سرفصل های مهم
فصل 04
توضیح مختصر
جسد دلا مورنای هم پیدا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
پیتر راولینگز داشت شام میپخت که جین بهش زنگ زد.
گفت: “ببخشید، عشقم. امشب نمیام خونه. یه جسد دیگه پیدا کردیم.”
پیتر میدونست جین باید خسته باشه. بیش از ۳۶ ساعت بود که نخوابیده بود. همزمان اون هم ناراحت بود. جین هیچ زمانی برای سپری کردن با پیتر نداشت. هیچ وقت زمان نداشت دربارهی کار یا مشکلات پیتر باهاش حرف بزنه پیتر در کار دوران سختی داشت و دلش برای جوی، پسرش، تنگ شده بود. میخواست با جین حرف بزنه، ولی اون هیچ وقت حضور نداشت.
تنیسون از سر میزش بلند شد. ساعتها بود که نشسته بود و بدنش خشک شده بود و خسته.
رفت تو دفتر اوتلی تا ببینه هنوز اونجاست یا نه. شاید میتونست باهاش حرف بزنه و قانعش کنه علیه اون کار نکنه.
اوتلی نبود.
روی میزش عکسهایی از شفرد و خانوادهاش بود. کنار اونها یادداشتهای پروندهی دلا مورنای بود. پرونده رو باز کرد. زیر تپهای از کاغذها یک دفتر کوچیک بود یک دفتر خاطرات برای سال ۱۹۸۹ بود و اسم دلا روی صفحهی اول نوشته شده بود. هیچکس به تنیسون نگفته بود یک دفتر خاطرات پیدا کردن. دفتر خاطرات رو ورق زد. چند صفحه ازش نبود.
وقتی تنیسون رسید خونه به قدری دیر بود که نمیخواست پیتر رو بیدار کنه. در اتاق دیگه خوابید. پیتر صبح اونجا پیداش کرد که روی تخت دراز کشیده. یک فنجان قهوه براش برد.
“جین …
جین!”
“چیه؟ . چیه؟”
“هی، مشکلی نیست منم. برات قهوه آوردم.”
“ساعت چنده؟”
“کمی شش و نیم رو میگذره. باید برم.”
“وای نه! باید عجله کنم! باید … “
به پشت افتاد روی بالشها. “خیلی خستهام.”
“امشب ساعت چند میای خونه؟” پیتر پرسید:
“از من نپرس.”
“از تو میپرسم. سه روز هست که به سختی میبینمت. فکر میکردم شاید برای شام بریم بیرون.”
این آخرین چیزی بود که جین میخواست بهش فکر کنه. در حالی که هنوز نیمه خواب بود، قهوهاش رو خورد.
“سعی میکنم تا ساعت ۸ خونه باشم خوبه؟” گفت:
تنیسون وقتی میرفت جسد رو ببینه، جونز رو با خودش برد. بوی جسد حالش رو به هم زد. جونز نگاهی انداخت، بعد مجبور شد اتاق رو ترک کنه.
دکتر گفت: “همون جراحاتی رو داره که قربانی دیگه داشت. با یک چاقوی کوچیک و تیز یا یک ابزار کشته شده. برشهای عمیق روی سینه و شونههاش وجود داره. صورتش بدجور زده شده. جاهای روی بازوهاش نشون میده که بسته شده بود. دستهاش شسته شده بودن. حتماً با شخصی که بهش حمله کرده درگیر شده ناخن مصنوعی داشت و دو تا از اونها شکستن.”
“فکر میکنی همون مرد اون رو کشته؟” تنیسون پرسید:
“نمیتونم مطمئن باشم ولی ممکنه. هر کسی که بوده، جسد رو خوب تمیز کرده و هیچ مدرکی از خودش جا نذاشته.”
تنیسون دید جونز بیرون در نشسته. خیلی رنگپریده به نظر میرسید.
با شادی گفت: “باشه. اگه حالت بهتر شد، میتونی من رو برگردونی پاسگاه.”
جونز جواب داد: “از این بابت متأسفم، رئیس. باید شب گذشته چیزی خورده باشم که حالم رو به هم زده.”
تنیسون لبخند زد.
ساعت ۹ جورج مارلو خونهاش رو ترک کرد و رفت کارخانهای که کار میکرد. دو تا پلیسی که تعقیبش میکردن رو ندید.
مارلو برای یک شرکت رنگسازی کار میکرد. شغلش فروش رنگ به مغازهها بود و به خاطر سفرهای کاری اغلب به سراسر کشور سفر میکرد که دو سه روزی از خونه دور میشد. در کارش خوب بود سخت کار میکرد و همکارانش بهش احترام میذاشتن. میدونستن که در زندان بوده ولی گفته بود بیگناه هست و اونها هم حرفش رو باور کرده بودن.
اون روز صبح وقتی وارد کارخانه شد، هیچکس با مارلو حرف نزد. بعدتر، وضعیت بدتر شد. وقتی وارد یک اتاق شد، مردم روشون رو برگردوندن. میدونستن پلیس به خاطر قتل دستگیرش کرده. حتماً یک بار باور کرده بودن که بیگناه هست، ولی نه دو بار.
اون روز بعد از ظهر، مارلو نامهای نوشت.
نوشت: “این شغل رو ترک میکنم. نمیتونم در مکانی کار کنم که آدمهاش بهم مظنون هستن.”
وقتی از کارخانه خارج میشد، داد زد: “من این کار رو نکردم! من اینکارو نکردم!”
تنیسون با افسرانی در مورد پرونده صحبت میکرد.
“حدوداً شش هفته قبل مرد. مثل کارن جای دیگهای کشته شده و بعد به مزرعه برده شده. اون هم مثل کارن بسته شده بود. مادیمن چی پیدا کردی؟”
“مارلو امروز رفت سر کار و شغلش رو ترک کرد. زیاد سفر میکنه.”
“اول دسامبر کجا بود؟”
“در لندن بود.”
“درسته پس ما میدونیم وقتی هر دو قتل صورت گرفته، در لندن بود. هنوز ماشین مارلو رو پیدا نکردیم؟”
“نه. دو هفته است که هیچ کدوم از همسایههاش ماشین رو ندیدن.”
تنیسون گفت: “همچنان دنبالش بگردید. و منطقهای که جسد دوم پیدا شده رو هم کنترل کنید. ببینید کسی ماشینی مثل این دیده! یک مدل غیر معمول هست. یک نفر باید دیده باشه.”
تنیسون بعد از جلسه به دیدن کرنان رفت. اوتلی پیشش بود.
تنیسون گفت: “میخوام از گروهبان اوتلی یک سؤال بپرسم، آقا. کارآگاه شفرد دلا مورنای رو چقدر خوب میشناخت؟”
اوتلی گفت: “چند بار دستگیرش کرده بود. قبلاً به شفرد اطلاعات میداد.”
“اگه شفرد اون رو میشناخت، چرا فکر کرده بود جسد کارن هوارد دلا مورنای هست؟”
“صورتش تقریباً از بین رفته بود. هر کسی میتونست اشتباه کنه … “
“مسئله چیه؟” کرنان پرسید:
میخوام بدونم شفرد و اوتلی چقدر دلا مورنای رو میشناختن. و میخوام بدونم چرا این” دفتر خاطرات رو انداخت روی میز کرنان “روی میز اوتلی بود؟”
اوتلی جواب نداد.
تنیسون گفت: “صفحاتی ازش نیست. چی توی اون صفحات نوشته شده بود؟”
اوتلی گفت: “تاریخهایی که شفرد به دیدنش رفته بود. شفرد ازش خوشش میومد یکی از مشتریهاش بود.” وقتی صحبت میکرد، به تنیسون نگاه نمیکرد.
تنیسون رو کرد به کرنان. “هنوز هم فکر میکنم مارلو مظنون اصلی ما هست. میخوام تمام مدت زیر نظر گرفته بشه. اگه ۲ بار کشته باشه، میتونه یک بار دیگه هم بکشه.”
کرنان با سرش تأیید کرد و تنیسون ادامه داد. “همچنین میخوام با روزنامهها و تلویزیونها دربارهی این پرونده صحبت کنم، آقا.”
جین برده بود و خودش هم این رو میدونست. از اتاق خارج شد و اونها رو تنها گذاشت و در رو آروم پشت سرش بست.
یک لحظه سکوت شد، بعد کرنان داد زد “ای احمق! تو مدرک رو از بین بردی. میتونی به خاطر این کار شغلت رو از دست بدی!”
اوتلی گفت: “من فقط صفحاتی رو پاره کردم که اسم جان توشون بود، آقا.” به زمین خیره شده بود. نمیتونست به کرنان نگاه بکنه.
“این بار شانس آوردی. تنیسون میتونست کارت رو تموم کنه.”
جین اون شب دیر رسید خونه. پیتر منتظرش بود.
گفت: “فکر میکردم امشب میریم بیرون.”
“فراموش کردم. متأسفم میخواستم بهت زنگ بزنم، ولی اتفاقات زیادی در پاسگاه رخ داد.”
تلفن زنگ زد. پیتر گفت: “اگه یک تماس دیگه هست که برگردی سر کار، ترکت میکنم!”
جین تلفن رو برداشت. تماس از طرف مادرش بود.
مادرش گفت: “دوشنبهی آینده تولد پدرت هست و من میخوام ترتیب یک مهمونی بدم.”
جین جواب داد: “میایم.” بعد از این که تلفن رو قطع کرد، به خاطر آورد. “وای، نه! دوشنبهی آینده در تلویزیون خواهم بود تا اطلاعاتی دربارهی قتل کارن هوارد بخوام. یکی از اون برنامههای جنایی هست. واقعاً مهمه من اولین افسر پلیس زن هستم که خواستن برم تلویزیون.”
“کدوم یکی مهمتر هست، جین؟
پیتر پرسید:
این پرونده یا تولد پدرت؟” جین جواب نداد.
مویرا جلوی پنجرهی اتاق خواب ایستاد. میتونست افسران پلیس رو بیرون ببینه که خونه رو زیر نظر گرفته بودن.
“چرا ما رو ول نمیکنن؟”
پرسید:
شروع به گریه کرد. “فقط میخوام مارو ول کنن.”
“میرن. بهت قول میدم، مویرا من این قتل رو انجام ندادم. مجبورن ما رو تنها بذارن.”
“اصلاً چرا با اون دختر سکس داشتی؟”مویرا پرسید:
“نمیدونم. احمق بودم. دیگه این اتفاق نمیفته قول میدم. دوستت دارم، مویرا.”
متن انگلیسی فصل
Peter Rawlings was cooking dinner when Jane telephoned him.
‘Sorry, love,’ she said. ‘I won’t be coming home tonight. We’ve found another body.’
He knew that she must be exhausted. She had not slept for more than thirty-six hours. At the same time, he was annoyed. She had no time to spend with him. She never had time to talk about his work or his problems. He was having a difficult time at work and he missed Joey, his son. He wanted to talk to Jane but she was never there.
Tennison stood up from her desk. She had been sitting for hours and she was stiff and tired.
She went into Otley’s office to see if he was still there. Maybe she could speak to him and persuade him to stop working against her.
Otley wasn’t there.
On his desk there were some photographs of Shefford and his family. Next to them were the case notes on Della Mornay. She opened the file. Underneath a pile of papers, there was a small book, a diary for 1989 with Della’s name written on the front page. Nobody had told Tennison they had found a diary. She looked through it. Some pages were missing.
It was so late when Tennison got home that she did not want to wake Peter. She slept in the other bedroom. Peter found her there in the morning, lying across the bed. He took her a cup of coffee.
‘Jane. Jane!’
‘What?. What?’
‘Hey, it’s OK, it’s me. I brought you some coffee.’
‘What time is it?’
‘Just after six-thirty. I have to go.’
‘Oh no! I have to hurry! I have to.’ She fell back on the pillows. ‘I’m so tired.’
‘What time will you be home tonight?’ Peter asked.
‘Don’t ask me.’
‘I am asking you. I’ve hardly seen you for three days. I thought we might go out somewhere for dinner.’
It was the last thing she wanted to think about. Still half asleep, she drank her coffee.
‘I’ll try to be home by eight, OK?’ she said.
Tennison took Jones with her when she went to look at the body. The smell of the body made her feel sick. Jones took one look then had to leave the room.
‘She has similar wounds to the other victim,’ the doctor said. ‘She was killed with a small, sharp knife or tool. Deep cuts to her chest and shoulders. Her face was badly beaten. Marks on her arms show that she was tied up. The hands were washed. She must have fought the person who attacked her - she had false nails and two of them are broken.’
‘Do you think the same man killed her?’ Tennison asked.
‘I can’t be certain, but it is possible. Whoever it was, he cleaned the body well and left no evidence of himself.’
Tennison found Jones sitting outside the door. He looked very pale.
‘OK,’ she said cheerfully. ‘If you’re feeling better, you can drive me back to the station.’
‘Sorry about that, boss,’ Jones replied. ‘I must have eaten something last night that made me ill.’
Tennison smiled.
At nine o’clock George Marlow left his house and went to the factory where he worked. He did not see the two policemen who followed him.
Marlow worked for a company which made paint. His job was to sell the paint to shops and he often travelled across the country on business trips which took him away from home for two or three days. He was good at his job, he worked hard and his colleagues respected him. They knew that he had been to prison, but he said he wasn’t guilty and they believed him.
That morning, nobody spoke to Marlow when he went into the factory. Later in the day, it got worse. When he walked into a room, people turned away. They knew the police had arrested him for murder. They might believe that he was innocent once, but not twice.
Late that afternoon, Marlow wrote a letter.
‘I’m leaving this job,’ he wrote. ‘I cannot work in a place where people suspect me.’
As he walked out of the factory he shouted, ‘I didn’t do it! I didn’t do it!’
Tennison was talking to the officers on the case.
‘She died about six weeks ago. Like Karen, she was killed somewhere else and then taken to the field. She was tied up like Karen. What have you found out, Muddyman?’
‘Marlow went to work today, but he’s left his job. He travels a lot.’
‘Where was he at the beginning of December?’
‘He was in London.’
‘Right, so we know he was in London when both murders took place. Have we found Marlow’s car yet?’
‘No. None of his neighbours have seen it for about two weeks.’
‘Keep searching for it,’ Tennison said. ‘And check out the area where the second body was found. See if anyone saw a car like his. It’s an unusual model. Somebody must have seen it.’
After the meeting, she went to see Kernan. Otley was with him.
‘I want to ask Sergeant Otley a question, sir,’ Tennison said. ‘How well did DCI Shefford know Della Mornay?’
‘He’d arrested her a few times,’ Otley said. ‘She used to give him information.’
‘If he knew her, why did he think the body of Karen Howard was Della Mornay?’
‘Her face was almost destroyed. Anyone can make a mistake.’
‘What is this about?’ Kernan asked.
‘I want to know how well Shefford and Otley knew Della Mornay. And I want to know why this,’ she threw the diary on Kernan’s desk, ‘was in Otley’s desk.’
Otley did not reply.
‘There are pages missing,’ Tennison said. ‘What was in those pages?’
‘The dates when Shefford went to see her. He liked her - he was one of her customers,’ Otley said. He did not look at Tennison as he spoke.
Tennison turned to Kernan. ‘I still think Marlow is our prime suspect. I want him watched all the time. If he’s killed twice, he could kill again.’
Kernan nodded and she continued. ‘I also want to talk to the newspapers and television about this case, sir.’
She had won, and she knew it. She walked out and left them there, closing the door quietly behind her.
There was a moment’s silence then Kernan shouted, ‘You fool! You’ve destroyed evidence. You could lose your job for that!’
‘I only tore out the pages which had John’s name on them, sir,’ Otley said. He stared at the floor. He could not look at Kernan.
‘You’ve been lucky this time. Tennison could have finished you.’
Jane arrived home late at night. Peter was waiting for her.
‘I thought we were going out tonight,’ he said.
‘I forgot. I’m sorry, I meant to phone you but there’s so much happening at the station.’
The telephone rang. ‘If that’s another call for you to go back to work,’ Peter said, ‘I shall leave you!’
Jane picked up the telephone. The call was from her mother.
‘It’s your father’s birthday next Monday and I’m organising a party,’ her mother said.
‘We’ll be there,’ Jane replied. After she put the telephone down, she remembered. ‘Oh no! Next Monday I’m appearing on television to ask for information about Karen Howard’s murder. It’s one of those crime programmes. It’s really important - I’m the first female police officer they’ve asked to go on television.’
‘Which is more important, Jane?’ Peter asked. This case or your father’s birthday?’ Jane did not answer.
Moyra stood at the bedroom window. She could see the police officers outside watching the house.
‘Why won’t they leave us alone?’ she asked. She began to cry. ‘I just want them to leave us alone.’
‘They will. I promise you Moyra, I didn’t do this murder. They’ll have to leave us alone.’
‘Why did you have sex with that girl in the first place?’ Moyra asked.
‘I don’t know. I was stupid. It won’t happen again, I promise. I love you, Moyra.’