فصل 04

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راب روی / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 04

توضیح مختصر

راشلی میره لندن پیش پدر فرانک.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

مشکلات جدید

روز بعد یکشنبه بود، یک روز کسل‌کننده در سالن اوسبالدیستون. صبح همگی در مراسم مذهبی رسمی شرکت کردیم، و وقتی تموم شد، جناب هیلدبراند بهم تبریک گفت.

“ها ها! پس نرفتی زندان، پسرم! این بار شانس آوردی - ولی دوباره سرنوشت رو وسوسه نکن!”

حرف‌هاش من رو خجالت‌زده و آزرده کرد.

“به شرافتم سوگند، جناب!” جواب دادم. “من بی‌گناهم. من در اون جرم ناپسند شراکت نداشتم!”

با رسیدن راشلی از خجالت بیشتر نجات پیدا کردم. به زودی عازم لندن میشد و می‌خواست چیزهای بیشتری درباره‌ی پدرم، رابطه‌اش با من و کسب و کار بدونه. هرچند من بیشتر کنجکاو بودم چیزهای بیشتری درباره دای ورنون بفهمم. گفت: “ما یک زمان‌هایی دوستان صمیمی بودیم و من معلمش بودم. بعد تحصیلاتم من رو ازش دور کرد. حالا باید بین زندگی در یک صومعه یا یک ازدواج مناسب تصمیم بگیره. با تورن‌کلیف، برادرم، نامزد کرده. ولی من مطمئنم که صلاحیت بیشتری برای اون دارم.”

این حرف‌ها ناراحتم کردن و اون شب وقتی دای رو دیدم باهاش بی‌ادب و سرد برخورد کردم. سر شام زیادی مست کردم و بنابراین زیادی حرف زدم، دعوا کردم و بیش از اندازه خندیدم. به سرعت همه‌ی کنترلم رو از دست دادم. احساس کردم راشلی داره به احساساتم نسبت به دای اشاره میکنه، و درحالیکه از دستش خیلی عصبانی بودم، از صورتش سیلی زدم.

پسرعموهام من رو به زور بردن اتاقم و در رو قفل کردن. بد خوابیدم و صبح روز بعد می‌دونستم باید بابت رفتارم عذرخواهی کنم. پسر عموهام عذرهام رو قبول کردن - فقط راشلی رنجش نشون داد. همچنین بابت بی‌احترامیم از دیانا هم عذرخواهی کردم. اصرار داشت بدونه چی باعث برانگیختن رفتار بدم بود و من با خجالت بهش گفتم. جواب داد که موقع صحبت با راشلی باید مراقب باشم. اون موقع تصمیم گرفتم که باید شخصیت واقعی پسر عموم رو پدرم اطلاع بدم و براش نامه نوشتم.

بعد از این بود که متوجه شدم چقدر دوشیزه ورنون و رازهای اطرافش افکارم رو مشغول کردن - داشتم عاشق میشدم! راشلی سالن رو به مقصد لندن ترک کرد و بعد از عزیمتش من شروع به کمک به دای در درس‌هاش کردم. متوجه شدم در حالی که تحصیلات خیلی خوبی داشته، ولی نسبت به زندگی واقعی خارج از سالن کاملاً بی‌اطلاع هست و چیزی از رفتارهای زنانه مورد قبول نمیدونه.

روزی اندرو فیرسرویس، باغبان، بهم خبر داد که خبر دزدی که من رو متهم می‌کرد در لندن در حال پخشه. من نگران شدم و تصمیم گرفتم نامه‌ی دیگه‌ای برای پدرم بفرستم و توضیح بدم، بنابراین با اسب رفتم شهر تا این نامه رو پست کنم. در دفتر پست دیدم نامه‌ای از طرف اوون، کارمند پدرم، منتظرم هست. گفته بود نگرانم هست چون خبری از من دریافت نکرده. به پیغام قبلیم در مورد راشلی اشاره‌ای نکرده بود و به این ترتیب مشکوک شدم. “کسی در سالن اوسبالدیستون جلوی ارسال نامه‌های من رو میگیره؟” فکر کردم.

اون شب وقتی در باغ بودم، چراغی در پنجره‌ی کتابخانه دیدم. غیر عادی نبود چون دیانا اغلب اونجا تنها کتاب می‌خوند، ولی وقتی سایه‌ی دو نفر رو اون تو دیدم، تعجب کردم. بعد از اون حسادت کردم و شروع به زیر نظر گرفتن نگاه‌ها و حرکات دوشیزه ورنون کردم. از اینکه بدونم کی در کتابخانه به دیدارش رفته بود ناامید شدم. سری بعد که دوباره چراغ رو اونجا دیدم دویدم توی کتابخونه، ولی دیدم دیانا تنهاست. هرچند دستکش مردی روی میز بود. دیانا حاضر نشد هیچ توضیحی به من بده. به شکل مقتدری به من گفت به جای اینکه جاسوسی اون رو کنم باید زمانم رو به شکل بهتری سپری کنم. بعد نامه‌ای به من داد که برای من رسیده بود.

“خدای بزرگ!” داد زدم. “حماقت و نافرمانی من پدرم رو نابود کرد! این نامه میگه راشلی رفته اسکاتلند. در طول غیبت پدرم در هلند، راشلی با برداشتن اسناد و مقادیر زیادی پول از شرکت لندن رو ترک کرده. آقای اوون هم حالا در اسکاتلنده، در گلاس‌گاو، و سعی میکنه بفهمه راشلی کجا مخفی شده.”

تصمیم گرفتم برای کمک به کارمند پدرم بلافاصله برم اسکاتلند. قبل از اینکه برم، دیانا یک پاکت مهر و موم شده بدون آدرس به من داد و دستور داد فقط در صورت ضرورت بازش کنم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER four

New Troubles

The following day was Sunday, a dull day at Osbaldistone Hall. We all attended the formal religious service in the morning and, when it was over, Sir Hildebrand congratulated me.

“Ha ha! So you did not go to prison after all, my lad! You were lucky this time - but do not tempt Fate again!”

His words embarrassed and irritated me.

“On my honour, sir!” I replied. “I am innocent. I was not involved in that detestable crime!”

I was saved from more embarrassment by the arrival of Rashleigh. He was leaving soon for London and wanted to know more about my father, his relations with me and about the business. I, however, was more curious to find out about Die Vernon. “We were close friends once and I was her tutor,” he said. “Then my studies took me far from her. She must now decide between life in a convent or a convenient marriage. She is engaged to Thorncliff, my brother. But I am convinced that I am better qualified for her.”

These words hurt me and that evening, when I met Die, I was cold and rude to her. At dinner I drank too much and so I talked too much, quarrelled and laughed immoderately. Rapidly I lost all control. It seemed to me that Rashleigh was making insinuations about my feelings for Die, and, furious with him, I slapped his face.

My cousins took me by force to my room and locked the door. I slept badly and the next morning I knew I must apologise for my behaviour. My cousins accepted my excuses - only Rashleigh showed his resentment. I also apologized to Diana for my discourtesy to her. She insisted on knowing what had provoked my bad humour and, embarrassed, I told her. She answered that I had to be careful when speaking to Rashleigh. I decided then that I had to inform my father about my cousin’s true character and wrote him a letter.

It was after this that I realized how much Miss Vernon and the secrets around her occupied my thoughts - I was falling in love! Rashleigh left the Hall for London and after his departure I started to help Die with her studies. I discovered that while she had had an extremely good education, she was totally ignorant of real life beyond the Hall and knew nothing of accepted feminine behaviour.

One day Andrew Fairservice, the gardener, informed me that news of the robbery incriminating me was circulating in London. I was anxious and decided to send another letter to my father to explain and rode into town to post it. At the post office I found a letter from Owen, my father’s clerk, waiting for me. He said that he was worried because he had had no recent news from me. He did not mention my previous message concerning Rashleigh, and so I became suspicious. “Does someone intercept my letters at Osbaldistone Hall?” I wondered.

That evening, when I was in the garden, I saw a light at the library window. This was not unusual because Diana often read there alone, but I was surprised when I observed the shadows of two people inside. After that I became jealous and started to watch Miss Vernon’s looks and actions. I was desperate to know who visited her in the library. The next time I saw the light there again, I ran into the library but I found Diana alone. However, there was a man’s glove on the table. Diana refused to give me any explanation. With an air of authority she told me I should spend my time in a better way, instead of spying on her. Then she gave me a letter which had arrived for me.

“Gracious heaven!” I cried. “My folly and disobedience have ruined my father! This letter says that Rashleigh has gone to Scotland. During my father’s absence in Holland, Rashleigh left London taking documents and large sums of money from the company. Mr Owen is now in Scotland too, in Glasgow, trying to discover where Rashleigh is hiding.”

I decided I had to go to Scotland immediately to help my father’s clerk. Before I left, Diana gave me a sealed packet without an address, and ordered me to open it only in an emergency.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.