خیابان یونین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: متقاعد کردن / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خیابان یونین

توضیح مختصر

آن و فردریک ازدواج میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

خیابان یونین

آن نمی‌تونست از دست چارلز یا خانم ماسگرو عصبانی بشه- هر دو خیلی مهربان بودن ولی آن احساس ناامیدی میکرد. می‌خواست تنها باشه. بیشتر از همه می‌خواست کاپیتان ونتورث رو پیدا کنه و باهاش حرف بزنه. وقتی از خیابان یونیون بالا میرفتن، کاپیتان ونتورث اونها رو دید، از خیابان رد شد و اومد با اونها قدم بزنه. با اضطراب به آن نگاه کرد. آن سرخ شد و با حالتی بهش نگاه کرد که امیدوار بود احساسات حقیقیش رو نشون بده.

“آه!

کاپیتان ونتورث!

چارلز داد زد:

به طرف خونه‌ی آن میری؟ حال آن خوب نیست و باید بره خونه. بعد از پنج دقیقه قرار ملاقاتی دارم می‌تونی لطفاً باهاش بری خونه؟”

کاپیتان ونتورث گفت: “البته.” چارلز خداحافظی کرد و اونها رو ترک کرد. آن و فردریک با هم به آرومی قدم زدن. در خیابان شلوغ توسط مردم احاطه شده بودن، ولی توجهی به اونها نداشتن. کمی بعد دوباره تمام اون احساسات عاشقانه رو از نو ابراز کردن که هشت سال و نیم قبل آینده‌شون رو امن به نظر می‌رسوند. حالا بزرگ‌تر، باهوش‌تر و قوی‌تر از اون موقع شده بودن و عشقشون بر پایه‌ی دانش کامل از شخصیت هم بود.

کاپیتان گفت: “من هیچ‌وقت لوئیزا ماسگرو رو دوست نداشتم. سعی کردم دوستش داشته باشم و به فکر ازدواج با اون بودم، چون می‌خواستم ازدواج کنم. می‌خواستم بچه و خونه و زندگی داشته باشم و به قدری عصبانی و مغرور بودم که دوباره از تو تقاضا نکنم. سال‌ها فکر میکردم خیلی ضعیفی و خیلی زود توسط دیگران قانع میشی. ولی در لایم خطرِ برعکس این رو دیدم- شخصیتی که به هیچ عنوان متقاعد نمیشه. از زمان حادثه‌ی لوئیزا به برتری واقعی تو پی بردم. خیلی قوی، خیلی توانا، خیلی خوب! اون موقع فهمیدم که شخصیت تو در تعادل کامل بین قدرت و ملایمت هست. ولی تا اون موقع مردم فکر میکردن من و لوئیزا ازدواج میکنیم. حتی لوئیزا هم این‌طور فکر می‌کرد. احساس کردم تنها کار شرافتمندانه برای انجام ازدواج با اون هست، اگه منو بخواد. با امید اینکه من رو فراموش کنه، رفتم پیش برادرم در شراپ‌شایر بمونم و احساس گمگشتگی و ناراحتی می‌کردم. بعد هارویل برام نامه نوشت و بهم گفت لوئیزا با بنویک نامزد کرده. بلافاصله اومدم بث تا تو رو پیدا کنم ولی بعد تو رو با آقای الیوت دیدم. همه در بث مطمئن بودن تو با اون ازدواج می‌کنی و من می‌ترسیدم بانو راسل تو رو قانع به این کار بکنه.”

رسیده بودن خونه‌ی آن. خداحافظی کردن و آن دوید اتاقش و خوشبخت‌ترین لحظه‌ی زندگیش بود.

شب شد و مهمانان رسیدن. شادیِ آن گونه‌هاش رو صورتی کرده بود و چشم‌هاش می‌درخشیدن. وقتی در اتاق‌ها حرکت می‌کرد و با مهمانان صحبت می‌کرد، دوست‌داشتنی به نظر می‌رسید. بانو دالریمپل و آقای الیوت اونجا بودن، ولی برای آن مهم نبود هیچ کس نمیتونست شادیش رو تحت تأثیر قرار بده. حرف‌های زننده و افاده‌ای پدر و الیزابت ناراحتش نمی‌کرد. براش مهم نبود خانم کلی کنار پدرش ایستاده بود. با خانم ماسگرو و کرافت‌ها و کاپیتان هارویل صحبت کرد. سعی کرد با بانو راسل حرف بزنه، ولی براش غیر ممکن بود. گاهی کاپیتان ونتورث می‌اومد و با آن صحبت می‌کرد. گاهی میدید کاپیتان اون طرف اتاق ایستاده و با یک نفر دیگه حرف میزنه، ولی به آن نگاه میکنه. یک لحظه کنار هم ایستادن و تظاهر کردن از گیاهان تعریف می‌کنن.

آن گفت: “داشتم به گذشته فکر میکردم و سعی کردم تصمیم بگیرم با پیروی از توصیه‌ی دوستم کار درستی کردم یا نه. فکر می‌کنم کار درستی کردم. منظورم این نیست که فکر می‌کنم توصیه‌ی دوستم توصیه‌ی خوبی بود اون بیش از اندازه محتاط بود و من خودم هیچ وقت چنین توصیه‌ای به یک جوان نمی‌کنم. ولی فکر می‌کنم با انجام توصیه‌اش کار درستی کردم. اون گفت اگه ازدواج کنیم، فقیر میشیم و هر دو بدبخت میشیم. اگه اون موقع باهات ازدواج می‌کردم، احساس گناه می‌کردم احساس می‌کردم من موجب هر نگرانی مالی هستم که ممکنه در سال‌های پیش رو برات پیش بیاد. حالا چیزی نیست که از ازش احساس گناه کنم. امیدوارم روزی بتونی بانو راسل رو ببخشی و بیشتر از حالا ازش خوشت بیاد.”

کاپیتان ونتورث به اون طرف اتاق به بانو راسل نگاه کرد. گفت: “شاید، روزی. من هم دارم فکر می‌کنم و به این نتیجه رسیدم که یک شخص بیشتر از بانو راسل دشمنم بود و این شخص خودم بودم. بهم بگو، اگه دو سال بعد در سال ۱۸۰۸ با چند هزار پوند میومدم، اون موقع با من ازدواج می‌کردی؟”

“آه، بله!”

“خدای بزرگ!

داد زد:

عجب احمقی بودم! میخواستم این کارو بکنم، ولی به قدری مغرور بودم که دوباره ازت تقاضا نکردم. درکت نمی‌کردم. چشم‌هام رو بستم و نخواستم درکت کنم. باید قبل از اینکه خودم رو ببخشم، همه رو ببخشم. این درک درد جدیدی برای من هست. همیشه به خودم به عنوان مردی که سخت کار میکنه و چیزی که لایقش هست رو بدست میاره، فکر میکردم. حالا باید به شادتر بودن از چیزی که لایقش هستم، عادت کنم.”

کی میتونه به چیزی که به دنبال اینها میاد، شک بکنه؟ اگه دو جوان تصمیم بگیرن ازدواج کنن، احتمالاً این کار رو می‌کنن- حتی اگه هیچ پولی نداشته باشن، عقل سلیم نداشته باشن، و کاملاً نامتناسب باشن. ممکنه درست نباشه که داستانم رو اینطور به پایان برسونم، ولی معتقدم که این حقیقته. و اگه زوج‌هایی از این دست موفق شدن، میتونید شک کنید که کاپیتان ونتورث و آن الیوت - با مزایای بلوغ، هوش، و ۲۵ هزار پوند موفق نشن؟ جناب والتر و الیزابت زیاد مشتاق نبودن، ولی با ازدواج مخالفت نکردن. حالا که کاپیتان ونتورث در اوج حرفه‌اش بود و ثروت خوبی در جنگ به دست آورده بود، جناب والتر نمی‌تونست بگه هیچ کس نیست. حالا به اندازه‌ی ازدواج با دختر یک بارون احمق و ولخرج خوب بود.

تنها نگرانی واقعی آن، بانو راسل بود. هر چیزی که خانم اسمیت درباره‌ی شخصیت واقعی آقای الیوت بهش گفته بود رو به دوستش گفت. می‌دونست بانو راسل از این دانش که هم درباره‌ی آقای الیوت و هم درباره‌ی کاپیتان ونتورث، اشتباه کرده، رنج میبره. در هر دو مورد اخلاق و رفتار رو با شخصیت اشتباه گرفته بود. گرچه آن خیلی جوان‌تر از بانو راسل بود، ولی در قضاوت شخصیت خیلی بهتر بود. ولی بانو راسل زن خوبی بود و بیشترین نگرانیش خوشبختی آن بود. خیلی زود نسبت به مردی که آن رو خوشحال می‌کرد، شروع به احساس محبت کرد.

ماری خیلی از این ازدواج راضی بود. کاپیتان ونتورث خیلی ثروتمندتر و خوش‌قیافه‌تر از چارلز هیتر و کاپیتان بنویک بود بنابراین احساس می‌کرد کار خواهر خودش خیلی بهتر از خواهرهای شوهرش بوده و این شادی زیادی بهش میداد.

کمی بعد از اینکه آن و فردریک نامزدی‌شون رو اعلام کردن، آقای الیوت بث رو ترک کرد. الیزابت همیشه باور داشت که به خاطر اون اومده اونجا و با رفتنش احساس حقارت کرد.

آقای الیوت از خبر نامزدی آن شوکه و ناراحت شد. امیدوار بود باهاش ازدواج کنه تا بتونه جناب الیوت رو با دقت بیشتری زیر نظر بگیره و مطمئن بشه که دوباره ازدواج نمیکنه. ولی از اونجایی که این نقشه عملی نشده بود، نقشه‌ی جدیدی برای راحتی و خوشی خودش ریخت. بث رو ترک کرد و خانم کلی هم کمی بعد از اون رفت. به خونه‌ای در لندن نقل مکان کرد و آقای الیوت اجاره‌اش رو پرداخت کرد. آقای الیوت رو اغلب در خونه‌ی خانم کلی میدیدن مردم می‌گفتن گرچه جلوی خانم کلی رو از اینکه همسر جناب والتر بشه گرفته، ولی ممکنه روزی خانم کلی آقای الیوت رو قانع کنه که اون رو همسر جناب ویلیام کنه.

وقتی فردریک داستان خانم اسمیت رو شنید و اینکه چطور به آن کمک کرده تا شخصیت واقعی آقای الیوت رو بفهمه، نسبت به اون خیلی احساس صمیمیت و قدردانی کرد. مثل آن دوست خوبی براش شد. وقتی در خونه‌ی جدیدشون مستقر شدن، اولین مهمونشون بود. فردریک نامه‌هایی به وست‌ایندیا نوشت و سخت تلاش کرد تا به خانم اسمیت کمک کنه املاک وست‌ایندیاش رو پس بگیره بنابراین خانم اسمیت بالاخره پول کافی برای یک زندگی آروم و راضی‌کننده داشت.

آن و فردریک با هم خیلی خوشبخت بودن. تنها نگرانی آن این بود که جنگ آینده ممکنه فردریک رو ازش بگیره ولی به اینکه همسر یک ملوان بود خیلی افتخار می‌کرد احساس می‌کرد مردهای نیروی دریایی بهترین مردان انگلیس هستن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

Union Street

Anne could not feel angry with Charles or Mrs Musgrove - they were both so kind - but she felt frustrated.

She wanted to be alone. She wanted, above all, to find Captain Wentworth and talk to him. When they were walking up Union Street, Captain Wentworth saw them and crossed the street to walk with them.

He looked at Anne nervously. She blushed and looked at him with an expression she hoped would show her true feelings.

‘Ah! Captain Wentworth!’ said Charles. ‘Are you going towards Anne’s house? She’s not feeling well and must go home. I have an appointment in five minutes, could you please walk her home?’

‘Of course,’ said Captain Wentworth. Charles said goodbye and left them. Anne and Frederick walked on together slowly. They were surrounded by people on the busy street, but they did not notice them.

Soon they had expressed again all those feelings of love which, eight and a half years earlier, had made their future seem so secure. Now they were older, wiser and stronger than they had been then, and their love was based on a fuller knowledge of each other’s character.

‘I never loved Louisa Musgrove,’ he said. ‘I tried to like her, and was thinking of marrying her, because I wanted to marry. I wanted to have children and a home, and I was too angry and proud to ask you again. I had thought for years that you were too weak - too easily persuaded by other people.

But in Lyme I saw the dangers of the opposite - a character that would not be persuaded at all. I began to realise your true excellence when Louisa had her accident. You were so strong, so capable, so fine! I realised then that your character is the perfect balance of strength and gentleness. But, by that point, people thought that Louisa and I would get married.

Perhaps even she thought so. I felt that the only honourable thing to do would be to marry her, if she wanted me. In the hope that she would forget me, I went to stay with my brother in Shropshire, feeling lost and depressed. Then Harville wrote to me and told me that Louisa was engaged to Benwick!

I came immediately to Bath to find you, but then I saw you with Mr Elliot. Everyone in Bath was sure that you would marry him, and I was afraid that Lady Russell would persuade you to do so.’

They had reached her house. They said goodbye, and Anne ran up to her room, feeling happier than she had ever felt before.

The evening came and the guests arrived. Anne’s happiness made her cheeks pink and her eyes bright. She looked lovely as she moved through the rooms, talking to the guests.

Lady Dalrymple and Mr Elliot were there, but she did not care - no one could affect her happiness. She did not mind the snobbish, irritating things her father and Elizabeth said. She did not mind Mrs Clay standing by her father’s side.

She talked to Mrs Musgrove and the Crofts and Captain Harville. She tried to talk to Lady Russell but found it impossible. Sometimes Captain Wentworth came and talked to her. Sometimes she saw him across the room talking to someone else but looking at her.

At one point, they stood side by side, pretending to admire the plants.

‘I’ve been thinking about the past,’ said Anne, ‘and trying to decide if I was right or wrong to follow my friend’s advice. I think I was right. I don’t mean that I think her advice was good: she was too prudent, and I would never give such advice to a young person now.

But I think I was right to do as she advised. She said that, if we married, we would be poor and we would both be miserable. If I had married you then, I would have felt guilty - I would have felt that I was the cause of any financial worries you might have in the years ahead.

Now I have nothing to feel guilty about. I hope one day you will be able to forgive Lady Russell and to like her more than you do now.’

Captain Wentworth looked across the room at Lady Russell. ‘Maybe, one day,’ he said. ‘I too have been thinking, and I’ve decided that one person was more my enemy than Lady Russell - and that person was myself. Tell me, if I had come to you two years later, in 1808, with a few thousand pounds, would you have married me then?’

‘Oh, yes!’

‘Good God!’ he cried. ‘I was such a fool! I wanted to do it, but I was too proud to ask you again. I didn’t understand you. I shut my eyes and refused to understand you. I ought to forgive everyone before I forgive myself. This realisation is a new pain for me.

I’ve always thought of myself as a man who works hard and gets what he deserves. Now I’ll have to get used to being happier than I deserve to be.’

Who can be in doubt about what followed? If two young people decide to marry, they’ll probably do so, even if they have no money, have no common sense, and are completely incompatible.

This may be a bad moral with which to end my story, but I believe it to be true. And, if couples like that succeed, can you doubt that Captain Wentworth and Anne Elliot - with the advantages of maturity, intelligence, and twenty-five thousand pounds - succeeded too?

Sir Walter and Elizabeth were not enthusiastic, but they did not oppose the marriage. Now that Captain Wentworth was at the top of his profession and had earned a fine fortune in the war, Sir Walter could not say that he was nobody. He was now good enough to marry the daughter of a foolish, spendthrift baronet.

Anne’s only real worry was for Lady Russell. She had told her friend everything that Mrs Smith had told her about Mr Elliot’s true character. Anne knew that Lady Russell must be suffering from the knowledge that she had been wrong about both Mr Elliot and Captain Wentworth

. She had mistaken manners for character in both cases. Anne, though so much younger than Lady Russell, was a much better judge of character. But Lady Russell was a good woman, and her greatest concern was Anne’s happiness. Very soon she began to feel affection for the man who had made Anne happy.

Mary was very pleased about the marriage. Captain Wentworth was much richer and better looking than either Charles Hayter or Captain Benwick, so she felt that her own sister had done better than her husband’s sisters, and this gave her great pleasure.

Soon after Anne and Frederick announced their engagement, Mr Elliot left Bath. Elizabeth had always believed that he was there for her, so she felt humiliated by his departure.

Mr Elliot was shocked and upset by the news of Anne’s engagement. He had hoped to marry her, so that he could watch Sir Walter more closely and make sure he did not marry again.

But, since that plan had not worked, he made a new plan for his own comfort and pleasure. He left Bath and Mrs Clay left soon afterwards. She moved into a house in London and Mr Elliot paid the rent.

He was often seen at her house, and people said that, though he had stopped Mrs Clay from becoming the wife of Sir Walter, she might one day convince him to make her the wife of Sir William.

When Frederick heard Mrs Smith’s story and how she had helped Anne to understand what kind of man Mr Elliot really was, he felt very friendly and grateful towards her. He became as good a friend to her as Anne was.

She was their first guest when they were settled in their new home. Frederick wrote letters to the West Indies and worked hard to help Mrs Smith to get her West Indian property back, so that Mrs Smith finally had enough money to live a quiet, contented life.

Anne and Frederick were very happy together. Anne’s only worry was that a future war might take him away from her, but she was very proud to be a sailor’s wife: she felt that the men of the Navy were the finest men in England.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.