سرفصل های مهم
یک سوپرایز
توضیح مختصر
لوئیزا با بنویک نامزد شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
یک سوپرایز
در فوریه کرافتها اومدن بث. وقتی رسیدن، خانم کرافت یادداشتی برای آن فرستاد و اون رو به دیدارشون دعوت کرد. همون روز آن نامهای از طرف ماری دریافت کرد.
آن عزیز؛
متأسفم که مدتی طولانی برات نامه ننوشتم ولی حالا واقعاً باید خبرهای جالبی برات بنویسم. سهشنبهی گذشته لوئیزا از لایم اومد آپرکراس به خونهی بزرگ. آقا و خانم هارویل و کاپیتان بنوریک باهاش اومدن. همین که رسیدن، کاپیتان بنویک خواست با آقای ماسگرو خصوصی صحبت کنه. نظرت چیه؟ از آقای ماسگرو پرسید میتونه با لوئیزا ازدواج بکنه یا نه! آقای ماسگو موافقت کرد و حالا نامزد شدن! عجب سوپرایزی! ما فکر میکردیم لوئیزا با کاپیتان ونتورث ازدواج میکنه .
وقتی آن این نامه رو خوند، قلبش به تندی تپید و به فکر اینکه کاپیتان ونتورث حالا آزاد هست، سرخ شد. پر از شادی بود!
با ایدهی رفتن به دیدار کرافتها از خونه خارج شد ولی سر راه دریاسالار کرافت رو دید.
“آه، دوشیزه الیوت!
از دیدنتون خیلی خوشحالم!
دریاسالار گفت:
زمان دارید کمی با من قدم بزنیم؟ خبرهایی براتون دارم.”
آن گفت: “حتماً. خیلی خوشحالم که شما و خانم کرافت اومدید بث. خبر چی هست؟”
گفت: “دوشیزه لوئیزا ماسگرو هست. من فکر میکردم برادر سوفیا، فردریک، با اون ازدواج میکنه ولی حالا به نظر لوئیزا میخواد با جیمز بنویک ازدواج کنه.”
“واقعاً؟
آن گفت:
امیدوارم موجب مشکلاتی بین کاپیتان ونتورث و کاپیتان بنویک نشده باشه. دوستان خوبی هستن.”
دریاسالار گفت: “این طور فکر نمیکنم. فردریک نامه نوشت و همه چیز رو بهمون گفت. به نظر عصبانی یا سرخورده نمیرسید. شاید همه با این فکر که فردریک عاشق لوئیزا شده، اشتباه میکردیم. میدونی، بعد از حادثهای که برای لوئیزا اتفاق افتاد، ما فکر میکردیم در لایم بمونه تا حال لوئیزا بهتر بشه ولی بعد از دو هفته رفت پیش برادرش در شروپشایر بمونه. و اگه به ازدواج با لوئیزا فکر میکرد، باید همه چیز رو از نو با کس دیگهای شروع کنه. فکر میکنم باید اون رو دعوت کنیم با ما در بث بمونه.”
در واقع وقتی آن با دریاسالار کرافت قدم میزد، کاپیتان ونتورث در راه بث بود و سری بعد که آن رفت بیرون، کاپیتان رو دید. آن با آقای الیوت، الیزابت و خانم کلی قدم میزد که یکمرتبه دید کاپیتان ونتورث با چند تا از دوستانش از نیروی دریایی و همسران اونها به طرفشون میاد. نسبت به احساساتش که چیزی بین شادی و بدبختی بود، احساس سردرگمی، گمشدگی و خجالت کرد.
کاپیتان ونتورث اون رو دید و بلافاصله سرخ شد. به نظر از دیدن آن حتی بیشتر از آن سردرگم و آشفته شده بود. ایستادن و مثل آشنایان مؤدب با هم صحبت کردن. آن متوجه شد که الیزابت رو برگردوند، انگار که کاپیتان رو نمیشناسه.
وقتی آن و همراهانش رفتن، یکی از خانمها در گروه کاپیتان ونتورث گفت: “مشخصه که آقای الیوت دخترعموش رو دوست داره!”
یک خانم دیگه جواب داد: “بله همیشه با اونهاست و همیشه با دخترعموش، آن، قدم میزنه. چه مرد خوشقیافهای هست!”
خانم اول گفت: “و اگه با دقت بهش نگاه کنی، آن الیوت خیلی زیباست. بیشتر آدمها فکر میکنن خواهرش زیباتره ولی من این طور فکر نمیکنم.”
کاپیتان ونتورث وقتی قدم میزد در سکوت به حرفهاشون گوش داد. آقای الیوت رو بلافاصله از سری قبلی که در لایم دیده بودش، شناخت.
روزها سپری شدن و آن هیچ فرصتی برای دیدن کاپیتان ونتورث نداشت. کاپیتان وارد حلقهی اجتماعی متفاوتی شده بود دوستانش به کنسرتها و تئاترها میرفتن دوستان آن زمانشون رو در حماقت زیبای مهمانیهای خصوصی سپری میکردن. ولی بالاخره فرصتی پیش اومد کنسرت ویژهای که بانو دالریمپل قول داده بود شرکت کنه. جناب والتر، الیزابت، خانم کلی، آقای الیوت، بانو راسل و آن همه با اون میرفتن. جناب والتر، دو تا دخترهاش و خانم کلی اول رسیدن سالن کنسرت. کنار آتش در اتاق ورودی بزرگ ایستادن و منتظر بقیه بودن.
کاپیتان ونتورث تنها وارد شد. میخواست فقط تعظیم کنه و بره، ولی آن اومد جلو و سلام داد. اون هم ایستاد و مکالمهی مؤدبانهای باهاش داشت. جناب والتر تعظیم خفیفی به کاپیتان ونتورث کرد و الیزابت سرش رو فرود آورد. کاپیتان ونتورث به اونها تعظیم کرد. وقتی در مورد هوا، بث و کنسرت صحبت میکردن، مکثی در مکالمه ایجاد شد
و بعد کاپیتان ونتورث گفت: “شنیدی؟ حادثهی لایم یک نتیجه خوب داشت: لوئیزا نامزد شده تا با بنویک ازدواج کنه.”
آن گفت: “بله، شنیدم.”
کاپیتان گفت: “امیدوارم خیلی خوشبخت بشن. هیچ مشکلی تو خانه نداشتن آقا و خانم ماسگرو با سرفرازی و مهربانی رفتار کردن. با ازدواج مخالفت نکردن، گرچه لوئیزا میتونست مرد ثروتمندتری پیدا کنه.”
یکمرتبه وقتی متوجه شد آن سرخ میشه و به زمین نگاه میکنه، حرفش رو قطع کرد. بعد متوجه شد حرفهاش ممکنه به گذشتهی خودشون اشاره بکنه. با کمی اضطراب ادامه داد: “از نامزدیشون تعجب کردم. اونها خیلی متفاوتن. لوئیزا خیلی دختر صمیمی و شیرینی هست و احمق نیست ولی بندیک بیشتر از اونه. یک مرد واقعاً باهوشه زیاد میخونه و عمیق فکر میکنه. فنی هارویل از این جهت شبیه اون بود. زن خارقالعادهای بود و عشق بنویک بهش واقعی بود. یک مرد نمیتونه از دست دادن زنی مثل اون رو پشت سر بذاره! تعجب میکنم که تونسته عاشق کس دیگهای بشه، مخصوصاً به این زودی بعد از مرگ فنی.”
آن به تندی نفس میکشید و همزمان صد تا چیز احساس میکرد. ولی در مکانی عمومی بودن و آدمهای دیگه دورشون بود. سعی کرد مکالمهشون رو به مسائل روزمره بکشه. گفت: “میخوام باز برگردم لایم.”
“ولی اونجا تجربهی وحشتناکی داشتی تعجب میکنم میخوای برگردی.”
آن گفت: “همهی خاطراتم از لایم بد نیستن.”
همون موقع، بانو دالریمپل و بقیه اومدن و آن باید از پیش کاپیتان میرفت. وقتی در صندلیهاشون در سالن کنسرت نشستن، آن اطراف رو نگاه کرد و امیدوار بود کاپیتان رو ببینه. آقای الیوت کنار آن نشست و با صدای آروم شروع به صحبت با آن کرد.
گفت: “خیلی خوشحالم که امشب میتونم کنار تو بشینم. پنجشنبه به دیدار دوستانی در تورنبری میرم و تا جمعه شب برنمیگردم. لذت همراهیت رو از دست میدم.”
کنسرت با چند ترانهی عاشقانهی ایتالیایی شروع شد و متنهایی هم در برنامهی کنسرت گنجانده شده بودن. آقای الیوت از آن خواست این متنها رو براش ترجمه کنه و آن هم این کارو کرد. “خیلی باهوشی!” آقای الیوت گفت:
آن جواب داد: “آه، در واقع نه. زبان ایتالیایی من زیاد خوب نیست.”
آقای الیوت گفت: “و متواضع- خیلی متواضع.”
آن گفت: “شما فقط چند هفته است که من رو میشناسی. شخصیت من رو هنوز خوب نشناختی.”
آقای الیوت جواب داد: “شاید بیشتر از چیزی که فکر میکنی دربارهات میدونم. دربارهی شخصیتت قبل از اینکه به بث بیام، به اندازهی کافی شنیدم.”
“واقعاً؟
آن با تعجب زیاد گفت:
کی دربارهی من با شما صحبت کرده؟”
آقای الیوت گفت: “یک وقت دیگه بهت میگم. حالا نه فعلاً تمام چیزی که میگم این هست که اسم آن الیوت سالهای زیادی برای من اسم جالبی بوده. امیدوارم این اسم هرگز تغییر نکنه.”
آن با خجالت جای دیگه رو نگاه کرد. نمیخواست دیگه باهاش حرف بزنه. آرزو میکرد آقای الیوت کنارش نمینشست.
درست همون موقع، شنید بانو دالریمپل به پدرش میگه: “مرد جوان خیلی خوبی هست! کیه؟”
جناب والتر جواب داد: “کاپیتان ونتورث. خیلی کم میشناسمش … “
آن به مسیری که نگاه میکردن، نگاه کرد و کاپیتان رو دید. کاپیتان به آن نگاه میکرد.
وقتی نگاههاشون به هم خورد، کاپیتان جای دیگه رو نگاه کرد.
“آقای الیوت!
بانو دالریمپل در زمان استراحت کنسرت گفت:
بیا و کنارم بشین. میخوام چیزی ازت بپرسم.”
آقای الیوت رفت و آن آسوده شد. صندلی کنارش حالا خالی بود و بعد از چند دقیقه کاپیتان ونتورث اومد با آن حرف بزنه. ناراحت به نظر میرسید. حتماً از زمانی که در اتاق ورودی با هم حرف زده بودن، اتفاقی افتاده بود. آن فکر کرد شاید بانو راسل یا پدرش به شکل نامطلوبی بهش نگاه کردن.
“کنسرت رو دوست دارید؟”آن پرسید:
“نه،
کاپیتان جواب داد:موسیقی زیاد خوب نیست. فکر میکنم حالا برم.”
آن گفت: “ترانهی بعدی زیباست. ارزش انتظار داره.”
کاپیتان با صدایی پر از احساس گفت:
“نه، دلیلی برای موندنم نیست!”
و رفت.
به آقای الیوت حسادت میکنه.
آن فکر کرد
لحظهای این فکر لذت بزرگی بهش داد.
ولی بعد احساس ناامیدی و ناراحتی کرد. چطور میتونست حقیقت رو بهش بگه؟ چطور میتونست بهش بفهمونه به آقای الیوت اهمیت نمیده؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
A Surprise
In February, the Crofts came to Bath. When they arrived, Mrs Croft sent a note to Anne, inviting her to visit them. The same day, Anne received a letter from Mary.
Dear Anne,
I am sorry not to have written for so long, but now I really must write to tell you some interesting news. Last Tuesday Louisa came home from Lyme to the Great House here at Uppercross. Mr and Mrs Harville and Captain Benwick came with her. As soon as they arrived, Captain Benwick asked to speak with Mr Musgrove in private. What do you think?
He asked Mr Musgrove if he could marry Louisa! Mr Musgrove agreed, and now they are engaged! What a surprise! We thought that Louisa was going to marry Captain Wentworth.
When she read this, Anne’s heart beat fast, and she blushed at the thought that Captain Wentworth was now free. She was full of joy!
She left the house, with the idea of going to visit the Crofts, but on the way she met Admiral Croft.
‘Ah, Miss Elliot! What a pleasure to see you!’ said the Admiral. ‘Do you have time to take a little walk with me? I have some news for you.’
‘Certainly,’ said Anne. ‘I’m so glad that you and Mrs Croft have come to Bath. What is the news?’
‘It’s Miss Louisa Musgrove,’ he said. ‘I thought that Sophia’s brother Frederick was going to marry her, but now it seems she’s going to marry James Benwick!’
‘Really?’ said Anne. ‘I hope that this hasn’t caused problems between Captain Wentworth and Captain Benwick. They are such good friends.’
‘I don’t think so,’ said the Admiral. ‘Frederick wrote and told us all about it. He didn’t seem angry or disappointed. Perhaps we were all mistaken in thinking he was in love with her. After her accident, you know, we thought he would stay in Lyme until she was better, but after two weeks he went off to stay with his brother in Shropshire.
If he was thinking of marrying her, he’ll have to start all over again with somebody else! I think we should invite him to stay with us in Bath.’
In fact, while Anne was taking her walk with Admiral Croft, Captain Wentworth was already on his way to Bath, and, the next time Anne went out, she saw him.
She was walking with Mr Elliot, Elizabeth and Mrs Clay, when suddenly she saw Captain Wentworth walking towards them with some of his Navy friends and their wives. She felt confused, lost and embarrassed about her own feelings, which were somewhere between delight and misery.
Captain Wentworth saw her and immediately went red in the face. He seemed even more confused and agitated by the sight of her than she was by the sight of him. They stopped and spoke to each other like polite acquaintances. Anne noticed that Elizabeth turned away, as if she did not know him.
When Anne and her companions were gone, one of the ladies in Captain Wentworth’s group said, ‘It’s clear that Mr Elliot likes his cousin!’
‘Yes,’ replied another lady, ‘He’s always with them, and he always walks with his cousin Anne. What a good-looking man he is!’
‘And Anne Elliot is very pretty, if you look at her closely,’ said the first lady. ‘Most people think her sister is prettier, but I don’t.’
Captain Wentworth listened to them in silence as he walked. He had recognised Mr Elliot immediately from the one time he had seen him in Lyme.
Days passed and Anne had no opportunity of seeing Captain Wentworth. He moved in a different social circle: his friends went to concerts and the theatre; her friends spent their time in the elegant stupidity of private parties.
But at last there was an opportunity; a special concert that Lady Dalrymple had promised to attend. Sir Walter, Elizabeth, Mrs Clay, Mr Elliot, Lady Russell and Anne were all going with her. Sir Walter, his two daughters and Mrs Clay were the first to arrive at the concert hall. They stood by the fire in the large entrance room, waiting for the others.
Captain Wentworth walked in alone. He was simply going to bow and move on, but Anne stepped forward and said ‘Hello.’ He stopped and made polite conversation with her. Sir Walter made a slight bow to Captain Wentworth and Elizabeth curtsied. Captain Wentworth bowed to them.
When they had discussed the weather, Bath and the concert, there was a pause in the conversation. Then Captain Wentworth said, ‘Have you heard? Louisa’s accident in Lyme did produce one good result: she’s engaged to be married to Benwick.’
‘Yes, I heard,’ said Anne.
‘I hope they will be very happy,’ said the Captain. ‘They have no difficulties at home: Mr and Mrs Musgrove are behaving very honourably and kindly. They don’t oppose the marriage, even though Louisa could have found a richer man.’
He stopped speaking suddenly when he noticed that Anne was blushing and looking at the ground. Then he realised that his words might seem to refer to their own past.
‘I was surprised by their engagement,’ he continued, a little nervously. ‘They are so different. Louisa is a very sweet, friendly girl, and she’s not stupid, but Benwick is something more.
He’s a really intelligent man; he reads a lot and thinks deeply. Fanny Harville was like him in that way. She was an extraordinary woman and his love for her was real. A man doesn’t get over the loss of a woman like that!
I’m surprised that he’s able to love someone else at all especially so soon after Fanny’s death.’
Anne was breathing very quickly and feeling a hundred things at the same time. But they were in a public place, surrounded by other people. She tried to bring their conversation back to everyday things. ‘I would like to go to Lyme again,’ she said.
‘But you had such a terrible experience there; I’m surprised you want to go back.’
‘My memories of Lyme are not all bad,’ said Anne.
Just then, Lady Dalrymple and the others came in and Anne had to leave the Captain. When they took their seats in the concert hall, Anne looked around, hoping to see him. Mr Elliot sat beside her and began talking to her in a low voice.
‘I’m so glad I can sit beside you this evening,’ he said. ‘On Thursday I’m going to visit some friends in Thornberry and I won’t be back until Friday evening. I’ll miss the pleasure of your company.’
The concert opened with some Italian love songs and the texts were included in the concert programme. Mr Elliot asked Anne to translate them for him, and she did so. ‘You are so clever!’ he said.
‘Oh,’ replied Anne, ‘not really. My Italian isn’t very good.’
‘And modest - too modest,’ said Mr Elliot.
‘You’ve only known me a few weeks,’ said Anne. ‘You don’t know my character well yet.’
‘Perhaps I know more about you than you think,’ he replied. ‘I heard about your character long before I came to Bath.’
‘Really?’ said Anne, in great surprise. ‘Who spoke about me to you?’
‘I’ll tell you some other time, not now,’ said Mr Elliot. ‘For now, all I’ll say is that the name Anne Elliot has, for many years, been an interesting one for me. I hope that name will never change.’
Anne looked away from him in embarrassment. She did not want to talk to him anymore. She wished he wasn’t sitting next to her.
Just then, she heard Lady Dalrymple say to her father, ‘A very fine young man! Who is he?’
‘Captain Wentworth,’ Sir Walter replied. ‘I know him only slightly.’
Anne looked in the direction in which they were looking and saw him. He was looking at her. Just as her eyes met his, he looked away.
‘Mr Elliot!’ said Lady Dalrymple during the interval. ‘Come and sit beside me. I want to ask you something.’
To Anne’s relief, Mr Elliot moved away. The seat beside her was now empty, and, after a few minutes, Captain Wentworth came over to talk to her. He looked unhappy. Something must have happened since they had spoken in the entrance room. Anne thought that perhaps Lady Russell or her father had glanced at him in an unpleasant way.
‘Do you like the concert?’ she asked.
‘No. The music isn’t very good,’ he replied. I think I’ll leave now.’
‘The next song is beautiful. It’s worth waiting for,’ said Anne.
‘No,’ he said, in a voice full of emotion. ‘There’s no reason for me to stay!’
And he left.
He’s jealous of Mr Elliot! thought Anne. For a moment this thought gave her great pleasure.
But then she felt hopeless and depressed. How could she tell him the truth? How could she let him know that she did not care for Mr Elliot at all?