سرفصل های مهم
یاد گرفتن تنها زندگی کردن
توضیح مختصر
چند سال در جزیره ماندم و جزیره خانهی من شد و یاد گرفتم برای خودم همه چیز تهیه کنم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ۵
یاد گرفتن تنها زندگی کردن
من هنوز هم به چیزهای زیادی احتیاج داشتم. گفتم: “خوب، مجبورم آنها را بسازم.” بنابراین، هر روز کار میکردم.
اول از همه، میخواستم غارم را بزرگتر کنم. سنگها را از غار بیرون آوردم و پس از روزها کار سخت یک غار بزرگ در کنار تپه داشتم. بعد به میز و صندلی احتیاج داشتم و این کار بعدی من بود. مجبور شدم مدتی طولانی روی آنها کار کنم. همچنین میخواستم مکانهایی برای قرار دادن غذاهایم، و تمام وسایل و اسلحههایم درست کنم. اما هر وقت تکه چوبی میخواستم مجبور بودم درختی را قطع کنم. کار طولانی، کند و دشواری بود و طی ماههای بعد یاد گرفتم که با ابزارهایم زیرکتر باشم. عجلهای در کار نبود. من تمام وقت دنیا را داشتم.
همچنین هر روز میرفتم بیرون و همیشه اسلحه به همراه داشتم. گاهی یک حیوان وحشی میکشتم، و در این صورت گوشتی برای خوردن داشتم.
اما وقتی هوا تاریک میشد، مجبور میشدم به رختخواب بروم چون چراغی نداشتم. نمیتوانستم بخوانم یا بنویسم چون نمیدیدم. تا مدتها نمیدانستم چه کاری باید انجام دهم. اما در پایان، یاد گرفتم که از چربی حیوانات مرده برای تولید نور استفاده کنم.
هوا در جزیرهی من معمولاً بسیار گرم بود و غالباً طوفان و باران شدید بود. در ماه ژوئن بعدی، همیشه باران میبارید و نمیتوانستم خیلی وقتها بیرون بروم. چند هفتهای هم بیمار بودم اما آرام آرام بهتر شدم. وقتی قویتر شدم، دوباره شروع به بیرون رفتن کردم. بار اول یک حیوان وحشی را کشتم، و بار دوم یک لاکپشت بزرگ گرفتم.
ده ماه در این جزیره بودم و بعد قسمتهای دیگر آن را دیدم. در طول این ماهها من سخت روی غار و خانه و حصارم کار کردم. حالا آماده بودم که در مورد بقیه قسمتهای جزیره اطلاعات بیشتری کسب کنم.
ابتدا کنار یک رودخانه کوچک قدم زدم. بعد محوطهای باز و بدون درخت یافتم. بعدتر، به درختان بیشتری با میوههای مختلف رسیدم. تصمیم گرفتم میوه زیادی بردارم و بگذارم مدتی در آفتاب خشک شوند. در این صورت میتوانستم آنها را تا ماههای زیادی نگه دارم.
آن شب برای دومین بار روی یک درخت خوابیدم و روز بعد به سفرم ادامه دادم. به زودی به دهانهای در تپهها رسیدم. مقابلم همه چیز سبز بود و همه جا گل بود. تعداد زیادی پرنده و حیوان نیز وجود داشت. دیدم که خانه من در بدترین قسمت جزیره قرار دارد. اما نمیخواستم از آنجا نقل مکان کنم. حالا خانه من بود. سه روز از خانه دور ماندم و بعد به خانه رفتم. اما اغلب به طرف دیگر و سبزتر جزیره برمیگشتم.
و به این ترتیب زندگی من ادامه داشت. هر ماه یاد میگرفتم کار جدیدی انجام دهم یا چیز جدیدی بسازم. اما مشکلات و حادثههایی نیز داشتم. یک بار طوفانی وحشتناک همراه با باران شدید رخ داد. سقف غار من سقوط کرد، و نزدیک بود مرا بکشد! مجبور شدم دوباره آن را با تکههای چوب زیاد بسازم.
حالا غذای زیادی داشتم. غذا را روی آتش میپختم یا زیر آفتاب خشک میکردم. بنابراین در ماههای بارانی که نمیتوانستم با اسلحه بیرون بروم، همیشه گوشت داشتم. یاد گرفتم برای نگه داشتن غذایم ظرف درست کنم. اما خیلی دوست داشتم یک ظرف محکمتر و سفتتر درست کنم - قابلمهای که در آتش نشکند. من بارها تلاش کردم، اما قادر به انجامش نبودم. بعد یک روز خوششانس بودم. چند ظرف جدید درست کردم و آنها را در آتش بسیار داغ قرار دادم. آنها تغییر رنگ دادند، اما نشکستند. من ساعتها آنها را آنجا رها کردم و وقتی دوباره سرد شدند، فهمیدم که سخت و قوی هستند. آن شب خیلی خوشحال بودم. برای اولین بار در جزیره آب گرم داشتم.
تا آن زمان، نان خودم را هم داشتم. این هم شانسی بود. یک روز یک کیسهی کوچک پیدا کردم. ما از آن در کشتی برای نگه داشتن غذای مرغها استفاده میکردیم. هنوز مقداری از غذا در کیسه بود و مقداری از آن را روی زمین ریختم. یک ماه بعد چیز سبز روشنی آنجا دیدم و بعد از شش ماه یک مزرعهی ذرت بسیار کوچک داشتم. خیلی هیجانزده بودم. شاید حالا میتوانستم نان خودم را تهیه کنم!
گفتنش آسان بود، اما انجامش آسان نبود. تهیه نان از ذرت کار زیادی است. بسیاری از مردم نان میخورند، اما چند نفر میتوانند ذرت را از مزرعه بردارند و بدون کمک از آن نان درست کنند؟ من باید چیزهای جدیدی یاد میگرفتم و درست میکردم، و یک سال طول کشید تا اولین نان را پختم و خوردم.
در تمام این مدت هرگز فکر فرار را از سرم بیرون نکردم. وقتی به آن طرف جزیره سفر میکردم، سایر جزایر را میدیدم و با خودم میگفتم: “شاید بتوانم با یک قایق بروم آنجا. شاید بتوانم روزی به انگلستان برگردم.’
بنابراین تصمیم گرفتم برای خودم یک قایق درست کنم. من یک درخت بزرگ را قطع کردم، و سپس شروع به ساختن یک سوراخ دراز در آن کردم. کار سختی بود، اما حدود شش ماه بعد، یک قایق کانوی بسیار خوب داشتم. بعد، باید آن را به دریا میبردم. چقدر احمق بودم! چرا قبل از شروع کار فکر نکردم؟ البته کانو خیلی سنگین بود. نمیتوانستم آن را حرکت دهم! کشیدم و هل دادم و هر کاری را امتحان کردم، اما تکان نخورد. بعد از آن مدتها خیلی ناراحت بودم.
این اتفاق در چهارمین سال حضورم در جزیره رخ داد. در سال ششم برای خودم یک قایق کانوی کوچکتر درست کردم، اما سعی نکردم با آن فرار کنم. قایق برای یک سفر طولانی خیلی کوچک بود و من نمیخواستم در دریا بمیرم. جزیره حالا خانهی من بود، نه زندان من، و من فقط از زنده بودن خوشحال بودم. یکی دو سال بعد، در آن طرف جزیره برای خودم یک قایق دوم ساختم. همچنین آنجا خانه دوم هم ساختم و بنابراین دو خانه داشتم.
زندگی من هنوز از صبح تا شب شلوغ بود. همیشه کارهایی برای انجام یا چیزهایی برای ساختن وجود داشت. یاد گرفتم از پوست حیوانات مرده لباس نو برای خودم درست کنم. درست است که بسیار عجیب به نظر میرسیدند، اما مرا زیر باران خشک نگه میداشتند.
من غذا و وسایل و همچنین بزهای وحشی را در هر دو خانه نگه داشتم. در این جزیره بزهای زیادی وجود داشت و من برای نگهداری آنها زمینهایی با حصارهای بلند درست کردم. آنها یاد گرفتند از من غذا بگیرند و به زودی هر روز شیر بز میخوردم. من همچنین در مزارع ذرتم سخت کار میکردم. و به این ترتیب سالهای زیادی گذشت.
متن انگلیسی فصل
Chapter 5
Learning to live alone
I still needed a lot of things. ‘Well,’ I said, ‘I’m going to have to make them.’ So, every day, I worked.
First of all, I wanted to make my cave bigger. I carried out stone from the cave, and after many days’ hard work I had a large cave in the side of the hill. Then I needed a table and a chair, and that was my next job. I had to work on them for a long time. I also wanted to make places to put all my food, and all my tools and guns. But every time I wanted a piece of wood, I had to cut down a tree. It was long, slow, difficult work, and during the next months I learnt to be very clever with my tools. There was no hurry. I had all the time in the world.
I also went out every day, and I always had my gun with me. Sometimes I killed a wild animal, and then I had meat to eat.
But when it got dark, I had to go to bed because I had no light. I couldn’t read or write because I couldn’t see. For a long time, I didn’t know what to do. But in the end, I learnt now to use the fat of dead animals to make a light.
The weather on my island was usually very hot, and there were often storms and heavy rain. The next June, it rained all the time, and I couldn’t go out very often. I was also ill for some weeks, but slowly, I got better. When I was stronger, I began to go out again. The first time I killed a wild animal, and the second time I caught a big turtle.
I was on the island for ten months before I visited other parts of it. During those months I worked hard on my cave and my house and my fence. Now I was ready to find out more about the rest of the island.
First, I walked along the side of a little river. There, I found open ground without trees. Later, I came to more trees with many different fruits. I decided to take a lot of the fruit, and to put it to dry in the sun for a time. Then I could keep it for many months.
That night I went to sleep in a tree for the second time, and the next day I went on with my journey. Soon I came to an opening in the hills. In front of me, everything was green, and there were flowers everywhere. There were also a lot of different birds and animals. I saw that my house was on the worst side of the island. But I didn’t want to move from there. It was my home now. I stayed away for three days, and then I came home. But I often went back to the other, greener side of the island.
And so my life went on. Every month I learnt to do or to make something new. But I had troubles and accidents too. Once there was a terrible storm with very heavy rain. The roof of my cave fell in, and nearly killed me! I had to build it up again with many pieces of wood.
I had a lot of food now. I cooked it over a fire or dried it in the sun. So I always had meat during the rainy months when I could not go out with a gun. I learnt to make pots to keep my food in. But I wanted very much to make a harder, stronger pot - a pot that would not break in a fire. I tried many times, but I could not do it. Then one day I was lucky. I made some new pots and put them in a very hot fire. They changed colour, but did not break. I left them there for many hours, and when they were cold again, I found that they were hard and strong. That night I was very happy. I had hot water for the first time on the island.
By then, I also had my own bread. That was luck, too. One day I found a little bag. We used it on the ship, to keep the chickens’ food in. There was still some of the food in the bag, and I dropped some of it onto the ground. A month later I saw something bright green there, and after six months I had a very small field of corn. I was very excited. Perhaps now I could make my own bread!
It was easy to say, but not so easy to do. It is a lot of work to make bread from corn. Many people eat bread, but how many people can take corn from a field and make bread out of it without help? I had to learn and to make many new things, and it was a year before I cooked and ate my first bread.
During all this time I never stopped thinking about escape. When I travelled across to the other side of the island, I could see the other islands, and I said to myself, ‘Perhaps I can get there with a boat. Perhaps I can get back to England one day.’
So I decided to make myself a boat. I cut down a big tree, and then began to make a long hole in it. It was hard work, but about six months later, I had a very fine canoe. Next, I had to get it down to the sea. How stupid I was! Why didn’t I think before I began work? Of course, the canoe was too heavy. I couldn’t move it! I pulled and pushed and tried everything, but it didn’t move. I was very unhappy for a long time after that.
That happened in my fourth year on the island. In my sixth year I did make myself a smaller canoe, but I did not try to escape in it. The boat was too small for a long journey, and I did not want to die at sea. The island was my home now, not my prison, and I was just happy to be alive. A year or two later, I made myself a second canoe on the other side of the island. I also built myself a second house there, and so I had two homes.
My life was still busy from morning to night. There were always things to do or to make. I learnt to make new clothes for myself from the skins of dead animals. They looked very strange, it is true, but they kept me dry in the rain.
I kept food and tools at both my houses, and also wild goats. There were many goats on the island, and I made fields with high fences to keep them in. They learnt to take food from me, and soon I had goat’s milk to drink every day. I also worked hard in my cornfields. And so many years went by.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.