سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
فرانک نمیخواد جانشین پدرش در کسب و کار خانوادگی بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
تبعید شده از لندن
ویل عزیز، من رو به خاطر میاری؟ من فرانک اوسبالدیستون هستم و میخوام داستان پر ماجرای اوایل زندگیم رو برات روایت کنم.
سال ۱۷۱۴ بود و من حدوداً بیست ساله بودم. پدرم به من دستور داد از بوردئوکس فرانسه، جایی که کار میکردم، برگردم لندن. پدرم بنیانگذار خانهی تجاری اوسبالدیستون و ترشام بود با دفاتری در کوچهی کرین لندن. مرد قد بلند و پر از انرژی بود با چشمهای تیره و نافذ. روحیهای آتشیمزاج داشت پر از ابتکار و قدرت تجزیه و تحلیل شدید. هیچ وقت حرف بیهوده نمیزد، و هیچ وقت واقعاً عصبانی نمیشد، ولی وقتی ناراضی میشد، به شیوهای خشن صحبت میکرد.
پدرم میخواست من جانشینش در کسب و کار خانوادگی بشم، ولی من ترجیح میدادم ادبیات بخونم و شعر بنویسم؛ اون هر راهی رو برای متقاعد کردن من برای عوض کردن نظرم امتحان کرد و بالاخره تهدیدم کرد: “من برادری در نورسانبرلند دارم و اون هم بچههایی داره، فرانک. اگه از من اطاعت نکنی، از یکی از پسرعموهات میخوام جای تو رو در کسب و کار بگیرن.”
من که احترام کمی به خواستههاش قائل شدم، جواب دادم: “هر طور میلته - کسب و کار مال توئه! هیچ وقت آزادیم رو به طلا نمیفروشم!”
از اونجایی که خیلی لجباز و کلهشق بودم، در آخر پدرم تصمیم گرفت من رو بفرسته پیش برادرش در سالن اوسبالدیستون در شمال انگلیس.
صبح روز بعد سوار بر یک اسب خوب با شصت گینه در جیبم جادهی یورک رو در پیش گرفتم. ناراحت بودم، ولی نمیخواستم برگردم لندن. میخواستم به پدرم نشون بدم که به اندازه کافی بزرگ شدم تا برای خودم تصمیم بگیرم و اینکه واقعاً از تصمیم خودم مطمئن هستم.
سفر یکنواخت بود، ولی گاهی فرصتی داشتم تا با مسافران مختلف - کشیشهای بخش، کشاورزان، افسران - صحبت کنم. در مورد مسائل مختلف صحبت میکردیم - مالیات، بازار، جنگ و یاغیها. یک مردی که باهاش آشنا شدم - آقای موریس - منحصراً از یاغیها میترسید. خورجین سنگینی داشت که یک لحظه هم ترکش نمیکرد. هیچ وقت به مقصدش اشارهای نکرد، به هیچ کس اعتماد نداشت و از من هم میترسید.
این روزها مسافران سفرشون رو یکشنبهها قطع میکردن. اسبهاشون استراحت میکردن و با هم در مسافرخونههای محلی شام میخوردن، جایی که صاحب مسافرخونه بهشون غذا میداد. در این یکشنبهی خاص در دارلینگتون، در “خرس مشکی” با همراه جدیدم، آقای موریس عجیب، توقف کردم. یک مرد اسکاتلندی، آقای کمبل، برای شام به ما ملحق شد. این اولین باری بود که یک مرد اسکاتلندی میدیدم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم، چون پیشدواریهای زیادی دربارهی ساکنان اسکاتلند داشتم. وقتی بچه بودم، پرستارم داستانهای وحشتناک درباره اسکاتلندیها، از خون و انتقام بهم گفته بود. اسکاتلندیها رو مردمی ناصادق، طماع و دشمن انگلیسیها میدونستم.
آقای کامبل یک مرد ورزشکار و قدبلند بود که با برتری با آدمهای دیگه صحبت میکرد.
به شکل عجیبی، همراه ترسوی من، آقای موریس پرسید میتونه با اون به شمال سفر کنه یا نه، ولی آقای کامبل قبول نکرد. گفت: “همراهت زیاد حرف میزنه. در این دوران آشفته گفتن این که کجا میری امن نیست.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER one
Exiled from London
Dear Will, do you remember me? I am Frank Osbaldistone and I want to narrate the adventurous story of my early life.
It was the year 1714 and I was about twenty. My father ordered me to come back from Bordeaux, France, where I worked and to return to London. My father was the founder of the business house Osbaldistone & Tresham, with offices in Crane Alley, London. He was a tall man, full of energy, with dark, penetrating eyes. He had a fiery spirit, full of initiative and acute powers of analysis. He never used a word in vain, and he never got really angry, but when he was displeased, he spoke in a brusque manner.
My father wanted me to become his successor in the family business, but I preferred to study literature and write poems. He tried everything to convince me to change my mind and eventually threatened, “I have a brother in Northumberland and he too has children, Frank. I will ask one of your cousins to take your place in the business, if you do not obey me.”
Showing little respect for his wishes, I replied, “You can do as you please - the business is yours! I will never sell my liberty for gold!”
As I was very obstinate, in the end my father decided to send me to his brother at Osbaldistone Hall in the north of England.
The following morning I took the road to York, mounted on a good horse and with sixty guineas in my pocket. I was sad, but I did not want to go back to London. I wanted to show my father that I was adult enough to decide for myself and that I was truly convinced of my decision.
The journey was monotonous, but sometimes I had the opportunity to speak to different travellers - parsons, farmers, officers. We spoke of many different matters - taxes, markets, wars and outlaws. One man that I met, a Mr Morris, was particularly afraid of outlaws. He had a heavy portmanteau which he never abandoned for a moment. He never mentioned his destination, he trusted nobody and he was afraid of me, too.
In those days travellers used to break their journey on Sundays. They rested their horses and had dinner together at the local inn, where the innkeeper offered them a meal. On this particular Sunday I stopped at Darlington, at the “Black Bear”, with my new companion, the strange Mr Morris. A Scotsman, Mr Campbell, joined us for dinner. It was the first time I had met a Scotsman and I looked at him with curiosity because I had many prejudices against the inhabitants of Scotland. When I was a child my nurse told me terrible stories about them, of blood and revenge. I considered the Scottish people dishonest, avaricious and hostile to Englishmen.
Mr Campbell was a tall, athletic man who spoke to other people with superiority.
Strangely, my timorous companion Mr Morris asked if he could travel north with him, but Mr Campbell refused. “Your companion talks too much,” he said. “It is unsafe to say where you are going in these troubled times.”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.