کاپیتان ونت‌ورث

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: متقاعد کردن / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کاپیتان ونت‌ورث

توضیح مختصر

کاپیتان ونت‌ورث و آن دوباره دیدار میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

کاپیتان ونت‌ورث

وقتی دریاسالار کرافت و همسرش به سالن کلینچ رسیدن، ماری و چارلز اونها رو به کلبه دعوت کردن. آقا و خانم ماسگرو و دخترهاشون هم دعوت بودن.

خانم ماسگرو به محض پایان معارفه گفت: “خانم کرافت عزیز، میدونستی پسر من، دیک، در نیروی دریایی تحت فرمان برادر شما، کاپیتان فردریک ونت‌ورث خدمت کرده؟”

واقعاً؟

خانم کرافت پرسید: “

و پسرتون حالا چیکار میکنه؟”

“پسر بیچاره در دریا مُرد!” خانم ماسگرو با اشک در چشمانش داد زد:

خانم کرافت گفت: “آه، از شنیدن این حرف متأسفم.”

“ولی در یکی از نامه‌هاش برای من نوشته بود کاپیتان ونت‌ورث یک آقای محترم جوان شجاع و خوب هست. بله، از برادر شما خیلی زیاد تعریف می‌کرد، خانم کرافت!”

در واقع دیک ماسگرو یک مرد جوان احمق، تنبل و مشکل‌داری بود بنابراین پدر و مادرش اون رو فرستاده بودن دریا. در نیروی دریایی هم مثل خونه مشکل‌دار بود. وقتی دو سال قبل در ۲۰ سالگی مُرد، هیچ‌کس به جز مادرش واقعاً ناراحت نشد.

خانم کرافت که یک بانوی معقول، با اعتماد به نفس و رکی بود، سعی کرد خانم ماسگرو رو دلداری بده.

خانم کرافت گفت: “برادر من از ملاقات شما خیلی خوشحال میشه، خانم ماسگرو. شغلش در نیروی دریایی موفقیت بزرگی بود. حالا که جنگ به پایان رسیده، برگشته انگلیس. هفته‌‌ی آینده میاد با ما در سالن کلینچ بمونه.”

آن که در اون نزدیکی ایستاده بود، این حرف رو شنید و قلبش از هیجان به تندی تپید.

هفته‌ی بعد، هنریتا و لوئیزا به دیدن آن و ماری به کلبه اومدن.

“ما با کاپیتان ونت‌ورث آشنا شدیم!

هنریتا داد زد

خیلی خوش‌قیافه و جذابه! پدر امشب برای شام دعوتش کرده.”

لوئیزا داد زد: “بله. همه باید به دیدنش بیاید!”

ماری گفت: “متأسفانه ما نمی‌تونیم. پسر کوچیکم سرما خورده. باید امشب پیش اون بمونیم.”

“خوب، من میتونم برم، نمیتونم؟”چارلز از ماری پرسید:

“اگه دلت میخواد!” ماری که آشکارا ناراحت شده بود که شوهرش نمیخواد پیش اون بمونه، جواب داد:

آن گفت: “شما هر دو میتونید برید. من اینجا با چارلز کوچولو میمونم.”

چه ایده‌ی خوبی!”

ماری که یک‌مرتبه باز خوشحال شده بود، داد زد: “

چارلز و ماری به خونه‌ی بزرگ رفتن و آن در کلبه موند. کل شب به شام در خانه‌ی بزرگ فکر کرد. فردریک ونت‌ورث اونجا لبخند می‌زد، و با آدم‌های دیگه صحبت می‌کرد. آن به این فکر کرد که از دیدن دوباره من چه احساسی داره؟ دیر یا زود باید همدیگه رو می‌دیدن. شاید بی‌تفاوت شده. یا شاید خجالت بکشه. در تمام این سال‌ها هیچ وقت سعی نکرده با من ارتباط برقرار کنه.

چارلز و ماری دیر اومدن خونه و پر از اشتیاق و وجد نسبت به کاپیتان ونت‌ورث بودن. مرد جوان صمیمی‌ای هست!

ماری گفت: “

چارلز دعوتش کرد فردا بعد از صبحانه برن تیراندازی. دعوتش کرد برای صبحانه بیاد ولی کاپیتان ونت‌ورث می‌ترسید مزاحم چارلز کوچولو بشه.”

آن متوجه شد. نمی‌خواست اون رو ببینه.

“ولی آن!

ماری ادامه داد:

میگه تو رو میشناسه. میگه ۸ سال قبل باهات آشنا شده ولی من اصلاً اون رو به خاطر نمیارم.”

آن آروم گفت: “نه، تو اون موقع مدرسه بودی.”

صبح روز بعد هنریتا و لوئیزا با کاپیتان ونتورث اومدن کلبه. وقتی آن کاپیتان ونت‌ورث رو دید که به طرف کلبه میاد، سرخ شد و از اضطراب به سختی می‌تونست نفس بکشه.

“آه!

ماری گفت:

هنریتا و لوئیزا هم اومدن. احتمالاً می‌خوان قدم بزنن و تیراندازی رو تماشا کنن. آن، اگه تو با چارلز کوچولو بمونی، فکر می‌کنم من هم با اونها برم.”

آن با صدای لرزان گفت: “مطمئناً.”

و یک‌مرتبه اونجا بود- در اتاق پذیرایی. به آن تعظیم کرد

و آن هم سرش رو براش خم کرد. چشم‌های آن به طور مختصر به چشم‌های کاپیتان تلاقی کردن، بعد جای دیگه‌ای رو نگاه کرد. صدای کاپیتان رو شنید. چند دقیقه گفتگوی مؤدبانه‌ای با ماری داشت

و بعد با خواهرهای ماسگو، چارلز و ماری رفت و آن تنها در پذیرایی موند و فکر کرد: “خدا رو شکر تموم شد!”

کاپیتان ونت‌ورث زیاد با تو مؤدب نبود، آن!ماری وقتی برگشت، گفت: “

وقتی از خونه خارج شدیم، هنریتا نظرش رو در مورد تو پرسید و اون گفت: به قدری تغییر کرده که به سختی شناختمش.”

ماری با بی‌احساسی نمیدونست حرف‌هاش موجب چه درد عظیمی برای خواهرش شده. باید حقیقت باشه!

آن فکر کرد:

ولی اون تغییر نکرده. مثل همیشه خوش‌قیافه هست. نظرش باعث ناراحتی آن شد، ولی همچنین باعث آرامشش هم شد. فکر کرد: اگه من انقدر تغییر کرده باشم، امیدی نیست که مثل قبل دوستم داشته باشه. به خودش گفت: پس آروم باش. اگه بتونی آروم باشی، راضی و خشنود هم میشی.

فردریک ونت‌ورث که از سؤال هنریتا تعجب کرده بود، حقیقت رو گفته بود ولی انتظار نداشت کسی نظرش رو برای آن بازگو کنه. آن الیوت رو نبخشیده بود. اون کاپیتان رو رها کرده بود و با این کار ضعف شخصیت نشون داده بود: اجازه داده بود دیگران متقاعدش کنن. کاپیتان آن رو دوستش داشت و هیچ وقت این احساس رو نسبت به کس دیگه‌ای نداشت. هیچ وقت زن دیگه‌ای رو ملاقات نکرده بود که بتونه با آن برابر باشه. وقتی به کلینچ اومده بود، از ملاقات دوباره‌ی آن کنجکاو بود ولی فکر می‌کرد قدرت آن بر اون کاملاً از بین رفته.

حالا که ثروتمند بود و جنگ به پایان رسیده بود، می‌خواست با زن جوان جذابی ازدواج کنه و سر و سامون بگیره. هر کدوم از خواهران ماسگرو اگه می‌خواستن، می‌تونستن قلبش رو به دست بیارن. در واقع هر بانوی جوان جذابی می‌تونست این کار رو بکنه، به غیر از آن الیوت. وقتی خواهرش از قصد و نیتش ازش سؤال کرد، با خنده گفت: “سوفیا، من اینجام تا یک زن پیدا کنم. هر بانوی جوانی میتونه با کمی زیبایی، چند تا لبخند و چند تا تعریف از نیروی دریایی من رو اسیر کنه.” ولی بعد توصیفی جدی از زنی که میخواست به خواهرش داد: “زن که ازدواج می‌کنه باید ذهنی قوی و رفتاری شیرین داشته باشه.” آن رو کامل فراموش نکرده بود.

از اون روز به بعد، آن اغلب در مصاحبت فردریک ونتورث بود هرچند هیچ وقت با اون تنها نبود. سپری کردن ساعت‌ها با فردریک در یک اتاق و گوش دادن به صداش عجیب بود با این حال هرگز از نزدیک بهش نگاه نمی‌‌کرد یا صمیمی و خودمانی باهاش حرف نمیزد. یک زمان‌هایی همه چیز هم بودن، ولی حالا فقط آشنا بودن.

یک شب لوئیزا داد زد: “از ماجراهاتون در دریا به ما بگید، کاپیتان ونتورث. شما گفتید اسم اولین کشتی شما افعی بود. هیچ ماجرایی در افعی داشتید؟”

کاپیتان جواب داد: “آه، قطعاً داشتم. سال ۱۸۰۶ بود. اون سال تمایل زیادی به رفتن به دریا داشتم و نیروی دریایی افعی رو به من داد. یک کشتی قدیمی بود، ولی خوب بود. اون پاییز یک کشتی فرانسوی رو اسیر کردیم و آوردیم بندر پلیموث. وقتی به پلیموث نزدیک می‌شدیم، طوفان مهیبی بهمون خورد و چهار روز ادامه داشت. افعی قبلاً از نبردمون با فرانسوی‌ها آسیب دیده بود. فکر کردم این پایان من و افعی هست! با خودم گفتم: احتمالاً این بار با هم میریم ته دریا. ولی همونطور که گفتم، کشتی قدیمیِ خوبی بود و ما بالاخره زنده و سالم به بندر رسیدیم.”

هنریتا و لوئیزا از ترحم و وحشت داد زدن، در حالی که آن در سکوت به فکر وحشتناک غرق شدن کاپیتان در ته دریا لرزید.

“کشتی بعدی شما لاکونیا بود، درسته؟

خانم ماسگرو گفت:

چقدر ما خوش‌شانسیم، جناب!”

فردریک گیج شده بود تا اینکه هنریتا تو گوشش زمزمه کرد:

“به برادرم فکر میکنه.”

“آه!”

فردریک گفت:

اون لحظه چیزی در صورتش بود که به آن می‌گفت خاطراتش از دیک خاطره‌های خوشی نیستن

هیچ کس دیگه‌ای متوجه اون نگاه نشد فقط کسی که کاپیتان رو خیلی خوب می‌شناخت، میتونست متوجهش بشه. فردریک رفت اون طرف اتاق و روی کاناپه کنار خانم ماسگرو نشست و آروم و جدی درباره‌ی پسرش باهاش حرف زد. در این اثناء، آن اون طرف خانم ماسگرو نشسته بود و فکر می‌کرد که با فردریک روی یک کاناپه نشستیم!

هر چند وقتی فردریک بلند شد بره، با ادب سردی به آن تعظیم کرد، مثل کسی که به سختی می‌شناخت و گفت: “عصر بخیر.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

Captain Wentworth

When Admiral Croft and his wife arrived at Kellynch Hall, Mary and Charles invited them to the Cottage. Mr and Mrs Musgrove and their daughters were also invited.

‘Dear Mrs Croft,’ said Mrs Musgrove, as soon as the introductions were over, ‘did you know that my son Dick served in the Navy under your brother Captain Frederick Wentworth?’

‘Really?’ asked Mrs Croft. ‘And what does your son do now?’

‘The poor boy died at sea!’ cried Mrs Musgrove, with tears in her eyes.

‘Oh, I’m so sorry to hear that,’ said Mrs Croft.

‘But in one of his letters to me, he wrote, “Captain Wentworth is a fine, courageous young gentleman.” Yes, he admired your brother very much, Mrs Croft!’

In fact, Dick Musgrove had been a stupid, lazy, difficult young man, so his parents had sent him to sea. He was as difficult in the Navy as he had been at home. When he had died two years before, at the age of twenty, no one except his mother really felt sorry.

Mrs Croft, who was a sensible, confident, straightforward lady, tried to comfort Mrs Musgrove.

‘My brother will be very glad to meet you, Mrs Musgrove,’ said Mrs Croft. ‘His career in the Navy has been a great success. Now that the war is over he’s back in England. He’s coming to stay with us at Kellynch Hall next week.’

Anne, who was standing nearby, heard this, and her heart beat fast in agitation.

The following week, Henrietta and Louisa came to visit Anne and Mary at the Cottage.

‘We’ve met Captain Wentworth!’ cried Henrietta. ‘He’s very handsome and charming! Father invited him to dinner this evening.’

‘Yes,’ cried Louisa. ‘You must all come to meet him!’

‘I’m afraid we can’t,’ said Mary. ‘My little boy has a cold. We must stay with him this evening.’

‘Well, I can go, can’t I?’ Charles asked Mary.

‘If you want!’ replied Mary, clearly offended that her husband did not want to stay with her.

‘You can both go,’ said Anne. ‘I’ll stay here with little Charles.’

‘What a good idea!’ cried Mary, suddenly happy again.

Charles and Mary went to the Great House and Anne remained at the Cottage. All evening she thought about the dinner at the Great House. There, Frederick Wentworth was smiling and talking to other people. How does he feel, she wondered, about meeting me again?

Sooner or later we will have to meet. Perhaps he feels indifferent. Or perhaps he’ll be embarrassed. In all these years, he has never tried to contact me.

Charles and Mary came home late, full of enthusiasm for Captain Wentworth. ‘Such a friendly young man!’ said Mary. ‘Charles has invited him to go shooting tomorrow after breakfast. He invited him to come to breakfast, but Captain Wentworth was afraid of disturbing little Charles.’

Anne understood it. He did not want to see her.

‘But Anne!’ continued Mary. ‘He says he knows you. He says he met you eight years ago, but I don’t remember him at all!’

‘No, you were at school then,’ said Anne quietly.

The next morning, Henrietta and Louisa walked down to the Cottage with Captain Wentworth. When Anne saw Captain Wentworth walking towards the Cottage, she blushed and she could hardly breathe from nervousness.

‘Ah!’ said Mary. ‘Henrietta and Louisa have come too. They probably want to walk and watch the shooting. If you can stay with little Charles, Anne, I think I’ll go with them.’

‘Certainly,’ said Anne, in a trembling voice.

And suddenly he was there - in the drawing room. He bowed to her. She curtsied to him. Her eyes met his briefly then looked away again. She heard his voice. He made polite conversation with Mary for a few minutes. And then he was gone - with the Musgrove sisters, Charles and Mary - and Anne was left alone in the drawing room, thinking, ‘Thank God that’s over!’

‘Captain Wentworth wasn’t very polite to you, Anne!’ said Mary, when she returned. ‘As we left the house, Henrietta asked what he thought of you, and he said, “She’s changed so much that hardly recognised her.”’

Mary - being rather insensitive - had no idea how much pain her words caused her sister. It must be true! thought Anne. But he hasn’t changed. He’s just as good-looking as ever. His comment hurt her, but it also made her calm.

If I have changed so much, she thought, there is no hope that he will love me as he did before. So be calm, she told herself. If you can be calm, you will be content.

Surprised by Henrietta’s question, Frederick Wentworth had told the truth, but he had not expected anyone to repeat his comment to Anne. He had not forgiven Anne Elliot. She had abandoned him, and, in doing so, she had shown weakness of character: she had allowed herself to be persuaded by others.

He had loved her, and he had never felt that way again about any other woman. He had never met another woman he considered to be equal to her. When he came to Kellynch, he had been curious to meet her again, but he thought her power over him was completely gone.

Now that he was rich and the war was over, he wanted to settle down with some attractive young woman. Either of the Musgrove sisters could win his heart if she wanted to. In fact, any attractive young lady could do so - except Anne Elliot. When his sister asked him about his intentions, he said with a laugh, I’m here, Sophia, to find a wife.

Any young lady can capture me with a little beauty, a few smiles, and a few compliments about the Navy.’ But, later, he gave his sister a serious description of the kind of wife he wanted: ‘The woman marry must have a strong mind and a sweet manner.’ He had not entirely forgotten Anne.

From then on, Anne was often in Frederick Wentworth’s company, though never alone with him. It was strange to spend hours in the same room with him, listening to his voice, yet never looking at him closely or talking to him intimately. Once they had been everything to each other, but now they were just acquaintances.

‘Tell us about your adventures at sea, Captain Wentworth,’ cried Louisa one evening. ‘You said that your first ship was called the Asp. Did you have any adventures on the Asp?’

‘Oh, certainly I did,’ replied the captain. ‘It was 1806. That year I had a strong desire to go to sea, and the Navy gave me the Asp. It was an old ship, but a fine one. That autumn, we captured a French ship and brought it into Plymouth harbour. As we approached Plymouth, a terrible storm hit us and continued for four days.

The Asp was already damaged from our battles with the French. I thought that was the end for me and the Asp! I said to myself, “We’ll probably go down to the bottom of the sea together this time!” But, as I said, she was a fine old ship, and we finally got to the port alive and well.’

Henrietta and Louisa cried out in pity and horror, while Anne silently shivered at the terrible thought of him going down to the bottom of the sea.

‘Your next ship was the Laconia, wasn’t it?’ said Mrs Musgrove. ‘How lucky for us, sir!’

Frederick looked confused until Henrietta whispered to him. ‘She’s thinking of my brother Dick.’

‘Ah!’ said Frederick. There was something in his face at that moment that suggested to Anne that his memories of Dick were not happy ones. No one else noticed that look: only someone who knew him very well could have noticed it. He crossed the room, sat on the sofa beside Mrs Musgrove, and spoke to her quietly and seriously about her son. Anne, meanwhile, sat on the other side of Mrs Musgrove, thinking, We’re on the same sofa!

However, when he got up to leave, he bowed to Anne with cold politeness, like someone who hardly knew her, and said, ‘Good evening.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.