فصل 03

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راب روی / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 03

توضیح مختصر

فرانک متهم به دزدی میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

متهم به دزدی!

اون شب رفتم بخوابم و به خانواده‌ی عجیب اوسبالدیستون‌ها، پدرم، راشلی و دای ورنون فکر میکردم. وقتی بیدار شدم، صدای شیپوری شنیدم که دوباره آغاز شکار روباه رو اعلام می‌کرد. در حیاط، جایی که مردها، سگ‌ها و اسب‌ها در آمادگی کامل بودن، دای ورنون رو دیدم. با بقیه‌ی گروه شکار رفتیم، ولی بعد از چند مایل تنها شدیم. دای من رو به بالای تپه‌ای راهنمایی کرد و اسبش رو اونجا زیر چند تا درخت نگه داشت. چند تا کوه در افق دوردست رو نشون داد. گفت اون کوه‌ها در اسکاتلند هستن و اگر لازم بشه اسبم میتونه من رو دو ساعته ببره اونجا. تعجب کردم. هیچ اشتیاقی به رفتن به اسکاتلند نداشتم.

“در اسکاتلند چیکار باید بکنم؟” پرسیدم.

“امنیتت رو تأمین کن. “ جواب داد.

“با یک مرد، آقای موریس، به اینجا سفر نکردی؟” دختر اون موقع ازم پرسید.

“خوب. بله. به آرومی جواب دادم: با مرد کوتاه عجیبی که همیشه نگران خورجینش بود سفر کردم.”

“یک نفر اون کیف رو دزدیده، فرانک!” دای توضیح داد.

“تو که فکر نمی‌‌کنی من یک دزدم؟” با عصبانیت جواب دادم.

ادامه داد: “آقای موریس نماینده‌ی دولت لندنه. اسناد مهم و پول برای سربازان انگلیسی در شمال همراهش داشت. تو متهم به دزدی و خیانت شدی، فرانک اوسبالدیستون.”

“پس من یک خائن هم هستم!” با عصبانیت داد زدم.

دید عصبانی هستم و سعی کردم دلداریم بده. گفت: “این اطراف آدم‌های مهم زیادی طرافدار جیمز دوم و مخالف هانوفر هستن.” جرم تو جرم یک نجیب‌زاده و سرویس مخفی محسوب میشه.”

“ولی من می‌خوام این اتهام وحشتناک رو رد کنم! کی پرونده‌ی من رو بررسی می‌کنه؟” سؤال کردم.

“قاضی اینگل‌وود. دای جواب داد: به عموم گفته راه اسکاتلند رو نشونت بده.”

“پس باید اون رو ببینم و حقیقت رو بهش بگم!”

دیانا اصرار کرد من رو همراهی بکنه. وقتی رسیدیم، از دیدن اینکه راشلی از خونه‌ی قاضی اینگل وود بیرون‌ میاد، تعجب کردیم.

وقتی وارد شدیم، قاضی داشت ناهار می‌خورد. یک مرد دیگه سر میز همراهش بود - آقای موریس بود، همسفر ترسوی من. اون گفت یکی از دزدها به اسم اوسبالدیستون اشاره کرده.

“ولی این دلیل خوبی برای متهم کردن من نیست!” جواب دادم.

همین لحظه، خدمتکاری رسیدن یک آقای محترم دیگه رو اعلام کرد و من از دیدن آقای کامبل، مرد دیگه‌ای که در سفر به شمال دیده بودم، تعجب کردم. به قاضی اینگل‌وود توضیح داد که وقتی یاغی‌ها حمله کردن، همراه آقای موریس بوده.

“چرا به آقای موریس کمک نکردی پس؟” قاضی پرسید.

به سردی گفت: “آقای موریس برای دفاع از خودش به اندازه کافی قوی هست. من مرد صلح‌جویی هستم. نمیخوام با قانون مشکل داشته باشم. ولی از یک چیز مطمئنم - آقای اوسبالدیستون از راهزنانی نبود که کیف رو دزدین.”

همون لحظه، آقای موریس اتهاماتش علیه من رو پس گرفت و قاضی اعلام کرد من بی‌گناه هستم. کمی بعد، آقای موریس با کامپبل از خونه خارج شدن.

من و دای ورنون برگشتیم سالن اوسبالدیستون. دختر شروع به گفتن چیزی درباره زندگیش به من کرد. گفت مشکلات زیادی داشت.

سعی کردم چیزهای بیشتری بفهمم، ولی اون به شکل مرموزی جواب داد: “من نمیتونم اسرارم رو فاش کنم.”

در سالن اوسبالدیستون، دای دستور داد شام ما رو بیارن کتابخونه. کتابخانه‌ی باستانی و تاریک پر از کتاب بود، خیلی نامرتب و فراموش شده. روی یکی از دیوارها پرتره‌ای از پدربزرگ دای، لرد ورنون، بود و شعار ورنون بالای سرش بود. دای گفت اون به پادشاهان سلسله‌ی استوارت وفادار بود و در بدبختی‌های چارلز اول شریک بود. خانواده‌ی ورنون که زمان‌هایی مهم بودن، حالا ویران شده بودن.

در طول شام راشلی وارد شد.

“باید به خاطر اینکه با آقای کمپبل تماس گرفتی ازت تشکر کنم. گفتم: دفاع اون من رو نجات داد.” کنجکاو بودم و می‌خواستم چیزهای بیشتری درباره‌ی ارتباط بین راشلی و کامپبل بفهمم، بنابراین به صحبت ادامه دادیم تا دیانا رفت بخوابه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER three

Accused of Robbery!

I went to bed that night, thinking about the strange Osbaldistone family, my father, Rashleigh and Die Vernon. When I woke up, I heard the horn announcing that the fox hunt was beginning again. In the courtyard, where men, dogs and horses were in full preparation, I met Die Vernon. We left with the rest of the hunting party, but after a few miles we were alone. Die guided me to the top of a hill, and stopped her horse under some trees. She indicated some mountains on the far horizon. She said that they were in Scotland and that if necessary my horse could take me there in two hours.

I was surprised. I had no desire to go to Scotland.

“What should I do in Scotland?” I asked.

“Provide for your safety…” she replied.

“Didn’t you travel here with a man, a Mr Morris?” the girl asked me then.

“Well… yes. I travelled with a strange little man who was always worried about his portmanteau,” I answered, slowly.

“Someone stole that bag, Frank!” explained Die.

“You do not think I am a thief!” I replied, angrily.

“Mr Morris is an agent for the London government,” she continued.

“He was carrying important documents and money for the English soldiers in the north. You are accused of robbery and of treason, Frank Osbaldistone!”

“So, I am a traitor, too!” I exclaimed angrily.

She saw I was angry and tried to console me. “Around here many important people are in favour of James II and against the Hanoverians,” she said. “Your crime is considered the crime of a gentleman - and a kings man.”

“But I want to refute this terrible accusation! Who is examining my case?” I demanded.

“Judge Ingle wood. He told my uncle to show you the road to Scotland,” replied Die.

“Then I must see him and tell him the truth!”

Diana insisted on accompanying me. When we arrived, we were surprised to meet Rashleigh coming out of Judge Ingle wood’s house.

The Judge was having lunch when we entered. Another man was with him at the table - it was Mr Morris, my timorous travelling companion. He said that one of the robbers had mentioned the name of Osbaldistone.

“But that is not a good reason to accuse me!” I replied.

At that moment, the servant announced the arrival of another gentleman and I was surprised to see Mr Campbell, the other man I had met on my journey north. He explained to Judge Inglewood that he had been with Mr Morris when the bandits attacked him.

“Why didn’t you help Mr Morris, then?” asked the Judge.

“Mr Morris is strong enough to defend himself,” he replied coldly. “I am a man of peace. I do not want to have trouble with the Law. But of one thing I am sure - Mr Osbaldistone was not one of the bandits who stole the bag.”

At that point, Mr Morris retracted his accusations against me and the Judge declared I was innocent. Soon after, Mr Morris left the house with Campbell.

Die Vernon and I rode back to Osbaldistone Hall. The girl started to tell me something of her life. She had many troubles, she said.

I tried to learn more but she replied mysteriously, “I cannot reveal my secrets.”

At Osbaldistone Hall, Die ordered dinner for us in the library. The ancient, dark library was full of books, very untidy and neglected. On one wall was a portrait of Die’s grandfather, Lord Vernon, with the Vernon motto above it. He had been loyal to the Kings of the Stuart dynasty, she said, and had shared the misfortunes of Charles I. The Vernon family, once important, was now ruined.

During our meal, Rashleigh entered.

“I must thank you for calling Mr Campbell. His defence saved me,” I said. I was curious and wanted to learn more about the connection between Rashleigh and Campbell, so we continued to talk until Diana went to bed.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.