فصل 02

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راب روی / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 02

توضیح مختصر

فرانسیس به خونه‌ی عموش میرسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

اوسبالدیستون‌ها

صبح روز بعد همراهم رو ترک کردم تا برم غرب جایی که عموم در سالن اوسبالدیستون زندگی می‌کرد. منظره رمانتیک و زیبا بود و به عشق به طبیعت من جذاب بود. از کنار رودخانه‌ها و دره‌های کوچیک پرت گذشتم تا به سالن اوسبالدیستون رسیدم. خونه در یک دره‌ی تنگ بین دو تا کوه بود و توسط یک جنگل بزرگ بلوط احاطه شده بود.

روی تپه‌ای بالای سالن اوسبالدیستون بودم که صدای سگ‌ها و اسب‌هایی شنیدم - یک شکار روباه بود. چند تا مرد دیدم که لباس فرم‌های سبز و سرخ پوشیدن و یه روباه دنبال میکنن و فکر کردم: “این هم پسر عموهام.”

یک‌مرتبه چیزی دیدم- یک بانوی جوان زیبا جلوی من ظاهر شد. صورتش به شکل غیرمعمولی خوب بود و از شکار سرزنده شده بود. موهای مشکی بلندی داشت که اومده بود روی شونه‌هاش. مثل یک مرد لباس سوارکاری پوشیده بود و سوار یک اسب سیاه و باشکوه بود. درست همون موقع صدای شیپوری پایان شکار رو اعلام کرد. یک مرد جوان پیروزمندانه به طرف ما اومد. دم روباه توی دستش بود. زن جوون باهاش صحبت کرد، بعد رو کرد به من و گفت: “ببخشید مرد جوانی رو در جاده دیدید، یک آقای اوسبالدیستون؟”

جواب دادم: “من فرانسیس اسبالدیستون هستم.”

“آه. از دیدنت خوشحالم، آقای اوسبالدیستون. ادامه داد: و این مرد جوان تورن‌کلیف اوسبالدیستون هست، پسر عموت، و من دینا ورنون هستم.” دینا من رو تا سالن اوسبالدیستون همراهی کرد، جایی که عموم، جناب هیلدبرند اوسبالدیستون بهم خوشامد گفت. مرد حدوداً ۶۰ ساله‌ای بود که لباس شکار پوشیده بود. یک زمان‌هایی تحت فرمان پادشاه جیمز دوم سرباز شوالیه و بود. با تغییر در سلطنت پادشاه، بازنشسته شد تا به زمین‌هاش در ییلاقات جایی که لرد بود برسه.

به من گفت: “اینها پسرعموهای تو هستن، فرانسیس. پرسی، تورنی، جان، دیک، ویلفرد و راشلی. دختری که قبلتر دیدیش، دای ورنون، دیانا، خواهرزاده‌ی همسر فوت‌شده‌ی من هست. اون هم اینجا زندگی میکنه. حالا با هم شام بخوریم؟”

پسرعموهام همه به استثنای راشلی قدبلند، خوش‌هیکل و خوش‌طبع بودن. اون با بقیه فرق داشت - کوتاه و لاغر بود و می‌لنگید و حالت قیافه‌اش ظالم بود. هرچند، صدای شیرین و ملایم و توانایی عالیش در جمله‌سازی تا حدودی این نفص‌ها رو جبران میکرد.

دیانا ورنون سر شام کنار من نشسته بود و اطلاعاتی درباره پسر عموهام به من داد. گفت: “راشلی می‌خواست در کلیسای کاتولیک رم کشیش بشه، ولی بدشکلیش مانع ورود اون به مدرسه‌ی علوم دینی شد. اون همچنین فاش کرد که پدرم راشلی رو انتخاب کرده بود تا جای من رو در شرکت بگیره.

بعد از شام پسر عموهام بیش از حد شروع به خوردن شراب و خندیدن کردن. از اونجایی که تحصیلات خارجی من بی‌علاقگی به زیاده‌روی در من ایجاد کرده بود، ترجیح دادم تنها باشم و تصمیم گرفتم برم در باغچه قدم بزنم. در یکی از مسیرهای کوچیک یک باغبان دیدم. به هوای احترام کلاه اسکاتلندیش رو لمس کرد. “عصر بخیر، لرد من!” گفت. “من اندرو فیرسرویس هستم. ۲۴ ساله که در خدمت اوسبالدیستون‌ها هستم.” خیلی وراج بود. بهم گفت پروتستان هست و وقتی شنید من یک مخالف انگلیسی هستم، یک جعبه تنباکو بیرون آورد و کمی به من تعارف کرد. ازش درباره‌ی دای ورنون سؤال کردم. “آه، اون بانوی جوان؟” لسي ورنون؟ جواب داد. “اون یک کاتولیکه، و بدتر، یک ژاکوبیته.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER two

The Osbaldistones

The following morning, I left the company to go westward where my uncle lived in Osbaldistone Hall. The landscape was romantic and picturesque and appealed to my love of nature. I went past rivers and little solitary valleys until I arrived at Osbaldistone Hall. The house was in a glen between two mountains, surrounded by a large wood of oaks.

I was on a hill above Osbaldistone Hall when I heard the sound of dogs and horses - it was a fox hunt. I saw some men, dressed in green and red uniforms, riding after the fox and I thought: ‘Here are my cousins.’

Suddenly I had a vision - a beautiful young lady appeared in front of me. Her face was uncommonly fine and animated by the hunt. She had long, black hair down to her shoulders. She was wearing riding clothes, like a man, and rode a splendid black horse.

Just then the sound of a horn announced the end of the chase. A young man came triumphantly towards us. He was carrying the fox’s tail in his hand. The young woman spoke to him, then she turned to me and said, “Excuse me, did you meet a young man on the road, a Mr Osbaldistone?”

“I am Francis Osbaldistone,” I answered.

“Ah… I’m pleased to meet you, Mr Osbaldistone. This young man is Thorncliff Osbaldistone, your cousin, and I am Diana Vernon,” she continued.

Diana accompanied me to Osbaldistone Hall, where my uncle, Sir Hildebrand Osbaldistone, welcomed me. He was a man of about sixty, dressed in hunting clothes. Once he had been a soldier and a knight under King James II. Alter the king’s deposition, he retired to his lands in the countryside where he was lord.

“These are your cousins, Francis,” he told me. “Percie, Thornie, John, Dick, Wilfred and Rashleigh. The girl you met earlier is Die Vernon, Diana, my dead wife’s niece. She lives here too. Now, shall we have dinner together?”

My cousins were all tall, well-built and good-humoured, with the exception of Rashleigh. He was different from the others - short, thin, lame, and his expression was cruel. However, these disadvantages were partly compensated for by his very soft, sweet voice and his great ability in putting words together.

Diana Vernon was sitting next to me at dinner and gave me some information about my cousins. “Rashleigh,” she said, “wanted to become a priest in the Roman Catholic Church, but his deformity prevented him from entering the seminary.” She also revealed that my father had chosen Rashleigh to take my place in his company.

After dinner my cousins started to drink and laugh immoderately. As my foreign education had given me a dislike for intemperance, I preferred to be alone and decided to go for a walk in the garden. On one of the little paths I met a gardener. He touched his Scottish bonnet with an air of respect. “Good evening, my Lord!” he said. “I am Andrew Fairservice. For twenty-four years I have served the Osbaldistones.” He was very talkative. He told me that he was a Presbyterian and when he heard that I was an English dissenter, he took out a tobacco box and offered me a little. I asked him about Die Vernon. “Oh, the young mistress? The lassie Vernon?” he answered. “She is a Catholic and, what is worse, she is a Jacobite!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.