فصل 06

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راب روی / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 06

توضیح مختصر

فرانک و راشلی با شمشیر با هم میجنگن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

برخورد غیرمنتظره

بعد از خونه‌ی آقای جاروی قدم‌هام رو به طرف محوطه‌ی دانشگاه هدایت کردم. وقتی قدم میزدم، توجهم به سه مردی که در انتهای باغ ظاهر شدن جلب شد. دوباره نگاه کردم و راشلی رو با آقای موریس و آقای مک‌ویتی شناختم! نمی‌خواستم دیده بشم، بنابراین پشت چند تا درخت مخفی شدم و فقط وقتی مردها از هم جدا شدن بیرون اومدم.

راشلی رو دنبال کردم و بازوش رو گرفتم تا نگهش دارم. مصمم بودم ازش بخوام خسارت‌های وارده به پدرم رو جبران کنه.

“خوشحالم که بالاخره دیدمت.” اولین حرف‌هام اینها بودن.

راشلی با خونسردی جواب داد: “آه، دوستان من رو راحت پیدا می‌کنن و دشمنانم راحت‌تر. تو کدوم یکی از اینها هستی، آقای فرانسیس؟”

گفتم “دشمنت میشم اگه بلافاصله عدالت رو نسبت به خیرخواهت، پدرم، اجرا نکنی.”

“چرا باید اعمالم رو برای مرد جوونی که هیچ تمایلی به مسائل تجاری نداره توجیه کنم؟ برو، مرد جوان، و خودت رو در دنیای تصورات شاعرانه‌ات سرگرم کن!” پسر عموم با وقاحت جواب داد.

“این جواب اشتباهاتی که در مورد پدرم انجام دادی نیست! باید با من بیای پیش دادستان و رضایت کاملم رو به دست بیاری!” با عصبانیت داد زدم.

“تو قبلاً یک بار به من اهانت کردی، به یاد بیار! راشلی با هیس هیس جواب داد. “گستاخیت مستحق مجازات شخصیه. حالا دنبالم بیا جایی که کسی مزاحممون نشه!”

دنبالش رفتم و با دقت تماشاش می‌کردم چون میدونستم خیانتکاره. در واقع قبل از اینکه بهم حمله کنه، زمانی برای در آوردن ردا و بیرون آوردن شمشیرم نداشتم. بدون اینکه هشدار بده بهم حمله کرد و من با عقب کشیدن جونم رو نجات دادم. راشلی با عصبانیت جنگید. بعد از اولین انگیزش اغراض فکر کردم راشلی پسر عموم هست، پسرِ عموم و تصمیم گرفتم فقط سعی کنم خلع سلاحش کنم. ولی کمی بعد متوجه شدم با همتای خودم ملاقات کردم - به نظر این مبارزه پایان غم‌انگیزی داشت. لیز خوردم، شمشیر راشلی از کنار جلیقه‌ام رد شد، گوشت دنده‌ام رو خراشید و از پشت کتکم رد شد. فکر کردم به شکل مرگباری زخمی شدم، به حریفم حمله کردم و حالا آماده بودم بکشمش. همون لحظه مردی قدم گذاشت بین ما و ما رو از هم جدا کرد و داد میزد: “چی؟ پسرهای دو برادر اینکارو میکنن! اگه ادامه بدید سرتون رو میشکنم!”

با تعجب نگاه کردم . کسی که صحبت می‌کرد آقای کمپبل بود.

“زخمی شدی، پسرم؟” از من پرسید. بعد رو کرد به راشلی: “فکر می‌کنی مردها در مورد زندگی و آینده‌شون به کسی که دور بیفته و مثل یک مرد مست دعوا بکنه اعتماد می‌کنن؟”

بعد از چند حرف آروم دیگه راشلی رو فرستاد بره و دوباره من رو به محتاط بودن و در خونه موندن دعوت کرد. بعد رفت و من رو تأمل‌کنان در مورد مسائل منحصر به فرد اون روز صبح تنها گذاشت.

سعی کردم لباسم رو مرتب کنم و خونی که از سمت راستم میومد رو مخفی کنم. در راه خونه‌ی آقای جاروی در مغازه‌ی کوچکی، یک عطاری، توقف کردم، جایی که یک مرد مسن و سرزنده زخمم رو معالجه کرد و به بهانه‌ای که بابت زخمم بهش دادم خندید.

“آه! خون جوان! خون جوان!” تکرار کرد.

“چرا این همه دیر اومدی؟” آقای جاروی وقتی برگشتم پرسید. عذرخواهی کردم، ولی بهش نگفتم چه اتفاقی افتاده. کمی بعد سر میزی نشستیم که بیلی با مهمان‌نوازی عالی و شوخ‌طبعیش سرگرمم کرد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER six

An Unexpected Encounter

After Mr Jarvie’s house, I directed my steps to the college grounds. While I was walking, my attention was attracted by three men who appeared at the end of the garden. I looked again and recognized Rashleigh with Mr Morris and Mr MacVittie! I did not want to be seen, so I hid behind some trees and came out only when the men separated.

I followed Rashleigh and took his arm to stop him. I was determined to demand reparation for the wrongs done to my father.

“I am glad to meet you at last!” were my first words.

“Oh, I am easily found by my friends and more easily still by my enemies,” replied Rashleigh coolly. “Which of the two are you, Mr Francis?”

“I will be an enemy, if you do not immediately render justice to your benefactor, my father,” I said.

“Why should I justify my actions to a young gentleman who has no inclination for business matters? Go, young man, and amuse yourself in the world of your poetical imagination!” replied my cousin insolently.

“This is no answer for the wrongs done to my father! You must come with me to the magistrate and give me full satisfaction!” I exclaimed, angrily.

“You insulted me once before, remember!” hissed Rashleigh. “Your insolence merits personal punishment. Now, follow me to a place where we cannot be interrupted!”

I followed him, watching him attentively because I knew that he was treacherous. In fact I had no time to take off my cloak and take out my sword before he was on me. He attacked me without warning and I only saved my life by springing back. Rashleigh fought furiously. After the first impulse of passion, I reflected that Rashleigh was my cousin, the son of my uncle, and decided to try and disarm him only. But I soon realized that I had met my match - the combat seemed destined to have a tragic end. I slipped, Rashleigh’s sword passed through my waistcoat, grazed my ribs and ran through my coat behind. I thought that I was fatally wounded and assaulted my opponent, ready now to kill him. At that moment a man stepped between us and separated us, exclaiming, “What? The sons of two brothers doing this! I will break your heads if you continue!”

I looked up in surprise. The speaker was Mr Campbell.

“Are you hurt, lad?” he asked me. Then, turning to Rashleigh: “Do you think men will trust their lives and fortunes to one who goes around quarrelling like a drunk man?”

After a few more quiet words he sent Rashleigh away and again invited me to be prudent and to stay at home. Then he disappeared and left me to reflect upon the singular events of the morning.

I tried to adjust my dress and to hide the blood which was flowing down my right side. On the way to Mr Jarvie’s house I stopped at a little shop, an apothecary’s, where a lively, elderly man treated my wound and laughed at the excuse which I gave him for it.

“Ah! Young blood! Young blood!” he repeated.

“What made you so late?” asked Mr Jarvie when I returned. I made my apologies but did not tell him what had happened. Soon we were seated at table where the Bailie entertained me with great hospitality and good humour.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.