سرفصل های مهم
هنریتا یا لوئیزا
توضیح مختصر
آن میدونه فردریک بهش فکر میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
هنریتا یا لوئیزا
ماسگروها اقوام هیترها از وینتراپ بودن. وینتراپ یک مزرعه بزرگ بود که دو مایل از آپرکراس فاصله داشت و خانوادهی هیتر در بیشتر موارد آدمهای نادان و سادهلوحی بودن. به همین علت ماری از ارتباط اونها با خانوادهی ماسگرو خیلی ناراضی بود. تا میتونست با اونها کم حرف میزد و هرگز به وینتراپ نمیرفت.
چارلز هیتر، پسر ارشد، تحصیلات بهتری داشت و نجیبتر از پدر و برادرهایش بود. معاون کشیش بخش بود و در طول سال گذشته اون و هنریتا به نظر عاشق هم بودن.
زمان اومدن کاپیتان ونتورث به کلینچ، به خاطر کاری رفته بود سفر. وقتی دو هفته بعد برگشت، دید همه چیز تغییر کرده. هنریتا دیگه با چشمهای عاشقانه بهش نگاه نمیکرد یا وقتی حرف میزد با دقت به حرفهاش گوش نمیداد. هم اون و هم لوئیزا تمام توجهشون رو به کاپیتان ونتورث میدادن.
همه در آپرکراس به نظر مجذوب کاپیتان شده بودن، ولی به نظر چارلز هیتر به هیچ عنوان جذاب نبود.
یک شب وقتی در اتاقشون تنها بودن، ماری به شوهرش چارلز گفت: “به نظر کاپیتان ونتورث خواهرهات رو خیلی زیاد دوست داره. زمان زیادی با اونها سپری میکنه. فکر میکنی با یکی از اونها ازدواج بکنه؟”
چارلز گفت: “شاید. فکر میکنم شاید با لوئیزا ازدواج کنه.”
ماری گفت: “خوب، لوئیزا خیلی بانشاطتر هست، ولی هنریتا زیباتره.”
شوهرش جواب داد: “درسته ولی فکر میکنم هنریتا همین حالا هم عاشقه. عاشق پسر خالهاش، چالز هیتر.”
ماری داد زد:
“آه، عزیزم، امیدوارم اینطور نباشه! اون خانوادهی هیتر خیلی عوام هستن ما واقعاً نمیخوایم رابطهی نزدیکتری با اونها داشته باشیم.”
شوهرش گفت: “ولی چارلز در موقعیت خوبی هست. پسر بزرگتر هست، بنابراین وینتراپ رو به ارث میبره. و معاون کشیش بخش هم هست. احتمالاً وقتی کشیش پیر بازنشسته بشه، کشیش کلیسای آپرکراس بشه.”
ماری گفت: “خوب، امیدوارم هنریتا به جاش با کاپیتان ونتورث ازدواج کنه. اون مرد جوان خوبی هست و شنیدم در طول جنگ ۲۵ هزار پوند به دست آورده. ثروت عظیمیه.”
روز بعد لوئیزا، هنریتا، کاپیتان ونتورث، ماری، چارلز و آن به پیادهروی طولانی رفتن. ماری خیلی زود خسته شد و شروع به شکایت کرد. از تپه بالا رفتن تا منظره رو تماشا کنن. اونجا، پایینشون، وینتروپ بود- بدون زیبایی و بدون وقار. “نمیدونستم به طرف وینتراپ میایم!ماری داد زد:
بیاید حالا برگردیم. خستهام.”
هنریتا مسیر پیادهروشون رو میشناخت در واقع اون و لوئیزا انتخاب کرده بودن به امید دیدن پسرخالهشون، چارلز هیتر، به سمت وینتراپ قدم بزنن. چند روز بود که به دیدن اونها به آپرکراس نیومده بود و هنریتا به خاطر اینکه توجه زیادی به کاپیتان ونتورث کرده بود و توجه خیلی کم به پسر خالهاش ناراحت بود. با ناراحتی پایین به وینتراپ نگاه کرد و پسرخالهاش رو ندید به ماری جواب داد: “باشه و برگشت تا برگردن آپرکراس.
“نه!چارلز و لوئیزا داد زدن:
” لوییزا چیزی تو گوش خواهرش زمزمه کرد بعد چارلز گفت: “من و هنریتا میریم پایین و به هیترها سلام میدیم. شما میتونید اینجا منتظر ما بمونید. زیاد طول نمیکشه.”
کاپیتان ونتورث و لوئیزا رفتن قدم بزنن. آن مکانی پیدا کرد تا ماری بشینه و استراحت کنه، ولی ماری رد کرد و رفت برای خودش یک صندلی راحتتر پیدا کنه. آن هم خیلی خسته بود بنابراین نشست و بی سر و صدا منتظر برگشت بقیه موند. بعد از مدتی صدای لوئیزا رو از سمت دیگهی پرچین شنید.
“و به این ترتیب، من کاری کردم هنریتا بره. میدونستم میخواد بره وینتروپ به دیدن پسر خالهاش ولی اون خیلی ضعیفه همیشه به خودش اجازه میده آدمهای دیگه متقاعدش کنن. وقتی ماری گفت: باید بریم خونه، موافقت کرد! گرچه میخواست پسر خالهاش رو ببینه. من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم آدمهای دیگه قانعم بکنن. همینکه تصمیم گرفتم چیکار میخوام بکنم، هیچ کس نمیتونه من رو برای چیز دیگهای قانع بکنه.”
بعد فردریک صحبت کرد”اون خیلی خوششانسه که تو رو داره که کمکش کنی
گفت:
اگه خواهرت و آقای هیتر عاشق هم هستن، باید قوی باشن نمیتونن اجازه بدن آدمهای دیگه اونها رو تحت تأثیر قرار بدن. خواهرت خیلی خوبه، ولی حالا میبینم که تو شخصیت محکمتری داری!”
آن خیلی ثابت نشست و میترسید آدمهای سمت دیگهی پرچین ببیننش.
“خوب، من هیچ وقت اجازه نمیدم ماری بهم بگه چیکار بکنم.
لوئیزا جواب داد:
اون خیلی مغرور و افادهایه. ای کاش آن زن چارلز میشد. میدونی چارلز میخواست با آن ازدواج کنه؟”
بعد از لحظهای مکث، فردریک گفت: “اون ردش کرد؟”
“بله. مادر و پدر فکر میکنن دوستش، بانو راسل، اون رو قانع کرده که چارلز رو رد بکنه. چون فکر میکرد چارلز به اندازهی کافی برای آن خوب نیست، چون شعر نمیخونه … “
وقتی جلوتر رفتن، صداشون آرومتر شد. آن بیحرکت نشست و به سختی نفس میکشید. حالا میدونست کاپیتان ونتورث بهش فکر میکنه هر حرفی که دربارهی قوی بودن و ضعف شخصیت زده بود- دربارهی اجازه دادن به قانع شدن توسط دیگران - این رو کامل روشن میکرد. همچنین دربارهاش کنجکاوی کرده بود که باعث شد قلب آن به تندی بتپه.
چارلز و هنریتا از وینتراپ برگشتن و چارلز هیتر رو با خودشون آورده بودن. هنریتا و پسرخالهاش خیلی خوشحال به نظر میرسیدن. به وضوح سوءتفاهم به پایان رسیده بود. پیادهروی طولانی به خونه رو شروع کردن: لوییزا و کاپیتان ونتورث جلو میرفتن، هنریتا و پسرخالهاش پشت سر اونها بودن و چارلز ماسگرو با آن و ماری پشت سر اونها بود. درست همون موقع، آقا و خانم کرافت با کالسکهشون رسیدن.
“کسی میخواد برسونیمش آپرکراس.
خانم کرافت پرسید:
متأسفانه فقط برای یک نفر جا داریم.”
همه رد کردن. هنریتا و لوئیزا خسته نبودن و ماری از اینکه قبل از دیگران ازش سؤال نکرده بودن، ناراحت شده بود.
هیچ کس؟
خانم کرافت گفت: “ خوب، از پیادهروی لذت ببرید ولی بعد کاپیتان ونتورث اومد سمت کالسکه و چیزی به خواهرش زمزمه کرد.
“آه، دوشیزه الیوت!
خانم کرافت داد زد:
خسته به نظر میرسی. لطفاً با ما بیا.”
آن واقعاً خسته بود. اول رد کرد، ولی دریاسالار و خانم کرافت اصرار کردن، و کمی بعد آن در کالسکه بود و میدونست فردریک نگرانش شده. دیده بود که آن خسته است. آن درکش میکرد:
نمیتونست به خاطر گذشته آن رو ببخشه و حالا به ازدواج با یک زن دیگه فکر میکرد ولی حتی با این حال، نمیتونست رنج آن رو ببینه و نخواد کمکش کنه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Henrietta or Louisa?
The Musgroves were cousins of the Hayters of Winthrop. Winthrop was a large farm two miles from Uppercross, and the Hayter family were, for the most part, plain ignorant people. For this reason, Mary was very unhappy that they were connected to the Musgrove family. She spoke to them as little as possible and never went to Winthrop.
Charles Hayter, the eldest son, was better educated and more gentlemanly than his father and his brothers. He was a curate and, over the past year or so, he and Henrietta had seemed to be in love with each other.
He was away on business at the time Captain Wentworth came to Kellynch. When he returned, after two weeks, he found that everything had changed. Henrietta did not look at him with loving eyes anymore or listen attentively when he spoke. Both she and Louisa gave all their attention to Captain Wentworth.
Everyone at Uppercross seemed to be charmed by the captain, but Charles Hayter did not find him charming at all.
One evening, when they were alone in their room, Mary said to her husband Charles, ‘Captain Wentworth seems to like your sisters very much. He spends a lot of time with them. Do you think he’ll marry one of them?’
‘Maybe,’ said Charles. ‘I think perhaps he’ll marry Louisa.’
‘Well, Louisa is the livelier of the two, but Henrietta is prettier,’ said Mary.
‘True,’ her husband replied, ‘but I think Henrietta is already in love - with her cousin Charles Hayter.’
‘Oh dear, I hope not!’ cried Mary. ‘That Hayter family is so common! We really don’t want to be any more closely connected to them than we already are.’
‘But Charles is in a good position,’ said her husband. ‘He’s the eldest son, so he will inherit Winthrop. And he’s a curate. He’ll probably become curate of the church of Uppercross when the old vicar retires.’
‘Well, I hope that Henrietta will marry Captain Wentworth instead,’ said Mary. ‘He’s a fine young man, and I hear that he made twenty-five thousand pounds during the war. That’s a splendid fortune.’
The next day, Louisa, Henrietta, Captain Wentworth, Mary, Charles and Anne went for a long walk together. Mary got tired very early in the walk and began to complain. They climbed a hill to see the view. There, below them, was Winthrop, without beauty and without dignity. ‘I had no idea that we were walking towards Winthrop!’ cried Mary. ‘Let’s go back now. I’m tired.’
Henrietta had known the direction of their walk; in fact, she and Louisa had chosen to walk towards Winthrop in the hope of seeing their cousin Charles Hayter. He had not been to visit them at Uppercross for days, and Henrietta had begun to feel sorry about paying so much attention to Captain Wentworth and so little attention to her cousin.
She looked down at Winthrop sadly, and, not seeing her cousin, she replied to Mary, ‘All right,’ and turned to walk back to Uppercross.
‘No!’ cried Charles and Louisa. Louisa whispered something in her sister’s ear, then Charles said, ‘Henrietta and I shall go down and say hello to the Hayters. You can wait for us here. We won’t be long.’
Captain Wentworth and Louisa went for a walk. Anne found a place for Mary to sit down and rest, but Mary refused and went off to find herself a more comfortable seat. Anne was very tired too, so she sat down and waited quietly for the others to return. After a while, she heard Louisa’s voice on the other side of the hedge.
‘And so, I made Henrietta go. I knew that she wanted to go to Winthrop to see her cousin, but she’s so weak - she always lets herself be persuaded by other people. When Mary said we should go home, she agreed!
Even though she wanted to see her cousin! I never let myself be persuaded by other people. Once I have decided what I want to do, no one can persuade me to do something else!’
Then Frederick spoke: ‘She’s very fortunate to have you to help her!’ he said. ‘If your sister and Mr Hayter are in love, they must be strong; they can’t let other people influence them. Your sister’s very nice, but I see now that you have the stronger character!’
Anne sat very still, afraid of being seen by the two people on the other side of the hedge.
‘Well, I never let Mary tell me what to do!’ Louisa replied. ‘She’s so proud and snobbish. I wish Anne was Charles’s wife instead. Do you know that Charles wanted to marry Anne?’
After a moment’s pause, Frederick said, ‘Did she refuse him?’
‘Yes. Mother and Father think that her friend Lady Russell persuaded her to refuse. She thought that Charles wasn’t good enough for Anne because he doesn’t read poetry.’
Their voices became quieter as they walked further away. Anne sat still, hardly breathing. Now she knew what Captain Wentworth thought of her: everything he had said about strength of character and weakness, about allowing yourself to be persuaded by others, made that perfectly clear. He had also shown a curiosity about her which made her heart beat fast.
Charles and Henrietta returned from Winthrop, bringing Charles Hayter with them. Henrietta and her cousin looked very happy. Clearly their misunderstanding was over. They began the long walk home: Louisa and Captain Wentworth walked in front, Henrietta and her cousin behind them, and Charles Musgrove was at the back with Anne and Mary. Just then, Mr and Mrs Croft drove up in their carriage.
‘Does anyone want a lift to Uppercross?’ asked Mrs Croft. ‘I’m afraid we only have space for one person.’
Everyone refused. Henrietta and Louisa were not tired, and Mary felt offended at not being asked before the others.
‘Nobody? Well, enjoy your walk,’ said Mrs Croft, but then Captain Wentworth went up to the carriage and whispered something to his sister.
‘Miss Elliot!’ cried Mrs Croft. ‘You look tired. Please come with us.’
Anne really was tired. At first she refused, but the Admiral and Mrs Croft insisted, and soon she was in the carriage, knowing that Frederick had worried about her. He had seen that she was tired. She understood him:
he could not forgive her for the past, and he was now thinking of marrying another woman, but even so, he could not see her suffer without wanting to help her.