بث

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: متقاعد کردن / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بث

توضیح مختصر

آن برمیگرده بث و آقای الیوت به دیدنشون میاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

بث

آن یک ماه در خونه‌ی بانو راسل در کلینچ موند بعد هر دو رفتن بث. بانو راسل اونجا خونه‌ای برای خودش اجاره کرده بود. آن آرزو می‌کرد می‌تونست با دوستش بمونه ولی باید خونه‌ی پدرش با الیزابت و خانم کلی میوند. وقتی رسیدن، جناب والتر، الیزابت و خانم کلی به نظر روحیه‌ی خوبی داشتن و گرم‌تر از حد انتظارش به آن خوشامد گفتن. الیزابت بهشون گفت ویلیام والتر الیوت طی دو هفته‌ی گذشته اغلب به دیدنشون اومده. در بث بود و پیش دوستش، سرهنگ والیس و همسر و نوزاد تازه متولد شده‌اش، میموند.

“تعجب‌آوره که زیاد به دیدن‌تون میاد!

بانو راسل گفت:

هیچ وقت از اون مرد خوشم نمیومد، چون هیچ احترامی برای خانواده قائل نبود. وقتی همسرش زنده بود، هرگز به دیدن شما نمی‌اومد. به گمونم حالا که همسرش مرده، داره به خانواده ارزش میده.”

آن کمی گیج شده بود. وقتی در لایم اون رو دیده بود، فکر کرده بود آقای الیوت مرد معقولی به نظر میرسه. آن از خودش پرسید: چرا حالا بعد از این همه سال، انقدر به دوست شدن با خانواده علاقه‌مند شده؟ فکر کرد شاید به خاطر الیزابت هست. مطمئناً خود الیزابت و خانم کلی هم اینطور فکر میکردن.

عصر همان روز، آقای ویلیام والتر الیوت به ملاقات اومد. وقتی آن رو دید، صورتش تعجب و شادی رو نشون داد. “دختر عموی عزیزم!

گفت:

چند هفته قبل در لایم دیدمت، ولی نمی‌دونستم تو هستی!”

بین آن و بانو راسل نشست. رفتارش خیلی دلپذیر بود. از آن پرسید چرا در لایم بود و وقتی آن به حادثه اشاره کرد، والتر الیوت علاقه‌مند شد و همدردی کرد می‌خواست تمام جزئیات رو بدونه. بعد با بانو راسل درباره‌ی سال‌هایی که هیچ ارتباطی بین اون و جناب والتر نبود، صحبت کرد. گفت: “همه‌ی اینها سوءتفاهم بود. فکر میکردم موجب آزردگیش شدم که دیگه نمی‌خواد من رو ببینه. ولی حالا متوجه شدم که اشتباه بود. خیلی متأسفم که اون هم سال مصاحبتش رو از دست دادم!”

بعد از اینکه رفت، بانو راسل داد زد: “چه مرد خوبی! واقعاً همون آقای الیوت قبلی هست؟ قبلاً ازش خوشم نمیومد ولی حالا کاملاً قابل تحسین به نظر میرسه: باهوشه، ماهر، مؤدب و صمیمی. نظرات درستی داره و احساسات خانوادگی قوی.”

آن اون شب با لبخند روی صورتش رفت بخوابه اولین شبش در بث به شکل تعجب‌آوری خوشایند بود.

تنها چیزی که چند روز اول در بث موجب آزارش میشد، ترسش از این بود که پدرش عاشق خانم کلی شده باشه.

وقتی خانم کلی در اتاق با پدرش بود، پدرش زیاد باهاش حرف میزد و وقتی از اتاق خارج میشد، معمولاً به اون رجوع میکرد: خانم کلی این طور فکر میکنه خانم کلی این حرف رو میزنه.

یک شب، وقتی آقای ویلیام والتر الیوت و بانو راسل به دیدنشون اومده بودن، جناب والتر و الیزابت با شور و شوق زیاد درباره‌ی دختر خاله‌ی جناب والتر، بانو دالریمپل صحبت کردن.

جناب والتر گفت: “اومده بث و یک خونه‌ی زیبا در لائورا پلِیس اجاره کرده که البته بهترین خیابون شهر هست. از اونجایی که ما فامیل هستیم، بلافاصله بهش سر زدم و او ما رو برای چایی دعوت کرد.”

الیزابت گفت: “بله واقعاً بانوی جذابی کالسکه‌اش باشکوه‌ترین کالسکه‌ی بث هست!”

آن خجالت کشید. قبلا‍‍ً هیچ وقت پدر و خواهرش رو در تماس با اشراف ندیده بود و ازشون خجالت کشید. معمولاً فکر می‌کرد زیادی مغرور هستن- بیش از حد نسبت به موقعیت‌شون در جامعه آگاه هستن و نسبت به هر کسی که به نظرشون حقیر بود، افاده‌ای. ولی حالا، برای اولین بار، آرزو می‌کرد غرور بیشتری داشتن. آرزو می‌کرد ای کاش به این صراحت نشون نمیدادن چقدر براشون مهم بود که بانو دالریمپل اونها رو بشناسه و باهاشون مثل هم شأن‌های خودش رفتار کنه. بانو دالریمپل به اندازه‌ی کافی دلپذیر بود؛ ولی چیز خاصی نبود. باهوش و بافرهنگ نبود. قطعاً به همه لبخند میزد، ولی تنها دلیلی که الیزابت بهش میگفت “جذاب” به این دلیل بود که یک نجیب‌زاده‌ی ثروتمند بود.

آقای الیوت رو کرد به آن و با صدای آروم گفت: “خیلی خوشحالم که جناب والتر مصاحب خوبی در بث پیدا کرده.”

آن لبخند زد و جواب داد: “آقای الیوت، به نظر من مصاحب خوب، مصاحبی هست که باهوش و تحصیل کرده باشه و بتونه گفتگوی جالبی انجام بده.”

آقای الیوت با ملایمت گفت: “اشتباه می‌کنی. این مصاحب خوب نیست. این بهترین مصاحب هست برای مصاحب خوب بودن، کافیه از یک خانواده‌ی قابل احترام باشی و رفتار خوب داشته باشی.”

آن گفت: “خوب، من به خانواده‌ام افتخار می‌کنم و دوست ندارم ببینم انقدر سخت تلاش می‌کنن تا با بانو دالریمپل صرفاً به خاطر اینکه یک نجیب‌زاده هست، صمیمی بشن.”

آقای الیوت جواب داد: “حداقل در یک چیز توافق داریم. من هم به خانوادم افتخار می‌کنم و ترجیح میدم ببینم جناب والتر با بانو دالریمپل صمیمی‌تر از کسان دیگه‌ای هست که ازش پایین‌تر هستن.” نگاه مختصری به خانم کلی انداخت.

هرچند آن مطمئن بود افتخار آقای الیوت از افتخار اون متفاوت هست، ولی خوشحال بود که از خانم کلی خوشش نمیاد.

هفته‌ی بعد همه به خونه‌ی بانو دالریمپل دعوت شده بودن. آن گفت نمیتونه بره چون برنامه‌هایی برای دیدار با یکی از دوستانش، خانم اسمیت، ریخته بود. سال‌ها قبل با هم رفته بودن مدرسه ولی حالا خانم اسمیت یک بیوه‌ی فقیر بود. شوهرش، آقای اسمیت، ثروتمند بود ولی همه‌ی پولش رو از دست داده بود. حالا خانم اسمیت پول خیلی کمی برای گذران زندگی داشت و اوضاع سلامتش خوب نبود. جناب والتر فکر می‌کرد آن احمقه که زمانش رو با چنین شخصی سپری می‌کنه.

روز بعد بانو راسل همه چیز رو درباره‌ی عصری که خونه‌ی بانو دالریمپل بودن، به آن گفت. “عزیزم، آقای الیوت خیلی ناراحت بود که تو نبودی ولی اون گفت به خاطر این که میخوای دوست قدیمیت رو ببینی تحسینت می‌کنه. اون فکر میکنه تو یک زن جوان خارق‌العاده هستی الگوی یک زن کامل! نیم ساعت در مورد فضایلت بحث کردیم.”

درست همونطور که بانو راسل برنامه‌ریزی کرده بود، آن از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.

بانو راسل حالا به این نتیجه رسیده بود که آقای الیوت یک آقای محترم فوق‌العاده هست. مطمئن بود که میخواد با آن ازدواج کنه. بانو راسل افکارش رو در مورد این موضوع به آن گفت. آن بعد از لحظه‌ای جواب داد: “آقای الیوت مرد خوبیه، ولی ما مناسب هم نیستیم.”

بانو راسل گفت: “فقط فکر کن. اگه تو با آقای الیوت ازدواج کنی، اسم مادر عزیزت رو خواهی داشت، موقعیتت رو و خونه‌ی قدیمیت رو!”

این خیال آن رو عمیقاً تحت تأثیر قرار داد. بله، دوست داشت بانو الیوتِ سالن کلینچ بشه. ولی نمی‌خواست با آقای الیوت ازدواج کنه. فقط یک مرد بود که میخواست باهاش ازدواج کنه و به علاوه شبه‌هایی هم درباره‌ی صداقت آقای الیوت داشت. اون باهوش، صمیمی، جالب و مؤدب بود، ولی روراست نبود. به آن اظهار کرده بود که از خانم کلی خوشش نمیاد، با این حال مثل هرکس دیگه‌ای از خانم کلی هم دلربایی میکرد. هیچ وقت از خوبی یا شرارت دیگران ابراز خشم یا شادی نمی‌کرد. آدم‌هایی که هر از گاهی اشتباه می‌کنن، ولی خونگرم و صادق هستن رو ترجیح میداد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Bath

Anne stayed at Lady Russell’s house in Kellynch for a month, then they both went to Bath. Lady Russell had rented a house for herself there. Anne wished she could stay with her friend, but she had to stay at her father’s house with Elizabeth and Mrs Clay. When they arrived, Sir Walter, Elizabeth and Mrs Clay seemed to be in good spirits and welcomed Anne more warmly than she had expected.

Elizabeth told them that William Walter Elliot had been visiting them often over the past two weeks. He was in Bath, staying with his friend Colonel Wallis and his wife and new baby.

‘It’s surprising that he visits you so often!’ said Lady Russell. ‘I’ve never liked the man because he showed no respect for the family. He never came to see you while his wife was alive. I suppose, now that she is dead, he is beginning to value his family.’

Anne was slightly confused. When she had seen him in Lyme, she had thought that Mr Elliot seemed a sensible man. Why, Anne asked herself, is he so interested in making friends with the family now, after all these years?

She thought perhaps it was for Elizabeth. Certainly Elizabeth herself and Mrs Clay thought so.

That evening, Mr William Walter Elliot came to visit. When he saw Anne, his face showed surprise and pleasure. ‘My dear cousin!’ he said. ‘I saw you just a few weeks ago at Lyme, but I had no idea that it was you!’

He sat between Anne and Lady Russell. His manners were very pleasant. He asked Anne why she had been in Lyme, and when she mentioned the accident he was interested and sympathetic - he wanted to know every detail. Then he spoke to Lady Russell about the years in which there had been no communication between himself and Sir Walter.

‘It was all a misunderstanding,’ he said. ‘I thought I had offended him, that he didn’t want to see me anymore. But now I realise that was a mistake. I’m so sorry that I missed all those years of his company!’

After he left, Lady Russell cried, ‘What a nice man! Is this really the same Mr Elliot? I used to dislike him, but now he seems completely admirable: he’s intelligent, sophisticated, polite and friendly. He has the right opinions and strong family feelings.’

Anne went to bed that night with a smile on her face: her first evening in Bath had been surprisingly pleasant.

The only thing that disturbed Anne’s first few days in Bath was her fear that her father was falling in love with Mrs Clay.

When Mrs Clay was in the room with him, he talked to her a lot, and when she was out of the room he referred to her often: ‘Mrs Clay thinks’ this and ‘Mrs Clay says’ that.

One evening, when Mr William Walter Elliot and Lady Russell were visiting them, Sir Walter and Elizabeth spoke with great enthusiasm about Sir Walter’s cousin Lady Dalrymple.

‘She has come to Bath and has rented a beautiful house in Laura Place, which is of course the best street in town,’ said Sir Walter. ‘Since we are cousins, I called on her immediately and she invited us to tea.’

‘Yes,’ said Elizabeth, ‘She’s a really charming lady, and her carriage is the most splendid one in Bath!’

Anne was embarrassed. She had never seen her father and sister in contact with nobility before, and she felt ashamed of them.

Usually she considered them too proud - too conscious of their own position in society and snobbish towards anyone they considered inferior. But now, for the first time, she wished they had more pride. She wished they did not show so openly how important it was to them for Lady Dalrymple to recognise them and treat them as equals.

Lady Dalrymple was pleasant enough, but she was nothing special. She was not intelligent or cultured. Certainly she smiled at everyone, but the only reason Elizabeth called her ‘charming’ was because she was a wealthy aristocrat.

Mr Elliot turned to Anne and said in a low voice, ‘I’m so glad that Sir Walter has found good company in Bath.’

Anne smiled and replied, ‘My idea of good company, Mr Elliot, is the company of clever well-educated people who can make interesting conversation.’

‘You’re mistaken,’ he said gently. ‘That is not good company; that is the best. To be good company, you need only to be from a respectable family and have nice manners.’

‘Well,’ said Anne, ‘I’m proud of my family, and I don’t like to see them trying so hard to be friendly with Lady Dalrymple simply because she’s an aristocrat.’

‘We agree on one thing, at least,’ replied Mr Elliot. ‘I too am proud of my family, and I would rather see Sir Walter being friendly with Lady Dalrymple than with others who are below him.’ He glanced at Mrs Clay.

Although Anne was sure that Mr Elliot’s pride was different from hers, she was glad that he did not like Mrs Clay.

The following week, they were all invited to Lady Dalrymple’s house. Anne said that she could not go, because she had already made plans to visit a friend of hers - Mrs Smith. They had been at school together years ago, but now Mrs Smith was a poor widow.

Her husband, Mr Smith, had been wealthy but had lost all his money. Now Mrs Smith had very little money to live on, and she was in bad health. Sir Walter thought that Anne was foolish to waste her time with such a person.

The next day, Lady Russell told Anne all about their evening at Lady Dalrymple’s house. ‘My dear, Mr Elliot was very sorry that you weren’t there, but he said he admired you for wanting to visit your old friend. He thinks that you’re an extraordinary young woman; a model of female excellence! We discussed your virtues for half an hour!’

Hearing this gave Anne great pleasure, just as Lady Russell had planned.

Lady Russell had now decided that Mr Elliot was an excellent gentleman. She was sure that he wanted to marry Anne. She told Anne her thoughts on the subject. After a moment, Anne replied, ‘Mr Elliot is a nice man, but we are not compatible.’

‘Just think,’ said Lady Russell. ‘If you marry Mr Elliot, you will have your dear mother’s name, her position and your old home!’

This vision affected Anne very deeply. Yes, she would love to be Lady Elliot of Kellynch Hall! But she did not want to marry Mr Elliot. There was only one man she had ever wanted to marry, and besides, she had doubts about Mr Elliot’s sincerity. He was clever, friendly, interesting and polite, but he was not open.

He had suggested to her that he disliked Mrs Clay, yet he was just as charming to Mrs Clay as to everyone else. He never expressed anger or pleasure at the good or evil of others. She preferred people who occasionally made mistakes but were warm-hearted and sincere.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.