی چرا از وقتی به بث اومده، انقدر با ما صمیمی شده؟” پرسید:

“خب، میدونی، آدم‌ها عوض میشن. این موضوع سال‌ها قبل بود، وقتی یک مرد جوان بود. حالا زیاد به افتخار و عنوان خانواده اهمیت میده. سرهنگ والیس بهش گفته خانم کلی با خواهرت میمونه و اینکه سعی میکنه جناب والتر رو عاشق خودش بکنه.”

“از کجا میدونی؟ گفتی سه سال هست که باهاش حرف نزدی.”

خانم اسمیت جواب داد: “باز خانم روکی. میدونی، سرهنگ والیس به همسرش همه چیز رو میگه و خانم والیس همه چیز رو به پرستارش میگه.و خانم روکی با مهربانی زیاد به من گفت.

گفت وقتی آقای الیوت از خانم کلی شنید، تصمیم گرفت با جناب والتر دوست بشه و اون رو از خانم کلی جدا کنه. خصوصی با خانم کلی صحبت کرده و بهش هشدار داده سعی نکنه محبت جناب والتر رو به دست بیاره. خانم کلی ازش میترسه و نمیخواد وقتی آقای الیوت حضور داره زمان زیادی با جناب والتر سپری کنه. به همین دلیل آقای الیوت تا حد ممکن با جناب والتر زمان سپری می‌کنه. می‌دونی آقای الیوت میترسه جناب والتر با اون ازدواج کنه و یک پسر به دنیا بیاره. بعد اون سالن کلینچ رو به ارث نمیبره.”

این وحشتناکه!”

آن گفت: “

خانم اسمیت گفت: “بله،

همونطور که گفتم، مرد بی‌عاطفه‌ای هست ولی بارزترین نمونه‌ی این برای من نحوه‌ی برخوردش با شوهر بیچاره‌ام و رفتاری هست که از زمان مرگ همسرم با من داشته. آقای الیوت بعد از ازدواجش خیلی ثروتمند شد. همسرم هیچ وقت در مدیریت پول خوب نبود و دچار مشکلات مالی جدی شد. آقای الیوت هیچ کاری برای کمک بهش انجام نداد. همسرم قبل از مرگش الیوت رو مجری وصیت‌نامه‌اش کرد. اگر آقای الیوت کمی بیشتر تلاش می‌کرد و کمی از پولش سرمایه‌گذاری می‌کرد، املاک همسرم در وست‌ایندیا حالا متعلق به من بود. ولی اون هیچ کاری نکرد و حالا بانک مالک اون ملک هست. بنابراین می‌بینی که تقصیر آقای الیوت هست که من انقدر فقیرم. چندین بار براش نامه نوشتم و ازش کمک خواستم، ولی اون همیشه رد کرده. این هم چند تا از نامه‌هایی که از طرف اون دریافت کردم.”

خانم اسمیت یک پاکت نامه داد دست آن. آن با خوندن نامه‌ها بیشتر و بیشتر عصبانی شد: هر نامه نشان سردی، سنگدلی و بی‌تفاوتی بود.

آن در راه خونه، به مکالمه‌اش با خانم اسمیت فکر کرد. می‌خواست بلافاصله به خانواده‌اش بگه، ولی می‌دونست اونها به حرفش گوش نمیدن. تصمیم گرفت به بانو راسل بگه و ازش توصیه بخواد.

فکر علاقه‌ی آقای الیوت بهش حالا اون رو پر از انزجار کرده بود. حداقل دو روز می‌رفت تورنبری و آن مجبور نبود باهاش حرف بزنه. به فکر اینکه بانو راسل ممکن بود آن رو متقاعد به ازدواج باهاش بکنه، لرزید. بعد، وقتی خیلی دیر میشد شخصیت حقیقیش رو می‌فهمید!

وقتی رسید خونه، دید چارلز و ماری اونجا هستن. چند روزی با کاپیتان هارویل، هنریتا و خانم ماسگرو اومده بودن بث. همه در مسافرخونه‌ی گوزن نر سفید میموندن. آن از دیدنشون تعجب کرد و واقعاً خوشحال شد. ماری قبل از اینکه بره، رو کرد به آن و گفت: “باید فردا بیای و روز رو با ما در مسافرخونه سپری کنی. چیزهای زیادی هست که درباره‌اش حرف بزنیم و خانم ماسگرو و هنریتا میخوان همه چیز درباره برنامه‌های عروسی رو بهت بگن.”

صبح روز بعد آن رفت مسافرخونه‌ی گوزن سفید. کاپیتان ونتورث اونجا بود و به دیدن دوستش، کاپیتان هارویل اومده بود. آن سعی کرد آروم باشه. فکر کرد؛ اگه هنوز دوستم داره و اگه من هم هنوز دوستش دارم (که قطعاً دارم)، مطمئناً خیلی زود همدیگه رو درک می‌کنیم.

“آن!

ماری که کنار پنجره ایستاده بود، داد زد:

بیا ببین! خانم کلی و آقای الیوت!”

آن که به طرف پنجره می‌رفت، گفت: “امکان نداره! تا فردا شب در تورن‌بری هست.”

کاپیتان ونتورث به آن نگاه می‌کرد و آن متأسف شد که حرف زده. برگشت و به بیرون از پنجره نگاه کرد واقعاً آقای الیوت بود. برای اصلاح برداشت اشتباهی که ممکن بود آقای ونتورث از حرف‌هاش داشته باشه، گفت: “آه،

خودشه! حتماً من اشتباه کردم. وقتی درباره‌ی برنامه‌هاش حرف زد، با دقت به حرفش گوش ندادم.”

چارلز رفت پیش خانم ماسگرو و گفت: “مادر، برات سوپرایزی دارم. برای فردا شب در تئاتر یک اتاقک گرفتم. میدونم‌ تو تئاتر رو دوست داری. برای ۹ نفر جا هست. کاپیتان ونتورث میگه میاد و میدونم آن تئاتر رو دوست داره. ما همه دوست داریم.”

“چارلز!

ماری داد زد:

فراموش کردی پدرم فردا شب مهمونی میده و ما همه دعوتیم. بانو دالریمپل اونجا خواهد بود و آقای اليوت، وارث پدرم. مطمئناً می‌خوای باهاش آشنا بشی، درسته؟”

“چیکار باید بکنم؟

چارلز گفت:

آقای الیوت هيچ چیز من نیست.”

کاپیتان ونتورث با دقت به اين مکالمه گوش می‌داد. در این سخن آخر، چشم‌های کاپیتان ونتورث از چارلز به آن حرکت کرد.

بعد خانم ماسگرو به چارلز گفت: “بهتره برگردی تئاتر و اتاقک رو برای سه‌شنبه شب تغییر بدی. اگه خونه‌ی پدر ماری مهمونی هست، آن مجبوره بره اونجا و ما نمی‌خوایم بدون آن بریم تئاتر.”

آن گفت: “من ترجیح میدم برم تئاتر تا اینکه برای مهمونی پدرم بمونم خونه. ولی شاید بهتره به جاش سه‌شنبه بریم.”

کاپیتان ونتورث اومد و کنار آن نشست. “مهمونی‌ها رو دوست نداری؟” پرسید:

آن جواب داد: “نه.”

“به خاطر میارم قبلاً دوست داشتی ولی آدم‌ها در طول زمان تغییر می‌کنن.”

آن گفت: “من زیاد تغییر نکردم و امیدوار بود بهش بفهمونه که عشقش تغییری نکرده. ولی بعد متوجه شد ممکنه کاپیتان فکر کنه منظورش برعکس هست اینکه هنوز هم ازدواج باهاش رو رد میکنه. ساکت شد و در سردرگمی سرخ شد.

کاپیتان گفت: “هشت سال و نیم زمانی خیلی طولانی هست.”

درست همون موقع در باز شد و جناب والتر، الیزابت و خانم کلی وارد شدن.

الیزابت گفت: “ما با دعوت‌نامه‌هایی برای مهمونی اومدیم و یک دعوتنامه به همه داد كه كاپيتان ونتورث هم شامل اونها بود. کاپیتان ونتورث ازش تشکر کرد، ولی نگفت میره مهمونی یا نه. بعد از اینکه رفتن، ایستاد و با سردرگمی به دعوتنامه خیره شد. آن دركش ميكرد. نمیتونست دعوتنامه رو به عنوان عذرخواهی تمام رفتارهای توهين‌آميز اونها در گذشته قبول کنه.

اون شب آن در خونه زیاد به این چیزها فکر کرد. کاپیتان ونتورث به مهمونی میومد؟ نظری نداشت.

آن رو کرد به خانم کلی و گفت: “دیدم امروز شما در خیابون با آقای الیوت صحبت می‌کردید. من فکر می‌کردم رفته تورنبری.”

خانم کلی گفت: “آه، بله! فراموش کردم بهتون بگم. من هم از دیدنش تعجب کردم. به من گفت چرا هنوز نرفته تورنبری ولی فراموش کردم چی گفت زیاد گوش نمی‌دادم. به خاطر میارم گفت قطعاً برای مهمونی فردا برمیگرده.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Mrs Smith Tells All

The next day, Anne went to visit Mrs Smith. She was glad to get out of the house. She did not want to see Mr Elliot and he was sure to visit Sir Walter.

‘My friend tells me that Mr Elliot is often at your house,’ said Mrs Smith, when they were sitting in her small room, drinking tea.

‘Who is your friend?’ asked Anne.

‘Mrs Rooke. She’s a nurse and she works for Colonel Wallis. You know his wife has just had a baby.’

‘Yes, and Colonel Wallis is Mr Elliot’s friend. Do you know Mr Elliot?’

‘I used to know him very well,’ said Mrs Smith,’but I haven’t seen him for three years now.’

‘Did you ever talk about me to him?’ asked Anne.

‘Yes, I did. I often spoke about your fine character, your modesty and intelligence. It was at the time when he met your father and sister, before his marriage. Speaking of marriage, Mrs Rooke tells me that Mrs Wallis thinks you will marry Mr Elliot.’

‘Well,’ said Anne, ‘Mrs Wallis is mistaken. Mr Elliot hasn’t asked me to marry him, and, if he did, I would refuse him.’

‘I’m glad to hear you’re not engaged to him. You don’t know his real character.’

‘Please tell me about it. I’ve often wondered what he was like when he was young.’

Mrs Smith looked at Anne with a serious expression on her face. ‘Mr Elliot is a man without heart or conscience,’ she said angrily. ‘He thinks only of himself. My husband was his close friend before we were married, and, after our marriage, I became his friend too. I thought he was a fine young gentleman then.

I remember when he met your father and sister, and they invited him to Kellynch. He spent the evening with us afterwards and told us the whole story. He laughed at your father and said he knew that Sir Walter wanted him to marry his daughter.

But he had no money, and he wanted to marry a rich woman. He knew that he would get Kellynch Hall and the title anyway, even if he didn’t marry Elizabeth. At that time, he didn’t care at all about the honour of his family. He once said that if titles could be sold, he would sell his for fifty pounds!’

Anne was shocked and angry. ‘But why has he been so friendly to us since he came to Bath?’ she asked.

‘Ah, well, people change, you see. That was years ago, when he was a young man. Now he cares a lot about the family honour and the title. Colonel Wallis told him that Mrs Clay was staying with your sister and that she was trying to make Sir Walter fall in love with her.’

‘How do you know? You said you haven’t spoken to him for three years.’

‘Mrs Rooke again,’ replied Mrs Smith. ‘You see, Colonel Wallis tells his wife everything, and Mrs Wallis tells her nurse everything, and Mrs Rooke very kindly told me. She said that when Mr Elliot heard about Mrs Clay, he decided to make friends with Sir Walter and separate him from Mrs Clay.

He has spoken to Mrs Clay in private and warned her not to try to win Sir Walter’s affections. Mrs Clay is afraid of him and doesn’t want to spend a lot of time with Sir Walter while Mr Elliot is present.

And so he spends as much time as possible with Sir Walter. You see, Mr Elliot is afraid that Sir Walter might marry her and have a son. Then he wouldn’t inherit Kellynch Hall.’

‘This is terrible!’ said Anne.

‘Yes,’ said Mrs Smith. ‘As I said, he’s a heartless man, but for me the clearest example of it is the way he treated my poor husband and the way he has treated me since my husband died. After his marriage, Mr Elliot was very rich. My husband was never good at managing money, and he was getting into serious financial difficulties.

Mr Elliot did nothing to help him. Before my husband died, he had made Mr Elliot the executor of his will. If Mr Elliot had tried a bit harder and invested a little of his own money, my husband’s property in the West Indies would now be mine. But he did nothing, and now the bank owns the property.

So you see, it’s Mr Elliot’s fault that I’m so poor. I’ve written him several letters asking him for help, but he always refuses. Here are some of the letters I’ve received from him.’

Mrs Smith handed Anne a packet of letters. As she read them, Anne felt more and more angry: each letter showed coldness and hard-hearted indifference.

As she walked home, Anne thought about her conversation with Mrs Smith. She wanted to tell her family immediately, but she knew that they would not listen to her. She decided that she would tell Lady Russell and ask her advice.

The idea of Mr Elliot’s interest in her now filled her with disgust. At least he was going to be away at Thornberry for two days, and she would not have to talk to him. She shivered at the thought that Lady Russell might have persuaded her to marry him. Then she would have discovered his true character when it was too late!

When she got home, she found Charles and Mary there. They had come to Bath for a few days with Captain Harville, Henrietta and Mrs Musgrove. They were all staying at the White Hart Inn. Anne was surprised and really glad to see them.

Before she left, Mary turned to Anne and said, ‘You must come and spend the day with us at the inn tomorrow. We have so much to talk about, and Mrs Musgrove and Henrietta want to tell you all about the wedding plans.’

The next morning, Anne went to the White Hart. Captain Wentworth was there visiting his friend Captain Harville. Anne tried to be calm. If he still loves me and I still love him (which I certainly do), she thought, surely we’ll understand each other before long.

‘Anne!’ cried Mary, who was standing by the window. ‘Come and look! There’s Mrs Clay and Mr Elliot!’

‘It can’t be,’ said Anne, going to the window. ‘He’s in Thornberry until tomorrow evening.’

Captain Wentworth was looking at her, and she felt sorry that she had spoken. She turned and looked out of the window, it really was Mr Elliot. In order to correct any wrong impression her words might have given Captain Wentworth, she said, ‘Oh! It is him. I must have been mistaken. I wasn’t listening very closely when he spoke about his plans.’

Charles went up to Mrs Musgrove and said, ‘Mother, I have a surprise for you. I have taken a box at the theatre for tomorrow night. I know you love the theatre. There’s space for nine people. Captain Wentworth says he’ll come, and I know Anne likes the theatre. We all do.’

‘Charles!’ cried Mary. ‘You’ve forgotten that my father is giving a party tomorrow night, and we’re all invited. Lady Dalrymple will be there and Mr Elliot, my father’s heir. Surely you want to meet him?’

‘Why should I?’ said Charles. ‘Mr Elliot is nothing to me.’

Captain Wentworth had been listening intently to this conversation. At this last remark, Captain Wentworth’s eyes moved from Charles to Anne.

Then Mrs Musgrove said to Charles, ‘You’d better go back to the theatre and change the box to Tuesday night. If there’s a party at her father’s house, Anne will have to go to it, and we don’t want to go to the theatre without Anne.’

‘I’d much prefer to go to the theatre than stay home for my father’s party,’ said Anne. ‘But perhaps it would be best to go on Tuesday instead.’

Captain Wentworth came over and sat by Anne. ‘Don’t you like parties?’ he asked.

‘No,’ she replied.

‘I remember you didn’t use to like them, but people change over time.’

‘I haven’t changed much,’ said Anne, hoping to suggest to him that her love was unchanged. But then she realised he might think she meant the opposite: that she would still refuse to marry him. She fell silent and blushed in confusion.

‘Eight and a half years is a very long time,’ he said.

Just then the door opened and Sir Walter, Elizabeth and Mrs Clay came in.

‘We’ve come with invitations to our party,’ said Elizabeth and she handed an invitation to everyone there, including Captain Wentworth. Captain Wentworth thanked her but did not say whether he would come to the party. After they had left, he stood staring at the invitation in confusion.

Anne understood him. He could not accept the invitation as an apology for all their insulting behaviour in the past.

That evening, at home, she thought about these things a lot. Would Captain Wentworth come to the party? She had no idea.

Turning to Mrs Clay, she said, ‘I saw you talking to Mr Elliot in the street today. I had thought he was in Thornberry.’

‘Oh, yes! I forgot to tell you,’ said Mrs Clay. ‘I was surprised to see him too. He told me why he hadn’t yet left for Thornberry, but I forget what he said - I wasn’t really listening. I remember he said that he would definitely be back in time for the party tomorrow.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.