سرفصل های مهم
اولین سفر دریایی من
توضیح مختصر
من علیرغم نارضایتی پدر و مادرم به دریا رفتم و بردهی یک ناخدای ترک شدم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۱
اولین سفر دریایی من
قبل از شروع داستانم، دوست دارم کمی از خودم برای شما بگویم.
من در سال ۱۶۳۲ در شهر یورک در شمال انگلیس به دنیا آمدم. پدرم آلمانی بود، اما برای زندگی و کار به انگلیس آمده بود. اندکی پس از آن، با مادرم که انگلیسی بود ازدواج کرد. نام خانوادگی او رابینسون بود، بنابراین، هنگامی که من متولد شدم، آنها به یاد او مرا رابینسون نامیدند.
پدرم در حرفهاش موفق بود و من به مدرسهی خوبی رفتم. او میخواست من یک کار خوب پیدا کنم و یک زندگی آرام و راحت داشته باشم. اما من این را نمیخواستم. من ماجراجویی و یک زندگی هیجانانگیز میخواستم.
به مادر و پدرم گفتم: “من میخواهم ملوان بشوم و به دریا بروم.” آنها از این امر بسیار ناراضی بودند.
پدرم گفت: “لطفاً نرو. میدانی که خوشحال نخواهی شد. ملوانان زندگی دشوار و خطرناکی دارند.” و از آنجا که من او را دوست داشتم و او ناراضی بود، سعی کردم دریا را فراموش کنم.
اما نتوانستم فراموشش کنم و حدود یک سال بعد، دوستی را در شهر دیدم. پدرش کشتی داشت و دوستم به من گفت: “ما فردا به لندن میرویم. چرا با ما نمیآیی؟’
و به این ترتیب، اول سپتامبر ۱۶۵۱، من به هال رفتم و روز بعد با کشتی به لندن حرکت کردیم.
اما، چند روز بعد، باد شدیدی وزید. دریا مواج و خطرناک بود و کشتی بالا و پایین، بالا و پایین میشد. من خیلی بیمار شدم و خیلی ترسیدم.
“آه، من نمیخواهم بمیرم!” فریاد زدم. “میخواهم زنده بمانم! اگر زنده بمانم، میروم خانه و دیگر هرگز به دریا نمیروم!’
روز بعد باد متوقف شد، و دریا دوباره آرام و زیبا بود.
‘خوب، باب،’ دوستم خندید. ‘حالا چه حسی داری؟ باد خیلی بد نبود.’
“چی!” فریاد زدم. “طوفان وحشتناکی بود.”
دوستم جواب داد: “آه، این طوفان نبود. فقط کمی باد وزید. فراموشش کن. بیا و یک نوشیدنی بخور.’
بعد از چند نوشیدنی با دوستم، حالم بهتر شد. من خطر را فراموش کردم و تصمیم گرفتم به خانه برنگردم. نمیخواستم دوستان و خانوادهام به من بخندند!
مدتی در لندن ماندم، اما هنوز هم میخواستم به دریا بروم. بنابراین، وقتی ناخدای کشتی از من خواست با او به گینه در آفریقا بروم، موافقت کردم. و بنابراین برای بار دوم به دریا رفتم.
کشتی خوبی بود و ابتدا همه چیز خوب پیش رفت، اما من دوباره خیلی مریض شدم. سپس، هنگامی که نزدیک جزایر قناری بودیم، یک کشتی دزدان دریایی ترک به دنبال ما آمد. آن زمان آنها سارقان معروف دریا بودند. جنگی طولانی و سخت درگرفت، اما وقتی تمام شد، ما و کشتی زندانی بودیم.
ناخدای ترک و افرادش ما را به سالی در مراکش بردند. آنها میخواستند ما را به عنوان برده در بازارهای آنجا بفروشند. اما در پایان کاپیتان ترک تصمیم گرفت مرا برای خودش نگه دارد و مرا با خود به خانه برد. این یک تغییر ناگهانی و وحشتناک در زندگی من بود. من حالا برده بودم و این ناخدای ترک ارباب من بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter 1
My first sea Journey
Before I begin my story, I would like to tell you a little about myself.
I was born in the year 1632, in the city of York in the north of England. My father was German, but he came to live and work in England. Soon after that, he married my mother, who was English. Her family name was Robinson, so, when I was born, they called me Robinson, after her.
My father did well in his business and I went to a good school. He wanted me to get a good job and live a quiet, comfortable life. But I didn’t want that. I wanted adventure and an exciting life.
‘I want to be a sailor and go to sea,’ I told my mother and father. They were very unhappy about this.
‘Please don’t go,’ my father said. ‘You won’t be happy, you know. Sailors have a difficult and dangerous life.’ And because I loved him, and he was unhappy, I tried to forget about the sea.
But I couldn’t forget, and about a year later, I saw a friend in town. His father had a ship, and my friend said to me, ‘We’re sailing to London tomorrow. Why don’t you come with us?’
And so, on September 1st, 1651, I went to Hull, and the next day we sailed for London.
But, a few days later, there was a strong wind. The sea was rough and dangerous, and the ship went up and down, up and down. I was very ill, and very afraid.
‘Oh, I don’t want to die!’ I cried. ‘I want to live! If I live, I’ll go home and never go to sea again!’
The next day the wind dropped, and the sea was quiet and beautiful again.
‘Well, Bob,’ my friend laughed. ‘How do you feel now? The wind wasn’t too bad.’
‘What!’ I cried. ‘It was a terrible storm.’
‘Oh, that wasn’t a storm,’ my friend answered. ‘Just a little wind. Forget it. Come and have a drink.’
After a few drinks with my friend, I felt better. I forgot about the danger and decided not to go home. I didn’t want my friends and family to laugh at me!
I stayed in London for some time, but I still wanted to go to sea. So, when the captain of a ship asked me to go with him to Guinea in Africa, I agreed. And so I went to sea for the second time.
It was a good ship and everything went well at first, but I was very ill again. Then, when we were near the Canary Islands, a Turkish pirate ship came after us. They were famous thieves of the sea at that time. There was a long, hard fight, but when it finished, we and the ship were prisoners.
The Turkish captain and his men took us to Sallee in Morocco. They wanted to sell us as slaves in the markets there. But in the end the Turkish captain decided to keep me for himself, and took me home with him. This was a sudden and terrible change in my life. I was now a slave and this Turkish captain was my master.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.