سرفصل های مهم
فصل 08
توضیح مختصر
تنيسون میفهمه پروندهی قتل اولدهام رو شفرد رهبری میکرده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
تری آمسون در بزرگراه رانندگی میکرد. اون و تنیسون میرفتن با زنی که مارلو قبل از اینکه به زندان فرستاده بشه بهش حمله کرده بود، حرف بزنن. تنیسون به آمسون گفت تا اون موقع چه اتفاقی در پرونده افتاده.
“ما سه تا دختر داریم: دلا مورنای، کارن هوارد و جنی شارپ. همه به یک شکل بسته شده بودن. هنوز هم فکر میکنم مارلو مرد مورد نظر هست.”
پولین گیلینگ در یک خونهی کوچیک با پدرش زندگی میکرد. زیاد طول کشید تا در رو باز کنه، چون قفلهای زیادی داشت.
حدوداً ۳۸ ساله بود، ولی پیرتر به نظر میرسید. وقتی بهشون گفت شبی که مارلو بهش حمله کرد، چه اتفاقی افتاده با صدای آروم حرف میزد.
“هفتم نوامبر ۱۹۸۸ حدود ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر بود. در یک مغازهی گلفروشی کار میکردم ولی بعد از ظهر بسته بود. رفتم آرایشگاه.”
خیلی مضطرب بود و وقتی خودش رو وادار به صحبت میکرد، همش سرفه میکرد. وقتی اومدم جلوی در ورودی، شنیدم یک نفر اسمم رو صدا میزنه. “پائولین! سلام، پائولین!” برگشتم و این مرد رو دیدم. نشناختمش. لبخند میزد و به طرفم اومد. “نمیخوای من رو به یک فنجان چای دعوت کنی، پائولین؟” گفتم متأسفم فکر میکردم من رو با کس دیگهای اشتباه گرفته. بعد خیلی نزدیک شد و از گلوم گرفت و شروع به کشیدن من توی خونه کرد. من رو زد و من افتادم روی زمین بعد با لگد من رو زد.”
حرفش رو قطع کرد.
تنیسون بعد از لحظهای گفت: “و بعد پدرت وارد شد؟”
“بله. طبقهی بالا بود. بابا اسم من رو صدا زد و مرد دوید و رفت. پدرم کوره. نتونست مرد رو شناسایی کنه.”
“ولی تو تونستی مرد رو شناسایی کنی؟”
پائولین گفت: “بله. اون باهوش بود وقتی به من حمله کرد ریش گذاشته بود ولی بعد از اون ریشهاش رو زده بود. ولی من چشمهاش رو شناختم. هیچ وقت چشمهاش رو فراموش نمیکنم . اگه پدرم صدام نمیزد، جورج مارلو من رو کشته بود.”
تنیسون رفت اون طرف اتاق و کنار پائولین گیلینگ نشست. “ممنون که بهم گفتی چه اتفاقی افتاده. متأسفم که مجبور شدی دوباره در این باره حرف بزنی.”
پائولین گفت: “من تمام مدت بهش فکر میکنم. هر بار که یک نفر در رو میزنه یا شبها صدای عجیبی میاد، انتظار دارم اون برگرده و من رو بکشه. مجبور شدم شغلم رو ترک کنم. نمیتونم بخوابم. باید سالها در زندان میموند، ولی اونها بعد از ۱۸ ماه اجازه دادن بیاد بیرون. من میترسم که برگرده. گفته بود برمیگرده.”
وقتی تنیسون سوار ماشینش میشد، به آمسون گفت: “مارلو وقتی بهش حمله کرده، ریش داشته و بعد ریشش رو زده! این با چیزی که دخترهای توی اولدهام به من گفتن تطبیق داره. اونها فکر میکردن قاتل جینی ریش داره.”
دو تا مرد داشتن ردیف گاراژهای نزدیک خونه مارلو رو رنگ میکردن. چند یارد با فاصله، مارلو ایستاده بود، دستهاش توی جیبش بودن و اونها رو تماشا میکرد.
یکی از مردها به طرف ونش رفت، تا یک قوطی رنگ دیگه برداره.
“ببخشید، شما همهی این گاراژها رو رنگ میکنید؟” مارلو پرسید:
کاراگاه لیلی گفت: “فقط اینها.”
مارلو ادامه داد: “بیشتر آدمهای این اطراف در خیابان پارک میکنن. خیلی وقت نمیشه که ماشینم از اینجا دزدیده شده. ماشین زیبایی بود یک روور مارک ۳ حدوداً بیست ساله. ماشین رو دوست داشتم. جلوش تیکههای برجستهی نقرهای داشت.”
وقتی دو تا پلیس به رنگ کردن ادامه میدادن، به صحبت ادامه داد.
اون روز بعد از ظهر تنیسون و آمسون از زندان پروکسون دیدار کردن. میخواستن با رجینالد مککینی که با مارلو زندانی بود حرف بزنن.
“شما با مارلو در زندان بودید، درسته؟”
“درسته.”
“و دوباره بعد از اینکه هر دو آزاد از زندان شدید، با هم دیدار کردید؟” تنیسون پرسید:
“آره. در لندن باهاش دیدار کردم. رفتیم غذا خوردیم و بعد من رو رسوند خونه. من پیشنهاد دادم با قطار برم، ولی اون گفت تا نزدیکی خونهی من رانندگی میکنه چون میخواست در گاراژش روی ماشینش کارهایی انجام بده.”
تنیسون مراقب بود نشون نده چقدر هیجانزده شده. “گاراژ داشت؟”
“آره. اون ماشین واقعاً براش مهم بود. زمان زیادی روش سپری میکرد.”
یک نگهبان زندان از در داخل رو نگاه کرد.
“یک تماس تلفنی برای کارآگاه تنیسون وجود داره.”
تنیسون به تماس جواب داد. افسران گزارشهایی در مورد دو جسد دیگه در شمال انگلیس پیدا کرده بودن که نشانههایی مثل کارن هوارد و دلا مورنای داشتن.
مارلو هنوز با راسپر و لیلی صحبت میکرد که ماشینهای پلیس رسیدن.
تنیسون از ماشین اول بیرون پرید. دوید پیش مادیمن.
“مارلو یک گاراژ در منطقهی دیگهای از لندن داره. در آپارتمانش دنبال کلید بگردید. باید جایی باشه.”
مارلو اونها رو تماشا کرد که به طرف خونهاش میدویدن.
گفت: “باورم نمیشه این کار رو میکنن.”
مویرا وقتی به خسارت نگاه کرد، گریه کرد. پلیسها فرشها رو جمع کرده بودن و کف زمین رو از جاش در آورده بودن تمام مبلمان رو جابجا کرده بودن و حتی داخل دستشویی رو هم نگاه کرده بودن. تنیسون و آمسون تمام کلیدهایی که پیدا کرده بودن رو بررسی کردن.
“چرا این کار رو میکنید؟
مویرا داد زد:
قبلاً اینجا رو گشته بودید. همه چی رو برگردونید جایی که باید باشه!”
تنیسون رو کرد به مارلو.
“میدونی ما دنبال چی میگردیم، جورج. چرا بهمون نمیگی کلیدها کجا هستن؟”
“من ماشینم رو توی خیابون پارک میکنم. گاراژ ندارم.”
“ماشین همیشه تو خیابون نیست. ما از همسایهها پرسیدیم.”
“وقتی اونجا پارک نشده، من به خاطر کار رفتم سفر.”
تنیسون گفت: “جورج من میدونم تو یک گاراژ داری. یکی از دوستانت به ما گفت.”
“کدوم دوستم؟ من به خاطر شما هیچ دوستی ندارم! کاری کردید که مردم فکر میکنن من یک قاتلم … “
“ما یک شاهد داریم که میگه تو بهش گفتی یک گاراژ داری … “
“کسی هست که من باهاش در زندان بودم؟ بذارید حدس بزنم. رج مککینی بود، نه؟” مارلو خندید. “شما باید خیلی عاجز شده باشید که حرف اون رو باور کنید. اون دیوانه است. من و اون با هم بحث کردیم اون دوست من نیست.”
در زده شد و آمسون وارد شد.
گفت: “ هیچ کلیدی پیدا نکردیم.”
مارلو با صدای آروم گفت: “من گاراژ ندارم. اگر داشتم، شاید هنوز ماشینم دستم بود.”
آمسون تنیسون رو رسوند خونه. تنیسون خوشحال بود که دوستش باهاش کار میکنه. میدونست میتونه با آمسون حرف بزنه و اون طرفشه.
آمسون گفت: “اگه ماشینش رو مخفی میکنه، پیداش میکنیم.”
“نظرت دربارهی مارلو چی هست؟”
“اگه دروغ میگه، پس در دروغ گفتن کارش خیلی خوبه.”
تنیسون با آهی گفت: “بله. امشب برای اولین بار به قاتل بودن اون شک کردم. شفرد چی؟”
“به عنوان مظنون؟ یکی از بهترین افسران پلیسی بود که در عمرم دیده بودم.”
“همچنین وقتی کارن، دلا و جنی کشته شدن، در اون منطقه بود. ما اون رو هم کنترل میکنیم. میخوام تمام پروندههاش رو فردا ببینم. و به هیچکس نگو چیکار داری میکنی.”
جین دستش رو دراز کرد کلید برق رو روشن کنه. آپارتمان ساکت بود. کیفش رو گذاشت زمین و کتش رو درآورد داد زد: “پیتر؟ پیتر
جوابی نیومد. در آشپزخونه رو باز کرد. اتاق تمیز و مرتب بود. اتاق خواب هم همینطور.
در کمد رو باز کرد تا کتش رو بذاره. نصفش خالی بود. تمام کمدها و کشوها رو کنترل کرد هیچکدوم از لباسهای پیتر اونجا نبودن!
در حمام فقط یک مسواک و یک حوله بود. وقتی کنار در ایستاده بود، تلفن زنگ زد. تلفن رو برداشت. کنارش یک نامه بود.
“جین، مادر هستم. خواهرت، پم، تازه یک نوزاد به دنیا آورد یک دختر کوچولو … “
وقتی پاکتنامه رو پاره و باز میکرد، گفت: “سلام، مامان.”
نامه فقط شامل یک ورق کاغذ بود.
“به حرفهایی که امروز صبح زدی، گوش کردم. من نمیتونم با تو یا با کارت زندگی کنم. متأسفم که اینطور ترکت میکنم، ولی فکر میکنم این برای هر دوی ما بهتر هست. هنوز هم دوستت دارم، ولی نمیتونم آیندهای برای رابطمون ببینم. شاید بعد از چند هفته بتونیم همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم.”
وقتی جین با ماشین برای دیدن پم میرفت بیمارستان، به این فکر میکرد که تمام رابطههاش این طور به اتمام میرسن! پیتر اولین مردی نبود که اون رو بخاطر اینکه زمان زیادی نداشت ترک کرده بود. هیچوقت قادر نبود بیش از چند ماه با یک مرد بمونه.
ماشین رو پارک کرد و در آینه به خودش نگاه کرد. وحشتناک به نظر میرسید. موهاش نیاز به شستن داشتن و خودش نیاز به آرایش جدید داشت.
دیر بود و فقط چند ملاقاتکننده در بیمارستان بودن. یک پرستار بهش گفت بره کدوم اتاق. وقتی به در رسید، از پنجره داخل رو نگاه کرد و دید که پم نوزادش رو بغل کرده. شوهرش، تونی نشسته بود و بازوهاش رو انداخته بود دور شونههای پم. دو تا بچهی دیگهشون روی تخت نشسته بودن.
جین وقتی اونها رو تماشا میکرد، دستش روی دستگیره در محکم شد. یک خانوادهی بینقص به نظر میرسیدن خانوادهای که جین بهش تعلق نداشت.
روش رو برگردوند و به آرومی از راهرو پایین رفت.
بعد برگشت. وقتی وارد اتاق شد، پم اونجا نبود، ولی نوزاد روی تخت بود. جین پتو رو کنار زد تا با دقت بیشتری به صورت نوزاد نگاه کنه.
پم برگشت و تا وقتی پرستار اومد و گفت وقتشه جین بره، با هم حرف زدن.
پم گفت: “عشقم رو به پیتر برسون.”
“اگه ببینمش، این کار رو میکنم. تموم شده.”
پم ناراحت شد. “وای نه! چرا؟ کس دیگهای وجود داره؟”
“نه، هیچ کس دیگهای نیست. ما موافقت کردیم که بهتره تمومش کنیم.”
پم گفت: “خوب، میدونی چیکار میکنی. پروندهای که در تلویزیون دیدیم رو حل کردی؟”
جین قبل از اینکه جواب بده، تردید کرد. خانوادهاش چیزی از کارش نمیفهمیدن. اون رو درک نمیکردن و اینکه از ترک پیتر چه احساسی داره.
“نه نگرفتمش- هنوز. خداحافظ. باز میبینمت.”
وقتی در رو میبست تنها حالت چشمهای جین نشون میدادن که چقدر احساس تنهایی میکنه. حالا تنها چیزی که میخواست این بود که بره خونه و گریه کنه.
متن انگلیسی فصل
Terry Amson drove up the motorway. He and Tennison were going to talk to the woman Marlow had attacked before he was sent to prison. Tennison told Amson what had happened in the case up to that time.
‘We have three girls, Della Mornay, Karen Howard and Jeannie Sharpe. All of them were tied in the same way. I still think Marlow is the man.’
Pauline Gilling lived in a small house with her father. It took her a long time to open the door because it had so many locks.
She was about thirty-eight but she looked older. She spoke in a soft voice as she told them about the night Marlow attacked her.
‘It was the seventh of November, 1988, about four-thirty in the afternoon. I worked in a flower shop, but it was closed for the afternoon. I went to the hairdresser’s.’
She was very nervous and kept coughing as she forced herself to speak. ‘As I came up to the front door, I heard somebody call my name. “Pauline! Hello, Pauline!” I turned round and saw this man. I didn’t recognise him.
He was smiling and he walked towards me. “Aren’t you going to invite me in for a cup of tea, Pauline?” I said I was sorry, I thought he’d mistaken me for somebody else. Then he came very close and grabbed me by the throat and started pushing me into the house. He kept hitting me and I fell down, then he kicked me.’
She stopped speaking.
After a moment, Tennison said, ‘And then your father came in?’
‘Yes. He was upstairs. Daddy called my name and the man ran away. My father is blind. He couldn’t identify the man.’
‘But you were able to identify him?’
‘Oh yes,’ Pauline said. ‘He was clever, he had a beard when he attacked me but he shaved it off afterwards. But I recognized his eyes. I’ll never forget his eyes . If my father hadn’t called out, George Marlow would have killed me.’
Tennison crossed the room and sat beside Pauline Gilling. ‘Thank you for telling me what happened. I’m sorry you had to talk about it again.’
‘I think about it all the time,’ Pauline said. ‘Every time someone knocks at the door or there’s a strange sound at night, I expect him to come back and kill me. I had to leave my job.
I can’t sleep. He should have been in prison for years but they let him go after eighteen months. I’m frightened that he’ll come back. He said he would.’
As Tennison climbed back into the car, she said to Amson, ‘Marlow had a beard when he attacked her and then shaved it off! That matches what the girls in Oldham told me. They thought that Jeannie’s murderer had a beard.’
Two men were painting the row of garages near Marlow’s house. A few yards away, Marlow stood, his hands in his pockets, watching them.
One of the men went to his van for another tin of paint.
‘Excuse me, are you painting all of the garages?’ Marlow asked.
‘Just these,’ Detective Lillie said.
‘Most of the people around here park on the road,’ Marlow went on. ‘My car was stolen from here not long ago. It was a beautiful car, a Rover Mark III, about twenty years old. I loved that car. It had all these silver badges on the front.’
He continued talking as the two policemen went on painting.
Late in the afternoon Tennison and Amson visited Brixton Prison. They wanted to talk to Reginald McKinney who had been a prisoner with Marlow.
‘You were in prison with Marlow, weren’t you?’
‘That’s right.’
‘And you met him again after you were both released from prison?’ Tennison asked.
‘Yeah. I met him in London. We went for a meal and then he drove me home. I offered to take the train but he said he was driving near my house because he wanted to do some work on his car at his garage.’
Tennison was careful not to show how excited she was. ‘He had a garage?’
‘Yeah. That car was really important to him. He spent a lot of time on it.’
A prison guard looked round the door.
‘There’s a telephone call for DC Tennison.’
Tennison took the call. The officers had found reports on two more bodies in the north of England which had marks on them like those of Karen Howard and Della Mornay.
Marlow was still talking to Rosper and Lillie when the police cars arrived.
Tennison jumped out of the first car. She ran up to Muddyman.
‘Marlow has a garage in another area of London. Search his flat for the keys. They must be somewhere.’
Marlow watched them running towards his house.
‘I don’t believe they’re doing this,’ he said.
Moyra cried as she looked at the damage. The police had rolled back the carpets and removed the floor, they had moved all the furniture and even looked inside the toilet. Tennison and Amson examined all the keys they had found.
‘Why are you doing this?’ Moyra shouted. ‘You’ve searched the place before. Put everything back where it should be!’
Tennison turned to Marlow.
‘You know what we’re looking for, George. Why don’t you tell us where the keys are?’
‘I park my car out on the street. I don’t have a garage.’
‘Your car isn’t always on the street. We’ve asked the neighbours.’
‘When it’s not parked there I’m away on business.’
‘George,’ Tennison said, ‘we know you have a garage. A friend of yours told us.’
‘What friend? I don’t have any friends because of you! Now you’ve made people think I’m a murderer.’
‘We have a witness who says you told him you have a garage.’
‘Was it someone I was in prison with? Let me guess. It was Reg McKinney wasn’t it?’ Marlow laughed. ‘You must be desperate if you believe him. He’s crazy. He and I had an argument - he’s no friend of mine.’
There was a knock on the door and Amson came in.
‘Nothing,’ he said. ‘We haven’t found any keys.’
In a low voice, Marlow said, ‘I don’t have a garage. If I had, maybe I would still have my car.’
Amson drove Tennison home. She was pleased to have a friend working with her. She knew that she could talk to Amson, that he was on her side.
‘If he’s hidden his car, we’ll find it,’ Amson said.
‘What do you think of Marlow?’
‘If he’s lying, then he’s very good at it.’
‘Yes,’ Tennison said with a sigh. ‘For the first time tonight I doubted that he’s the murderer. What about Shefford?’
‘As a suspect? He was one of the best police officers I’ve ever met.’
‘He was also in the area when Karen, Della and Jeannie were killed. We’re going to have to check him out. I want you to look through all his files tomorrow. And don’t tell anyone what you’re doing.’
Jane reached for the light switch. The apartment was quiet. She put down her bag and took off her coat, shouting ‘Peter? Pete?’
There was no answer. She opened the kitchen door. The room was clean and tidy. The bedroom was the same.
She opened the cupboard to put her coat away. One half of it was empty. She checked all the cupboards and drawers - all Peter’s clothes were missing!
In the bathroom there was only one toothbrush and one towel. As she stood by the door, the telephone rang. She picked up the phone. Next to it was a letter.
‘Jane, it’s Mum. Your sister Pam has just had a baby, a little girl.’
‘Hello Mum,’ Jane said as she tore open the envelope.
The letter contained only one piece of paper.
‘I listened to what you said this morning. I can’t live with you or your work. I’m sorry to leave you like this but I think it will be best for both of us. I still love you, but I can’t see a future for our relationship. Maybe in a few weeks we can meet and talk.’
As she drove to the hospital to see Pam, she wondered if all her relationships would end like this. Peter was not the first man who had left her because she didn’t have enough time. She’d never been able to stay with a man for more than a few months.
She parked the car and looked at herself in the mirror. She looked terrible. Her hair needed washing and she needed fresh make-up.
It was late and there were only a few visitors in the hospital. A nurse told her which room to go to. When she reached the door she looked through the window and saw Pam holding the new baby. Pam’s husband Tony sat with his arm around her shoulders. Their two other children were sitting on the bed.
Watching them, Jane’s hand tightened on the door handle. They looked like a perfect family, I family to which she did not belong.
She turned away and walked slowly back down the corridor.
Later she went back. When she went into the room Pam wasn’t there but the baby lay in its bed. Jane moved the blanket to look more closely at the baby’s face.
Pam came back and they talked until a nurse came in and said that it was time for Jane to leave.
‘Give my love to Peter,’ Pam said.
‘If I see him I will. It’s finished.’
Pam was upset. ‘Oh no! Why? Is there someone else?’
‘No, there’s no one else. We both agreed that it was better to finish it.’
‘Well,’ Pam said, ‘you know what you’re doing. Have you solved that case we saw on television?’
Jane paused before she answered. Her family did not understand anything about her work. They did not understand her or how she felt about Peter leaving.
‘No, I haven’t got him - yet. Goodnight. I’ll see you again soon.’
As she closed the door only the expression in Jane’s eyes showed how lonely she felt. Now all she wanted was to go home and cry.