سرفصل های مهم
فصل 09
توضیح مختصر
کوهستانیها سربازان رو شکست میدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
یک زن به یادماندنی
صبح زود روز بعد چند تا سرباز دویدن توی مسافرخونه. یک کوهستانی رو پیروزمندانه میکشیدن. من بلافاصله شناختمش - نگهبان زندان، دوگال، بود و همون مردی که از آقای جاروی دفاع کرده بود! بیلی هم اون رو شناخت و داد زد: “به ما رحم کنید! دارن موجود بیچاره رو میبرن، دوگال! کاپیتان، در ازای آزادیش بهت پول میدم!”
هرچند افسر هیچ توجهی به درخواست بیلی نکرد. به جاش شروع به بازجویی از دوگال کرد. کوهستانی رو وادار کرد با بیمیلی زیاد و بعد از تناقضات فراوان اعتراف بکنه که راب روی مکگرگوی کمپبل رو میشناسه و اینکه همین یک ساعت قبل اون رو دیده.
افسر گفت: “و حالا دوست من، لطفاً به من میگی اربابت در حال حاضر چند تا مرد داره.” دوگال جای دیگه رو نگاه کرد و به آرومی جواب داد که نمیدونه. “بهم نگاه کن، ای سگ کوهستانی!” افسر با نشون دادن طنابی تهدیدش کرد. “اگه مارو نبری به مخفیگاه راب روی، از نزدیکترین درخت دارت میزنم.”
سربازها آمادهی حرکت شدن و ما مسافرخونه رو ترک کردیم. خوشحال بودم که بیرون در فضای خوش عطر هوای صبح هستیم. جنگل اطرافم رو دوست داشتم، از دریاچهی کوهستانی در فاصلهی دور و خلوت رمانتیک مکان، جایی که یک مرد تنها به نظر میرسید در وضعیت پستی باشه، خوشم اومد. یک آن، جادهای که دنبال میکردیم از جنگل بیرون اومد و از ساحل دریاچه ادامه پیدا کرد. کم کم باریک و سراشیبی شد، مکانی ایدهآل برای کمین.
یکمرتبه یک زن روی قلهی تخته سنگی بالای سر ما ظاهر شد.
“ایست!” با لحن دستوری داد زد. “در کشور مکگرگور چیکار میکنید؟”
یک زن با ابهت حدوداً ۵۰ ساله بود. صورتش که یک زمانهایی زیبا بود، حالا تأثیرگذار ولی پر از چین بود. مثل سربازان کوهستانی یک پارچهی پیچازی دور بدنش پیچیده بود و یک کلاه مردانه با پر روی سرش گذاشته بود. همچنین یک شمشیر دستش داشت و یک جفت هفتتیر روی کمرش.
“دنبال راب روی مکگرگور کمپبل میگردیم!” افسر جواب داد. “بذار رد بشیم! نمیخوایم با یک زن بجنگیم، ما رفتار مدنی پیشنهاد میکنیم!”
“آه!” زن داد زد. “من رفتار مدنی شما رو میشناسم! شما من رو بدون خونه و بدون تخت، بدون گاو و بدون لباس ترک کردید. حالا اومدید جونمون رو بگیرید!”
“این هلن کمپبل هست؛ زن راب!” بیلی تو گوشم زمزمه کرد. یکمرتبه افسر به سربازان دستور حمله داد. تفنگها از نقاط مختلف راه شلیک شدن و سه تا کت قرمز کشته شدن. کاپیتان آمادهی حمله دوم به کوهستانیها شد و دوگال که دیگه تحت اسکورت نبود، از دست اسیرکنندههاش فرار کرد و با چابکی باورنکردنی شروع به بالا رفتن از دامنهی کوهستان کرد.
من وقتی آتش و نارنجکها منفجر میشدن و پشت سرم صدا میدادن، ازش الگو گرفتم و به بالا رفتن ادامه دادم تا اینکه از نفس افتادم. بعد ایستادم و پایین رو نگاه کردم. دیدم بیلی از شاخهی یک درخت خاردار تو هوا آویزون مونده. اندرو بالای یک تخته سنگ بود، در معرض همهی خطرها و گریه میکرد و به زبانهای انگلیسی و بومی اسکاتلندی به طور متناوب تقاضای مرحمت میکرد. علیرغم خطر، صحنه خیلی خندهدار بود!
بعد از چند دقیقه، تفنگها متوقف شدن. بعضی از سربازها بیجان روی زمین افتاده بودن و بقیه در دست کوهستانیها بودن. همون موقع متوجه شدم که دوگال مطمئناً یک خائن نیست. اطلاعات دروغین به افسر داده بود تا سربازان رو به کمین راهنمایی بکنه، چون میخواست از آقای کمپبل، با نام مستعار رابرت مکگرگور ملقب به راب روی حفاظت بکنه!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER nine
A Memorable Woman
Early the next morning some soldiers ran into the inn. They were dragging a Highlander triumphantly. I immediately recognized him - it was the prison guardian, Dougal, the very man who had defended Mr Jarvie! The Bailie recognized him too and exclaimed, “Mercy on us! They have taken that poor creature, Dougal! Captain, I will give you money for his liberty!”
The officer, however, paid no attention to the Bailie’s request. Instead he started to question Dougal. He forced the Highlander to admit, with great reluctance and after many contradictions, that he knew Rob Roy MacGregor Campbell and that he had seen him only an hour before.
“And now, my friend,” said the officer, “you will please tell me how many men your master has with him at present.” Dougal looked away and replied slowly that he did not know. “Look at me, you Highland dog!” the officer threatened showing him a rope. “I’ll hang you from the nearest tree if you do not take us to Rob Roy’s hiding place!”
The soldiers got ready to move and we left the inn. I was glad to be outside in the refreshing fragrance of the morning air. I liked the woods around me, the mountain lake in the distance, the romantic solitude of the place where a man alone seemed to be in a state of inferiority. At one point the roadwe were following suddenly emerged from the forest and started to follow the shore of the lake. It gradually became narrow and steep, the ideal place for an ambush.
Suddenly a woman appeared on the summit of a rock above us.
“Stop!” she cried in a commanding tone. “What are you doing in MacGregor’s country?”
She was an imposing woman of about fifty. Her face, once beautiful, was expressive but now full of lines. She wore a plaid wrapped around her body, as Highland soldiers do, and a man’s bonnet with a feather. She was also carrying a sword in her hand, and had a pair of pistols in her belt.
“We are looking for Rob Roy MacGregor Campbell!” replied the officer. “Let us pass! We don’t want to fight against a woman, we offer you civil treatment!”
“Ah!” shouted the woman. “I know your civil treatment! You have left me and mine no house and no bed, no cattle and no clothes! And now you come for our lives!”
“That’s Helen Campbell, Robs wife!” whispered the Bailie to me. Suddenly the officer gave the order for the soldiers to charge. Guns flashed from various parts of the pass and three red-coats were killed. The captain prepared a second attack against the Highlanders, and Dougal, no longer under escort, escaped from his captors and began to ascend the mountainside with incredible agility.
I followed his example while the fire and the grenades exploded and hissed behind me, and I continued climbing until I was out of breath. Then I stopped and looked down. I saw the Bailie hanging in mid-air from the branch of a thorn tree. Andrew was on the top of a rock, exposed to all dangers, and was crying for mercy alternately in Gaelic and English. In spite of the danger the scene was very comical!
After a few minutes the guns stopped. Some of the soldiers were lying lifeless on the ground, the rest were in the hands of the Highlanders. I realized then for sure that Dougal was not a traitor. He had given false information to the officer to guide the soldiers into the ambush because he wanted to protect Mr Campbell, alias Robert MacGregor, alias Rob Roy!
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.