سرفصل های مهم
مکالمهای با کاپیتان هارویل
توضیح مختصر
کاپیتان به آن میگه هنوز دوستش داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
مکالمهای با کاپیتان هارویل
آن روز بعد رو با دوستانش در مسافرخونهی گوزن نر سفید سپری کرد. کاپیتان ونتورث هم اونجا بود. پرسید میتونه نامهای بنویسه یا نه. خانم ماسگرو میز تحریر رو نشونش داد و قلم و کاغذ آورد.
کاپیتان هارویل که کنار پنجره ایستاده بود و زیاد از میز کاپیتان ونتورث فاصله نداشت، به آن لبخند زد. آن رفت و کنارش ایستاد. یک نقاشی کوچیک دست کاپیتان هارویل بود و نقاشی رو نشون آن داد. “میدونی این کیه؟”پرسید:
“قطعاً. کاپیتان بنویک هست.”
بله.
و این نقاشی رو داده به دوشیزه لوئیزا ماسگرو ولی برای اون نقاشی نشده بود. این نقاشی رو برای خواهر بیچارهی من کشیده بود و حالا از من خواسته بیارمش بث میخواد قاب بگیرنش تا بتونه به یک زن دیگه بده. کاپیتان ونتورث حالا داره براش نامه مینویسه تا بهش بگه کی آماده میشه. خوشحالم که بنویک یک نفر دیگه رو پیدا کرده ولی بیچاره فنی! .با احساسات قوی گفت:
اگه اون بود، انقدر زود بنویک رو فراموش نمیکرد!”
آن گفت: “نه. فکر نمیکنم هیچ زنی که واقعاً عاشق شده باشه، بتونه فراموش کنه. ما به سرعتی که شما ما رو فراموش میکنید، شما رو فراموش نمیکنیم. ما ساکت و آروم در خونه زندگی میکنیم و چیزی نیست که ما رو از احساساتمون دور کنه. شما همیشه کارهایی دارید که بلافاصله شما رو به دنیا برمیگردونه. زندگیهای شما پر از فعالیت هست و فراموش کردن براتون راحتتر و آسونتر.”
کاپیتان هارویل گفت: “ولی بنویک در دنیا مشغول نبود. آروم پیش ما زندگی میکرد.”
آن گفت: “درسته. خوب، اگه نتیجهی تفاوت زندگی زنها و مردها نیست، پس باید از تفاوت سرشتشون باشه.”
“نه، نه. فکر نمیکنم فراموش کردن عشق در سرشت مردها بیشتر از زنها باشه. من برعکسش رو باور دارم. جسم ما از جسم شما قویتر هست و احساسات ما هم از احساسات شما قویتر.”
آن گفت: “شاید احساسات شما قویتر باش، ولی احساسات ما حساستر هست. من هم بین ذهن و جسم مقایسه میکنم مردها قویتر از زنها هستن، ولی عمر طولانیتری ندارن.”
با صدای افتادن قلم کاپیتان ونتورث روی زمین حرفشون قطع شد. کاپیتان هارویل رو کرد بهش و پرسید: “نامه رو تموم کردی؟”
جواب اومد: “پنج دقیقه بعد تموم میکنم. بعد میتونیم بریم بعد کاپیتان هارویل رو کرد به آن و گفت: “میدونی که تمام ادبیات علیه شماست. شعر و رمان همه از بیثباتی زنها حرف میزنن ولی شاید بگی همهی اینها رو مردها نوشتن.”
“شاید بگم! آن با لبخند گفت:
برای مردها آسون هست که داستان خودشون رو تعریف کنن. اونها تحصیلات بهتری از ما دارن. نه- کتابها چیزی رو ثابت نمیکنن. ما فقط میتونیم از تجربهی خودمون حرف بزنیم.”
“خوب، در تجربهی من مردها در عشق زیاد رنج میکشن. وقتی یک ملوان میره دریا و زن و بچههاش رو پشت سرش جا میذاره، به این فکر میکنه که دوباره اونها رو میبینه یا نه و رنج زیادی میکشه. بعد هر روز به این فکر میکنه تا برگرده!”
“آه!
آن داد زد:
مطمئنم که درسته! منظورم این نبود که فقط زنها قادر به عشق واقعی و وفاداری هستن. فقط میخواستم بگم مردها وقتی هدف عشقشون از بین میره، راحتتر فراموش میکنن. ولی زنها به دوست داشتن ادامه میدن، حتی وقتی هیچ امیدی نیست.” حرفش رو قطع کرد، چون احساسش زیادتر از اونی بود که بخواد ادامه بده.
ما میتونیم بریم
کاپیتان ونتورث ایستاد و به دوستش گفت: “تموم شدم.
کاپیتان هارویل با آن خداحافظی کرد و رفت با خانم ماسگرو خداحافظی کنه. کاپیتان ونتورث با احساس زیادی در چشمهاش به آن نگاه کرد. دو تا نامه در دستش بود و یکی از اونها رو سریع داد به آن تا هیچکس نبینه. بعد رفت.
آن به نامه نگاه کرد. اسمش روی پاکتنامه نوشته شده بود. قلبش به تندی تپید. کل شادیش به محتویات این نامه بستگی داشت. نشست سر میز تحریر، نامه رو با دست لرزان باز کرد و کلماتش رو خوند: دیگه نمیتونم بیشتر از این در سکوت گوش بدم. با گوش دادن به حرفهای تو هم احساس درد و هم امید میکنم. بهم بگو که زیاد دیر نکردم! خودم رو دوباره بهت پیشنهاد میدم. حتی بیشتر از ۸ سال و نیم قبل وقتی قلبم رو شکستی، دوستت دارم. لطفاً باور نکن که مرد میتونه زودتر از زن عشق رو فراموش کنه. هیچ کس دیگهای رو دوست نداشتم. از دستت عصبانی بودم و نمیتونستم تو رو ببخشم ولی هیچ وقت بیوفا نبودم. اومدم بث چون تو اینجا بودی. به چیز دیگهای جز تو فکر نمیکنم. متوجه نشدی؟ نمیبینی که دوستت دارم؟ احساساتم رو قبلاً بهت نگفتم، چون میترسیدم دیگه منو دوست نداشته باشی. لطفاً باور کن که همیشه دوستت داشتم و همیشه خواهم داشت. حالا باید برم ولی همین که بتونم برمیگردم. یک کلمه، یک نگاه از طرف تو کافی خواهد بود تا به من بگه امشب وارد خونهی پدرت بشم، یا هرگز نیام.
اف. وی
آن با چشمان اشکبار نامه رو گذاشت زمین. باید از اتاق خارج میشد از مسافر خونه بیرون میرفت و از آدمهای دیگه دور میشد. رفت پیش خانم ماسگرو و گفت: “متأسفانه حالا باید برم خونه.”
“بیماری؟ خیلی رنگت پریده.”
بعد چارلز اومد پیش خانم ماسگرو. گفت: “باید برم بیرون. قرار ملاقات دارم. زیاد طول نمیکشه. نیم ساعت بعد برمیگردم خانم ماسگرو گفت: “باشه ولی چارلز، لطفاً اول آن رو ببر خونه. حالش بده.”
چارلز گفت: “حتماًو رفتن.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
A Conversation with Captain Harville
Anne spent the next day with her friends at the White Hart Inn. Captain Wentworth was there too. He asked if he could write a letter. Mrs Musgrove showed him the writing table and brought him pen and paper.
Captain Harville, who was standing by the window not far away from Captain Wentworth’s table, smiled at Anne. She went and stood by him. He was holding a small painting, and he showed it to her. ‘Do you know who that is?’ he asked.
‘Certainly. It’s Captain Benwick.’
‘Yes. And he’s giving it to Miss Louisa Musgrove, but it wasn’t painted for her. He had it done for my poor sister, and now he has asked me to bring it to Bath - he wants to have it framed so that he can give it to another woman! Captain Wentworth is writing to him now to tell him when it will be ready.
I’m glad that Benwick has found someone else, but poor Fanny!’ he said with strong emotion. ‘She wouldn’t have forgotten him so quickly!’
‘No,’ said Anne. ‘I don’t think any woman who has truly loved can forget. We don’t forget you as soon as you forget us. We live at home, quietly, with nothing to distract us from our feelings. You always have business of some sort to take you back into the world immediately. Your lives are filled with activity, and so it’s easier for you to forget.’
‘But Benwick has not been busy out in the world,’ said Captain Harville. ‘He’s been living very quietly with us.’
‘True,’ said Anne. ‘Well, if it isn’t the result of the differences between men’s and women’s lives, it must be the differences between their natures.’
‘No, no. I don’t think it’s more in man’s nature than in woman’s to forget about love. I believe the opposite. Our bodies are stronger than yours and so are our feelings.’
‘Your feelings may be stronger,’ said Anne, ‘but ours are more tender. I too will make a comparison between the mind and the body: man is more robust than woman, but he doesn’t live longer.’
They were interrupted by the sound of Captain Wentworth’s pen falling to the floor. Captain Harville turned to him and asked, ‘Have you finished your letter?’
‘I’ll be five minutes, then we can go,’ was the reply.
Then Captain Harville turned back to Anne and said, ‘All literature is against you, you know. Poetry and novels all talk of woman’s inconstancy, but perhaps you’ll say they were all written by men.’
‘Perhaps I will!’ said Anne with a smile. ‘It’s easier for men to tell their own story. They’re much better educated than we are. No - books prove nothing. We can only speak from our own experience.’
‘Well, in my experience men suffer a great deal in love. When a sailor goes to sea, leaving his wife and children behind, wondering if he’ll ever see them again, he suffers greatly. Then he thinks of them every day until he returns!’
‘Oh!’ cried Anne. ‘I’m sure that’s true! I didn’t mean to suggest that only women are capable of true love and loyalty. I only meant to say that men forget more easily when the object of their love has gone, but women go on loving even when there is no hope.’ She stopped speaking because she felt too much emotion to continue.
Captain Wentworth stood up and said to his friend, ‘I’ve finished. We can go now.’
Captain Harville said goodbye to Anne and went off to say goodbye to Mrs Musgrove. Captain Wentworth looked at her with strong emotion in his eyes. There were two letters in his hand. He gave her one of them quickly, so that no one else would see. Then he was gone.
Anne looked down at the letter. Her name was written on the envelope. Her heart beat fast. Her whole happiness depended on the contents of that letter. She sat down at the writing desk, opened the letter with a trembling hand, and read the following words: I cannot listen in silence anymore. Listening to you, I feel both pain and hope. Tell me that I am not too late! I offer myself to you again. I love you even more than I did eight and a half years ago, when you broke my heart. Please do not believe that man forgets about love sooner than woman. I have loved no one else. I was angry with you, and I could not forgive you, but I was never inconstant. I came to Bath because you were here. I think about nothing but you. Have you not noticed? Do you not see that I love you? I did not tell you my feelings earlier because I was afraid you did not love me anymore. Please believe that I have always loved you and I always will. I have to go now, but I will come back as soon as possible. A word, a look from you will be enough to tell me whether I enter your father’s house this evening or never.
F. W.
Anne put the letter down with tears in her eyes. She had to get out of this room, out of the inn, and away from other people. She went to Mrs Musgrove and said, ‘I’m afraid I must go home now.’
‘Are you ill? You look very pale.’
Then Charles came up to Mrs Musgrove and said he had to go out. ‘I have an appointment. It won’t take long. I’ll be back in half an hour.’
‘All right,’ said Mrs Musgrove, ‘but Charles, will you please” take Anne home first? She’s feeling ill.’
‘Certainly,’ said Charles, and they left.