یک زندگی جدید در جزیره

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: رابینسون کروز / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

یک زندگی جدید در جزیره

توضیح مختصر

در جزیره برای خودم خانه ساختم.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ۴

یک زندگی جدید در جزیره

روز که فرا رسید، دریا دوباره آرام بود. دنبال کشتی‌مان گشتم و در کمال تعجب دیدم هنوز یک پارچه است. با خودم گفتم: “فکر می‌کنم بتوانم به طرفش شنا کنم.” بنابراین به طرف دریا رفتم و طولی نکشید که در کشتی بودم و دور آن شنا می‌کردم. اما چطور می‌توانستم بروم رویش؟ در پایان، از سوراخی در کنارش وارد شدم، اما آسان نبود.

در کشتی آب زیادی وجود داشت، اما شن و ماسه‌های زیر دریا هنوز کشتی را در یک مکان نگه داشته بود. پشت کشتی بالا بود و خارج از آب و من از این بابت بسیار ممنون بودم زیرا همه غذای کشتی آنجا بود. من بسیار گرسنه بودم، بنابراین بلافاصله شروع به خوردن چیزی کردم. بعد تصمیم گرفتم مقداری از غذا را با خودم به ساحل ببرم. اما چطور می‌توانستم غذا را ببرم آنجا؟

اطراف کشتی را گشتم و بعد از چند دقیقه، چند قطعه چوب دراز پیدا کردم. آنها را با طناب به هم بستم. بعد چیزهایی که از کشتی می‌خواستم را برداشتم. یک جعبه بزرگ غذا - برنج، گوشت نمک‌سود، و نان سفت کشتی. من همچنین بسیاری از چاقوهای محکم و ابزارهای دیگر، بادبان و طناب‌های کشتی، کاغذ، خودکار، کتاب و هفت اسلحه را برداشتم. حالا به یک بادبان کوچک از کشتی احتیاج داشتم و بعد آماده بودم. آهسته و با احتیاط به ساحل برگشتم. جلوگیری از افتادن وسايل در دریا دشوار بود، اما در پایان همه چیز را به ساحل رساندم.

حالا به جایی برای نگه داشتن وسایلم احتیاج داشتم.

اطراف من تپه‌هایی وجود داشت، بنابراین تصمیم گرفتم که روی یکی از این تپه‌ها خانه‌ای کوچک بسازم. به بالای بلندترین تپه راه افتادم و پایین را نگاه کردم. بسیار ناراحت شدم، زیرا آن موقع فهمیدم که در یک جزیره هستم. چند مایل دورتر دو جزیره کوچک‌تر وجود داشت و بعد از آن فقط دریا بود. فقط دریا، مایل‌ها و مایل‌ها و مایل‌ها.

بعد از مدتی، غاری کوچک در کنار تپه‌ای پیدا کردم. مقابل آن مکان خوبی برای ساختن خانه وجود داشت. بنابراین، من از بادبان کشتی، طناب و تکه‌های چوب استفاده کردم و بعد از کار سخت زیاد چادر بسیار خوبی داشتم. غار پشت چادر مکان خوبی برای نگهداری غذا بود، بنابراین آنجا را “آشپزخانه” نامیدم. آن شب، من در خانه جدیدم خوابیدم.

روز بعد به خطرهای احتمالی جزیره فکر کردم. در جزیره من حیوانات وحشی و شاید هم آدم‌های وحشی وجود داشت؟ نمی‌دانستم، اما خیلی می‌ترسیدم. بنابراین تصمیم گرفتم حصار بسیار محکمی بسازم. من درختان جوان را قطع کردم و آنها را مقابل چادرم در یک نیم دایره در زمین فرو کردم. من از بسیاری از طناب‌های کشتی نیز استفاده کردم و در پایان حصارم به اندازه‌ی یک دیوار سنگی محکم بود. هیچ کس نمی‌توانست از روی آن یا از وسط عبور کند، یا آن را دور بزند.

ساخت چادر و حصار کار سختی است. برای کمک به من به ابزارهای زیادی احتیاج داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم دوباره به کشتی برگردم و چیزهای دیگری بیاورم.

دوازده بار برگشتم، اما بلافاصله پس از بار دوازدهم، طوفان وحشتناک دیگری رخ داد. صبح روز بعد، وقتی به دریا نگاه کردم، کشتی‌ای در کار نبود.

وقتی این را دیدم، بسیار ناراحت شدم. ‘چرا من زنده‌ام و چرا همه دوستانم مرده‌اند؟’ از خودم پرسیدم. حالا تنها در این جزیره و بدون دوست، چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؟ چطور می‌توانم از آن فرار کنم؟’

بعد به خودم گفتم که من خوش‌شانس بودم - خوش‌شانس بودم که زنده‌ام، خوش‌شانس هستم که غذا و ابزار دارم، خوش‌شانس هستم که جوان و قوی هستم. اما می‌دانستم که جزیره من جایی در ساحل آمریکای جنوبی است. کشتی‌ها اغلب به این ساحل نمی‌آمدند و با خودم گفتم: “من مدت طولانی در این جزیره خواهم ماند.” بنابراین، روی یک تکه چوب دراز، این کلمات را حکاکی کردم:

من در تاریخ سی سپتامبر ۱۶۵۹ به اینجا آمدم

بعد از آن، تصمیم گرفتم برای هر روز یک خط بکشم.

متن انگلیسی فصل

Chapter 4

A new life on an island

When day came, the sea was quiet again. I looked for our ship and, to my surprise, it was still there and still in one piece. ‘I think I can swim to it,’ I said to myself. So I walked down to the sea and before long, I was at the ship and was swimming round it. But how could I get on to it? In the end, I got in through a hole in the side, but it wasn’t easy.

There was a lot of water in the ship, but the sand under the sea was still holding the ship in one place. The back of the ship was high out of the water, and I was very thankful for this because all the ship’s food was there. I was very hungry so I began to eat something at once. Then I decided to take some of it back to the shore with me. But how could I get it there?

I looked around the ship, and after a few minutes, I found some long pieces of wood. I tied them together with rope. Then I got the things that I wanted from the ship. There was a big box of food - rice, and salted meat, and hard ship’s bread. I also took many strong knives and other tools, the ship’s sails and ropes, paper, pens, books, and seven guns. Now I needed a little sail from the ship, and then I was ready. Slowly and carefully, I went back to the shore. It was difficult to stop my things from falling into the sea, but in the end I got everything on to the shore.

Now I needed somewhere to keep my things.

There were some hills around me, so I decided to build myself a little house on one of them. I walked to the top of the highest hill and looked down. I was very unhappy, because I saw then that I was on an island. There were two smaller islands a few miles away, and after that, only the sea. Just the sea, for mile after mile after mile.

After a time, I found a little cave in the side of a hill. In front of it, there was a good place to make a home. So, I used the ship’s sails, rope, and pieces of wood, and after a lot of hard work I had a very fine tent. The cave at the back of my tent was a good place to keep my food, and so I called it my ‘kitchen’. That night, I went to sleep in my new home.

The next day I thought about the possible dangers on the island. Were there wild animals, and perhaps wild people too, on my island? I didn’t know, but I was very afraid. So I decided to build a very strong fence. I cut down young trees and put them in the ground, in a half-circle around the front of my tent. I used many of the ship’s ropes too, and in the end my fence was as strong as a stone wall. Nobody could get over it, through it, or round it.

Making tents and building fences is hard work. I needed many tools to help me. So I decided to go back to the ship again, and get some more things.

I went back twelve times, but soon after my twelfth visit there was another terrible storm. The next morning, when I looked out to sea, there was no ship.

When I saw that, I was very unhappy. ‘Why am I alive, and why are all my friends dead?’ I asked myself. ‘What will happen to me now, alone on this island without friends? How can I ever escape from it?’

Then I told myself that I was lucky- lucky to be alive, lucky to have food and tools, lucky to be young and strong. But I knew that my island was somewhere off the coast of South America. Ships did not often come down this coast, and I said to myself, ‘I’m going to be on this island for a long time.’ So, on a long piece of wood, I cut these words:

I CAME HERE ON 30TH SEPTEMBER 1659

After that, I decided to make a cut for each day.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.