فرار از جزیره

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رابینسون کروز / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

فرار از جزیره

توضیح مختصر

به ناخدای یک کشتی انگلیسی کمک کردم و با کشتی او به انگلیس برگشتم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۸

فرار از جزیره

حالا بیست و هفتمین سال حضورم در جزیره بود و نمی‌خواستم یک سال دیگر آنجا باشم. ما سخت کار کردیم تا ذرت تهیه کنیم و نان زیادی درست کنیم. ما میوه خشک و گوشت نمک‌سود و ظرف‌های بزرگی برای نگهداری آب داشتیم. یک عصر جمعه رفت بیرون تا دنبال لاک‌پشت برای گوشت و تخمش بگردد. اما در کمتر از یک ساعت برگشت و به نظر خیلی ترسیده بود.

“ارباب! ارباب!” فریاد زد. “یک کشتی بزرگ در نزدیکی جزیره هست و مردان با یک قایق به ساحل می‌آیند!”

از جا پریدم و با او به ساحل دویدم. در کمال تعجب دیدم که یک کشتی انگلیسی است! اما چرا اینجا بود؟ کشتی‌های انگلیسی هرگز از این راه نمی‌آمدند. شاید دزدان دریایی بودند! “جمعه، نگذار تو را ببینند!” صدا زدم. “ما میان درختان پنهان می‌شویم و تماشا می‌کنیم.”

یازده مرد در قایق بودند، اما سه نفر از آنها زندانی بودند. دستانشان را با طناب بسته بودند، اما پاهایشان آزاد بود و می‌توانستند راه بروند. ملوانان دیگر، سه زندانی را به سمت ساحل هل می‌دادند و می‌خندیدند و فریاد می‌زدند، و آنها را می‌زدند. بعد تعدادی از آنها روی ماسه‌ها نشستند و شروع به نوشیدن کردند. دیگران دور شدند تا نگاهی به جزیره بیندازند و دو نفر برای مراقبت از قایق ماندند. سه زندانی به آرامی در امتداد ساحل قدم زدند و نه چندان دور از ما زیر درختی نشستند. بسیار ناراحت به نظر می‌رسیدند.

خیلی آرام، از میان درختان به پشت سر آنها آمدم و به انگلیسی آنها را صدا کردم.

گفتم: “نترسید. من یک انگلیسی هستم. شاید بتوانم به شما کمک کنم.”

سه مرد برگشتند و به من نگاه كردند. بلافاصله جواب ندادند؛ بیش از حد تعجب کرده بودند. با لباس‌های عجیب دست‌دوزم از پوست حیوانات و موهای بلند و ریشم، شاید فکر می‌کردند که من خودم یک انسان وحشی هستم. بعد مسن‌ترین مرد صحبت کرد.

گفت: “من ناخدای آن کشتی هستم، و این دو نفر افسران اول و دوم من هستند. شب گذشته یک شورش صورت گرفت و دریانوردان کشتی را از من گرفتند. حالا آنها می‌خواهند ما سه نفر را اینجا بگذارند تا در این جزیره بمیریم.”

‘این شورشی‌ها اسلحه دارند؟’

پاسخ داد: “فقط دو نفرشان، و آنها اسلحه‌ها را در قایق رها کرده‌اند.”

گفتم: “خیلی خب. ما با آنها می‌جنگیم، اما اگر کشتی شما را برای شما پس بگیریم، باید من را به انگلیس برگردانید.”

کاپیتان بلافاصله موافقت کرد و به گرمی از کمک من تشکر کرد. جمعه برای آورن تمام اسلحه‌های من به خانه دوید و من و کاپیتان نقشه‌ای کشیدیم.

قسمت اول آسان بود زیرا ملوانان آماده‌ی مبارزه نبودند. ما به دو مردی که در قایق بودند شلیک کردیم و ناخدا به یک نفر دیگر شلیک کرد. این مرد، تام اسمیت، از همه بدتر بود و شورش را در کشتی آغاز کرده بود. بعد ناخدا با پنج مرد دیگر صحبت کرد و آنها موافقت کردند به او کمک کنند. آنها واقعاً نمی‌خواستند شورش کنند، اما از تام اسمیت می‌ترسیدند.

من به ناخدا گفتم: “حالا، ما باید کشتی شما را پس بگیریم. چند نفر روی آن هستند؟”

کاپیتان پاسخ داد: “بیست و شش، و آنها سخت خواهند جنگید، زیرا نمی‌خواهند برگردند خانه. مجازات تمام شورشیان در انگلیس مرگ است. اما همه مردان بد نیستند. من مطمئنم که برخی از آنها به من کمک خواهند کرد.

همین موقع قایق دیگری را دیدیم که از کشتی به ساحل می‌آمد. ده مرد در آن بودند و همه آنها اسلحه داشتند. به سمت درختان دویدیم و منتظر ماندیم.

یک جنگ سخت و طولانی بود، اما حالا هوا تاریک شده بود و این بسیار به ما کمک کرد. ما اینجا و آنجا در میان درختان می‌دویدیم، صدا می‌کردیم و فریاد می‌کشیدیم. ملوانان نمی‌توانستند ما را ببینند و نمی‌دانستند با چند مرد می‌جنگند. در پایان افسر اول فریاد زد:

“اسلحه‌های خود را زمین بگذارید و جنگ را متوقف کنید! پنجاه نفر از جزیره به ناخدا کمک می‌کنند. ما می‌توانیم همه شما را بکشیم!’

بنابراین دریانوردان جنگ را متوقف کردند و ما اسلحه‌های آنها را گرفتیم. سه نفر از آنها موافقت کردند برگردند نزد ناخدا و ما دیگران را در غار من قرار دادیم. جمعه و من برای نگهبانی از زندانیان ماندیم، در حالی که کاپیتان و افرادش برای جنگیدن برای کشتی برگشتند.

تمام شب به صدای اسلحه و فریاد گوش دادیم، اما صبح که خورشید طلوع کرد، کاپیتان دوباره صاحب کشتی خودش بود. برای دیدارش به ساحل رفتم.

فریاد زد: ‘دوست عزیز من. کشتیت آنجاست! من تو را با آن به انتهای دنیا خواهم برد!’

من دستانم رو به دورش انداختم و با هم خندیدیم و گریه کردیم. چقدر از ترک جزیره خوشحال بودم!

البته دوست خوبم جمعه با من آمد، اما ما شورشی‌ها را در جزیره رها کردیم. ما تصمیم گرفتیم آنها را نکشیم؛ آنها می‌توانستند زندگی جدیدی را در این جزیره آغاز کنند. من سه خانه، مزارع ذرت و بزهایم و همه ابزارم را به آنها نشان دادم. زندگی آنها به خاطر آن همه سال سخت‌کوشی من آسان خواهد بود.

و به این ترتیب، در نوزدهم دسامبر ۱۶۸۶ - پس از بیست و هفت سال، دو ماه و نوزده روز - از جزیره خداحافظی کردم و با کشتی به انگلیس رفتم.

متن انگلیسی فصل

Chapter 8

Escape from the island

I was now in my twenty-seventh year on the island, and I did not want to be there for another year. We worked hard to get the corn in, and to make a lot of bread. We had dried fruit and salted meat, and big pots to keep water in. One evening Friday went out to look for a turtle for meat and eggs. But in less than an hour he was back, and he looked very afraid.

‘Master! Master!’ he cried. ‘There’s a great ship near the island, and men are coming to the shore in a boat!’

I jumped up and ran with him down to the shore. To my great surprise, I saw that it was an English ship! But why was it here? English ships never came this way. Perhaps they were pirates! ‘Don’t let them see you, Friday!’ I called. ‘We’ll hide in the trees and watch.’

There were eleven men in the boat, but three of them were prisoners. Their arms were tied with rope, but their legs were free and they could walk. The other sailors pushed the three prisoners up the beach, laughing and shouting and hitting them. Then some of them sat down on the sand and began to drink. Others walked away to look at the island, and two men stayed to watch the boat. The three prisoners walked slowly along the beach and sat down under a tree, not far from us. They looked very unhappy.

Very quietly, I came up behind them through the trees, and called out to them in English.

‘Don’t be afraid,’ I said. ‘I’m an Englishman. Perhaps I can help you.’

The three men turned and looked at me. They did not answer at once; they were too surprised. Perhaps they thought I was a wild man myself, in my strange homemade clothes of animals’ skins, and with my long hair and beard. Then the oldest man spoke.

‘I am the captain of that ship,’ he said, ‘and these two men are my first and second officers. Last night there was a mutiny, and the seamen took the ship from me. Now they’re going to leave the three of us here, to die on this island.’

‘Do these mutineers have guns?’

‘Only two,’ he answered, ‘and they’ve left those on the boat.’

‘All right,’ I said. ‘We’ll fight them, but if we get your ship back for you, you must take me back to England.’

The captain agreed immediately and thanked me very warmly for my help. Friday ran back to my house to get all the guns, and the captain and I made a plan.

The first part was easy because the seamen were not ready for a fight. We shot the two men at the boat, and the captain shot another man. This man, Tom Smith, was the worst of them all and he began the mutiny on the ship. Then the captain talked to the other five men, and they agreed to help him. They did not really want to be mutineers, but they were afraid of Tom Smith.

‘Now,’ I said to the captain, ‘we must get back your ship. How many men are on it?’

‘Twenty-six,’ the captain replied, ‘and they will fight hard because they won’t want to go home. It is death for all mutineers in England. But not all the men are bad. I’m sure that some of them will help me.’

Just then we saw another boat, which was coming from the ship to the shore. There were ten men in it, and they all had guns. We ran into the trees and waited.

It was a long hard fight, but by now it was dark and this helped us very much. We ran here and there in the trees, calling and shouting. The seamen could not see us and did not know how many men they were fighting. In the end the first officer shouted to them:

‘Put down your guns and stop fighting! The captain has fifty island people to help him. We can kill you all!’

So the seamen stopped fighting and we took their guns. Three of the men agreed to come back to the captain, and we put the others in my cave. Friday and I stayed to watch the prisoners, while the captain and his men went back to fight for the ship.

All night we listened to the sound of guns and shouting, but in the morning, when the sun came up, the captain was master of his ship again. I went down to the shore to meet him.

‘My dear friend,’ he cried. ‘There’s your ship! I’ll take you to the ends of the world in it!’

I put my arms round him, and we laughed and cried together. How happy I was to leave the island!

My good friend Friday came with me, of course, but we left the mutineers on the island. We decided not to kill them; they could begin a new life on the island. I showed them my three houses, my cornfields and my goats, and all my tools. Their life would be easy because of all my hard work for so many years.

And so, on the nineteenth of December 1686 - after twenty-seven years, two months and nineteen days - I said goodbye to my island and sailed home to England.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.