فصل 07

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: راب روی / فصل 7

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فصل 07

توضیح مختصر

آقای جاروی داستان راب روی رو تعریف میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

سفر شروع میشه

غذا رو با کمی برندی تموم کردیم.

آقای جاروی با افتخار به ما اطمینان داد: “لیموها از مزرعه‌ی کوچیکم در خارج از کشور میان. مشروب رو خودم درست کردم!” این منجر به مکالمه‌ای بین آقای اوون و میزبان‌مون درباره‌ی امکاناتی شد که دولت اخیراً به شهرهای اسکاتلندی برای تجارت با مستعمرات بریتانیایی‌ در آمریکا و هند غربی داده بود.

من ساکت بودم و وقتی بیلی از من سؤال کرد، حوادث صبح رو تعریف کردم و با اضطراب ازش پرسیدم: “برای کمک به پدرم و جلب عزت خودم چیکار باید بکنم؟”‌

“فکر می‌کنم رابین اگه بتونه کمکت می‌کنه. بیلی جواب داد: مرد خوش قلبیه.”

“میتونم آقای کامپبل رو به عنوان مرد صادقی در نظر بگیرم؟” ادامه دادم. “میتونم با خیال راحت برم سر قرار ملاقات در دره‌ی تنگ و به مردی که از عدالت میترسه اعتماد کنم؟”

آقای جاروی توضیح داد که در زمین‌های کوهستانی هیچ قانون و هیچ دادستانی وجود نداره. کشور وحشی و فقیر بود و مردم اغلب راهزن میشدن. رابین کامپبل روزگاری مردی صادق و مردی فعال از تباری اصیل بود، وقتی طلبکاران هر چیزی که داشت رو گرفتن یک راهزن شد و به عنوان راب روی شناخته شد. اینجا چهره‌ی آقای جاروی خیلی غمگین شد.

گفت: “راب به خاطر کاری اینجا نبود و وقتی برگشت خونه دید جایی که ترک کرده بود ویران شده، به شرق نگاه کرد، به غرب نگاه کرد، جنوب و شمال رو نگاه کرد و هیچ امید و هیچ سرپناهی ندید!”

صدای بیلی احساسات و همدردیش رو نسبت به بدبختی‌های کمپبل نشان میداد.

“رابین کلاهش رو گذاشت سرش، شمشیر بزرگش رو برداشت و گروهی از کلاه آبی‌ها رو جمع کرد. اون و افرادش در ازای پول از زمین‌ها و گله‌های گاو کشاورزان در مقابل سرقت حفاظت می‌کردن.”

“آه، یه قرارداد بیمه‌ی خیلی منحصر به فرد! دزدهایی که کشاورزان جنوبی رو تهدید می‌کنن همون کوهستانی‌ها هستن!” اوون در این قسمت داد زد.

این شکل از باجگیری خلاف قانون بود و در صورتی که راب در گلاسگاو پیدا میشد، ریسک دستگیری و مرگ رو به جان میخرید.

“اون نوعی رابین هوده!” بیلی نتیجه‌گیری کرد. “من متقاعد شدم که اون با کمک راشلی از موریس سرقت کرده تا شورش جیکوب‌ها رو علیه پادشاه جورج سرعت ببخشه. قطعاً بین کوهستانی‌های ما، سران و نجیب‌زاده‌های شمال انگلیس یک مأمور بود.”

مکالمه ادامه پیدا کرد و کم کم به این عقیده رسیدیم که باید بلافاصله به سمت دره‌ی تنگ حرکت کنم و راب روی رو اونجا ببینم.

صبح روز بعد ساعت ۵ سفرمون رو شروع کردیم. آقای اوون در گلاسگاو موند و اندرو با ما اومد. کل روز سفر کردیم و از گلاسگاو به سمت شمال شرق رفتیم - اول از یک زمین باتلاقی بایر رد شدیم، بعد از یک منطقه‌ی پرت و وحشی با کوه‌های آبی تیره که در فاصله‌ی دور دیده می‌شدن، گذشتیم. شروع به تشکر از آقای جاروی کردم.

ذهن هوشیاری داشت و تاریخ باستانی اون منطقه رو میدونست. مرد اسکاتلندی خوبی بود که سنت‌های سرزمینش رو دوست داشت، ولی همچنین اهمیت اتحاد با انگلیس رو برای رونق آینده‌ی شهر و کشورش میدونست.

ظهر در یک میخونه‌ی خیلی بد ناهار خوردیم و بعد به سرعت به سفرمون ادامه دادیم چون میخواستیم قبل از شب به دهکده‌ی آبرفویل برسیم.

در طول سه مایل آخر آقای جاروی شروع به دادن دستورالعمل‌هاش به اندرو کرد. “زبونت رو تو دهنت نگه دار و به هیچ کس در دهکده یک کلمه هم حرف نزن، خوب یا بد!” به تندی بهش گفت. “و – یادت باشه، اسم اربابت یا من رو به زبون نیاری!”

“من چیزهای خیلی مهم‌ترین دارم که دربارشون حرف بزنم!” جواب خشمگینانه‌ی اندرو بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER seven

The Journey Begins

We ended the meal with some brandy-punch.

“The limes,” Mr Jarvie assured us proudly, “come from my little farm overseas. I made the liquor myself!”

This led to a conversation between Mr Owen and our host about the possibility, which the government had recently given to Scottish towns, to trade with the British colonies in America and the West Indies.

I was silent and, when the Bailie questioned me, I related the events of the morning and anxiously asked him, “What should I do to help my father and satisfy my own honour?”

“I think that Robin will help you, if he can. He is a good-hearted man,” replied the Bailie.

“Can I consider Mr Campbell an honest man?” I continued. “Can I go to the appointment in the glens safely, and believe in a man who fears justice?”

Mr Jarvie explained that in the Highlands there was no law and no magistrates. The country was savage and poor, and people often became bandits.

Robin Campbell, once an honest and active man of noble lineage, became an outlaw, known as Rob Roy, when his creditors took everything he had. Here Mr Jarvie’s face became very sad.

“Rob was away on business,” he said, “and when he came home, he found desolation where he had left plenty; he looked east, west, south, north and he saw no hope, no shelter!”

The Bailies voice showed his affection and sympathy for Campbell’s misfortunes.

“Robin put on his bonnet, took his big sword and collected a band of blue bonnets.

He and his men started to protect the lands and cattle of the southern farmers from robbers, in exchange for money.”

“Oh, a very singular contract of insurance! The robbers who threaten the southern farmers are those same Highlanders!” exclaimed Owen at this point.

This form of blackmail was against the law, and Rob risked capture and death if he was found in Glasgow.

“He is a sort of Robin Hood!” concluded the Bailie. “I am convinced that he robbed Morris with the help of Rashleigh to accelerate the Jacobite rebellion against King George.

He was certainly an agent between our Highland, chiefs and the gentlemen in the north of England.”

The conversation went on, and gradually we came to the opinion that I should leave at once for the glens and meet Rob Roy there.

The next morning at five o’clock we started our journey. Mr Owen remained in Glasgow and Andrew came with us.

We travelled all day, going north-east from Glasgow - first across a marshy barren land, then through a wild and desolate area with dark blue mountains visible in the distance.

I began to appreciate Mr Jarvie.

He had an observant mind and he knew the ancient history of the area.

He was a good Scotsman that loved the traditions of his land, but he also understood the importance of the union with England for the future prosperity of his town and country.

We had lunch at noon at a most miserable alehouse, and then continued our journey quickly because we wanted to reach the clachan of Aberfoil before night fell.

During the last three miles Mr Jarvie began to give Andrew his instructions. “

Keep your tongue in your mouth, and don’t say a word, good or bad, to anyone in the clacham!” he told him sharply. “And– remember, no blasting about your master’s name - or mine!”

“I have many things of more importance to speak about!” was Andrew’s indignant reply.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.