سرفصل های مهم
فصل 02
توضیح مختصر
شفرد میمیره و پروندهی قتل رو تنیسون به عهده میگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
مصاحبه کل روز ادامه داشت.
مارلو گفت: “بعد از سکس، برگردوندمش لابدبراک گرو و پولش رو دادم. آخرین باری که دیدمش، تویِ یک ماشین دیگه رو نگاه میکرد یه ماشین قرمز
شاید سیروکو. مطمئن نیستم مدلش چی بود. فکر کردم یه مشتری دیگه پیدا کرده.”
“بعدش چیکار کردی، جورج؟”
“رفتم خونه.”
“ساعت چند بود؟”
“یادم نمیاد. از مویرا بپرسید.”
“دختر رو میشناختی؟”
“قبلاً اصلاً ندیده بودمش. همونطور که گفتم، فقط اومد طرف ماشینم.”
شفرد عکسی از دلا مورنای رو نشونش داد.
“یالّا، جورج.” شفرد بیصبر و بیتحمل بود. “این دختر بود؟”
“یادم نمیاد. تاریک بود.”
در یک اتاق دیگه همین سؤالات رو بارها و بارها از مویرا پرسیدن. مارلو چه ساعتی اومد خونه؟ دوباره رفت بیرون؟ هر بار همون جوابها رو میداد. مارلو ساعت ۱۰:۳۰ اومد خونه تلویزیون تماشا کردن، و رفتن خوابیدن.
وقتی پلیس گذاشت مویرا بره، افسر کاراگاه بورکین رو همراهش فرستادن خونه. بهش دستور داده شده بود ماشین مارلو رو ببره یک مارک روور قهوهای. دو تا افسر با خودش برد و مویرا رو رسوندن خونه.
هیچ اثری از روور نبود. در خیابان نزدیک خونه پارک نشده بود.
مویرا گفت: “احتمالاً یک نفر دزدیده. اگه خودتون برده باشیدش، تعجب نمیکنم!”
ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که شفرد بازجویی از مارلو رو تموم کرد. ۲۴ ساعت وقت داشت تا مدرکی پیدا کنه که مارلو رو به قتل ارتباط بده. اگه ارتباطی پیدا نمیکرد، مجبور بود اجازه بده مارلو بره خونه.
به بورکین گفت: “ماشین مارلو رو پیدا کن. میخوام بگردمش.”
صبح روز بعد، سر میزش نشست و یادداشتهای پرونده رو مرور کرد. اوتلی یک فنجان قهوه براش آورد.
“بورکین ماشین رو پیدا کرد؟”
اوتلی گفت: “نه. نزدیک خونه پارک نشده. مویرا میگه حتماً دزدیده شده.”
“پیداش کنید. و اوتلی، چیزی رو برام کنترل کن، ممکنه؟ یک دختر بود که وقتی در اولدهام کار میکردم، اونجا به قتل رسیده بود. اطلاعاتش رو برام بیار.”
“فکر میکنی مارلو اون رو هم به قتل رسونده؟”
“شاید. میخوام کنترلش کنم.”
اوتلی دفتر خاطرات دلا مورنای رو از جیبش در آورد. “با این چیکار کنم؟”
“نگهش دار. بعداً نگاهش میکنم. میخوام رئیس رو ببینم و بهش بگم چه اتفاقی افتاده.”
تنیسون کمی بعد از شفرد رسید سر کار. ماشین شفرد بدجور پارک شده بود، بنابراین پیدا کردن جا برای ماشین تنیسون کنارش سخت بود.
وقتی تنیسون وارد دفتر میشد، اوتلی رو دید.
گفت: “شنیدم یه مظنون پیدا کردید.”
“آره. دیروز دستگیرش کردیم. دیانایش با دیانای قاتل هماهنگی داره.” اوتلی به تندی با تنیسون حرف زد. مثل رئیسش از حرف زدن با تنیسون لذت نمیبرد. از زنهای جاهطلب متنفر بود.
اون روز بعدتر، تنیسون به دیدن رئیسش، سربازرس کرنان رفت تا دربارهی پروندههای قتل که همیشه به افسران مرد داده میشه شکایت کنه.
کورنان گفت: “اگر در این پاسگاه پلیس ناراحتی، میتونیم به جای دیگه منتقلت کنیم.”
“من نمیخوام انتقال پیدا کنم. میخوام بدونم چرا شفرد این پرونده رو بدست آورده درحالیکه رفته بود تعطیلات؟”
“اون قربانی رو میشناخت.”
“من هم میشناختمش! من قربانی رو میشناختم!
تنیسون داد زد:
دو سال قبل دستگیرش کرده بودم.”
کرنان دوباره بهش گفت که باید صبور باشه.
وقتی تنیسون از دفتر خارج میشد، کرنان راضی بود. تنیسون افسر خوبی بود، ولی یک زن بود و رئیس دوست نداشت با زنها کار بکنه. اون هم مثل شفرد و اوتلی باور داشت تحقیقات جنایی توسط مردها بهتر انجام میشن. وقتی از این پاسگاه خارج میشد و میرفت جای دیگه، رئیس خوشحال میشد.
بعد شفرد هم به دیدن کرنان رفت.
کرنان گفت: “خوب به نظر میرسه، جان. حالت خوبه؟ زیاد خوب به نظر نمیرسی.”
شفرد جواب داد: “فقط خستهام. کل روز و شب روی این پرونده کار میکردیم. نیاز به مدرک بیشتری داریم ولی روی کت مارلو خون هست. اگه این خون با گروه خونی دلا همخونی داشته باشه، گرفتیمش!”
وقتی شفرد صحبت میکرد، درد زیادی در سینهاش احساس کرد.
کرنان بهش نگاه کرد. “چی شده؟”
“نمیدونم. درد دارم.”
شفرد نمیتونست نفس بکشه. درد بدتر شد. یکمرتبه افتاد و سرش خورد گوشهی میز کرنان.
کرنان زنگ زد و دکتر خواست. اوتلی سعی کرد به رئیسش کمک کنه بایسته، ولی شفرد نمیتونست تکون بخوره. چشمهاش بسته بودن.
تنیسون شنید یک نفر بیرون دفترش داد میزنه. یک دکتر از جلوی دفترش دوید.
“چی شده؟” تنیسون پرسید:
“شفرد بیماره.”
قلب شفرد از کار ایستاد و قبل از اینکه آمبولانس به بیمارستان برسه، مُرد.
تنیسون در دفترش نشست. شفرد رو دوست نداشت، ولی به خاطر اینکه مرده بود، خیلی ناراحت بود. و حالا یک نفر دیگه باید پروندهی دلا مورنای رو رهبری میکرد.
کرنان به رئیس، جف تراینر، زنگ زد تا در مورد موقعیت بحث کنن. یک نفر باید پروندهی دلا مورنای رو به دست میگرفت و هر چند هیچ کدوم از مردها تنیسون رو دوست نداشتن، ولی میدونستم که منتظره.
کرنان گفت: “مردها نمیخوان با اون کار کنن ولی از چه کسی دیگهای میتونیم استفاده کنیم؟ هیچ کدوم از افسران ارشد ما در دسترس نیستن.”
تراینر گفت: “درسته. اون رو مسئول پرونده کن ولی با دقت زیر نظر بگیرش. اگه کار اشتباهی بکنه، از دستش خلاص میشیم.”
متن انگلیسی فصل
The interview continued throughout the day.
‘After we had sex, I took her back to Ladbroke Grove and paid her,’ Marlow said. ‘The last time I saw her, she was looking into another car, a red. maybe a Scirocco. I’m not sure what type it was. I thought she’d found another customer.’
‘And then what did you do, George?’
‘I went home.’
‘What time was that?’
‘I can’t remember. Ask Moyra.’
‘Did you know the girl?’
‘I’d never seen her before. Like I said, she just came over to my car.’
Shefford showed him a photograph of Della Mornay.
‘Come on, George.’ Shefford was impatient. ‘Was this the girl?’
‘I can’t remember. It was dark.’
In another room, Moyra was asked the same questions again and again. What time did Marlow come home? Did he go out again? She gave the same answers every time. Marlow came home at 10/30 They watched television and went to bed.
When the police let her go, Detective Officer Burkin was sent back to the house with her. He had orders to collect Marlow’s car, a brown Mark III Rover. He took two officers with him and they drove Moyra home.
There was no sign of the Rover. It was not parked on the street near the house.
‘Someone has probably stolen it,’ Moyra said. ‘I wouldn’t be surprised if you took it yourselves!’
It was 11/30pm when Shefford stopped asking Marlow questions. He had twenty four hours to find evidence that connected Marlow with the murder. If he couldn’t find a link, he would have to let Marlow go home.
‘Find Marlow’s car,’ he told Burkin. ‘I want to search it.’
Next morning, Shefford sat at his desk looking through the notes on the case. Otley brought him a cup of coffee.
‘Did Burkin find the car?’
‘No,’ Otley said. ‘It isn’t parked near the house. Moyra says it must have been stolen.’
‘Find it. And Otley, check something for me, will you? There was a girl murdered in Oldham when I worked there. Bring me the information on her.’
‘Do you think Marlow murdered her as well?’
‘Maybe. I want to check it out.’
Otley pulled Della Mornay’s diary out of his pocket. ‘What shall I do with this?’
‘Keep it. I’ll look through it later. I’m going to see the boss and tell him what has happened.’
Jane Tennison arrived at work soon after Shefford. His car was badly parked so it was difficult to find space for her own car next to it.
As she walked into the office, she saw Otley.
‘I hear you’ve got a suspect,’ she said.
‘Yeah. We arrested him yesterday. His DNA matches the killer’s.’ Otley spoke sharply to Tennison. Like his boss, he did not enjoy talking to her. He hated ambitious women.
Later that morning, Tennison went to see her boss, Chief Inspector Kernan, to complain about the murder cases always being passed to male officers.
‘If you’re unhappy at this police station, you can move to another one,’ Kernan said.
‘I don’t want to move. I want to know why Shefford got this case when he was on holiday!’
‘He knew the victim.’
‘So did I! I knew the victim!’ Tennison shouted. ‘I arrested her two years ago.’
Kernan told her again that she must be patient.
He was pleased when she left his office. She was a good officer, but she was a woman and he did not like working with women. He, like Shefford and Otley, believed that crime investigation was better done by men. He would be happy when she left the station and went elsewhere.
Later, Shefford also went to see Kernan.
‘It looks good, John,’ Kernan said. ‘Are you OK? You don’t look too good.’
‘Just tired,’ Shefford replied. ‘We’ve been working on this case all day and all night. We need more evidence but there’s blood on Marlow’s coat. If that matches Della’s blood type, we’ve got him!’
As he spoke, Shefford felt a strong pain in his chest.
Kernan looked at him. ‘What’s the matter?’
‘I don’t know. I’ve got - a - pain -‘
Shefford couldn’t breathe. The pain got worse. Suddenly he fell, hitting his head on the corner of Kernan’s desk.
Kernan telephoned for a doctor. Otley tried to help his boss stand up, but Shefford could not move. His eyes were closed.
Tennison heard somebody shouting outside her office. A doctor ran past.
‘What is it?’ she asked.
‘Shefford’s ill.’
Shefford’s heart failed and he died before the ambulance reached the hospital.
Tennison sat in her office. She did not like Shefford but she was sorry he was dead. And now somebody else would have to lead the Della Mornay case.
Kernan called his boss, Geoff Trayner, to discuss the situation. Somebody must take over the Della Mornay case and although neither man liked Tennison they knew she was waiting.
‘The men won’t want to work for her,’ Kernan said, ‘but who else can we use? None of the other senior officers are available.’
‘Right. Put her in charge of the case,’ Trayner said, ‘but watch her carefully. If she does anything wrong, we’ll get rid of her.’