سرفصل های مهم
مدرسهی پل کوان
توضیح مختصر
دو تا از دخترهای کشیش میمیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
مدرسهی پل کوان
من در خانهی کوچکی در ایرلند به دنیا اومدم. فقط دو اتاق در خونهی ما بود و من نه برادر و خواهر داشتم. پدر و مادرم خیلی فقیر بودن. هیچ پولی نداشتیم و فقط یک مزرعه کوچیک داشتیم. ولی یک کلیسا نزدیک خونمون بود و این کلیسا یک مدرسه داشت.
اون مدرسه اولین فرصت موفقیت رو به من داد. اونجا سخت کار کردم و وقتی ۱۶ ساله بودم معلم شدم. بعد برای تحصیل بیشتر به کالج سنت جان در کمبریج رفتم. معاون کشیش بخش شدم. وقتی ازدواج کردم، تونستم شغل خوبی بدست بیارم و یک خونه برای خانوادهام. همهی اینها رو به دست آوردم، چون سخت در مدرسه تلاش کرده بودم.
میخواستم بچههام به بهترین مدرسهای که میتونستم پیدا کنم برن. مدرسهی پل کوان مدرسهای برای دختران کشیشها بود. متعلق به کشیش، آقای ویلسون بود. فکر میکردم مرد خوبیه. از مدرسه خوشم میومد و زیاد گرون نبود. بنابراین در جولای سال ۱۸۲۴ ماریا و الیزابت رو بردم اونجا. سپتامبر شارلوت رو بردم و در نوامبر امیلی رو. امیلی اون موقع فقط شش ساله بود و شارلوت هشت ساله.
به خاطر میارم اون پاییز خونه چقدر ساکت و آرام بود. شبها به پسرم برانول آموزش میدادم و خواهر همسرم از کوچکترین فرزندم، اَن، مراقبت میکرد. اغلب به دخترها فکر میکردم. دختر بزرگترم، ماریا، دختر خوب و باهوشی بود. فکر میکردم باید بهترین دانشآموز مدرسه باشه. منتظر نامههاش موندم و فکر میکردم در حال یادگیری چه چیزهای جدیدی هست.
در نامههاش چیزهایی به من میگفت، ولی کافی نبودن. میگفت تکالیف مدرسه رو دوست داره و من خوشحال بودم. ولی دربارهی غذا یا سرما یا معلمان نامهربان به من نمیگفت. شارلوت خیلی بعدتر این چیزها رو به من گفت. میدونم ماریا به من نگفت غذا اغلب سوخته و غیر قابل خوردنه و اینکه نمیتونن بخوابن چون تختها خیلی سرده. به من نگفت بچههای گرسنهی بیچاره باید صبحها خودشون رو با یخ بشورن و از روی برف خیس رد بشن تا یکشنبهها دو ساعت با پاهای یخزده در کلیسای سرد بشینن. به من نگفت بیشتر بچههای مدرسه بیمارن.
تو اینها رو به من نگفتی، گفتی، ماریا؟ یا سعی کردی چیزی برام بنویسی و چون از معلمها میترسیدی این کار رو نکردی؟ تو بچهی شجاع و خوبی بودی و من خیلی بهت افتخار میکردم. خیلی راضی بودم چون در مدرسه بودی. میخواستم همه چیز رو یاد بگیری. نمیخواستم مثل خواهرهام فقیر بشی. خدایا کمکم کن، فکر میکردم در مدرسه خوشحالی!
هیچ تعطیلات کریسمسی در مدرسه وجود نداشت و سفر از تپههای بادی و سرد برای دیدن دختر کوچولوهام خیلی سخت بود. بنابراین اینجا در خونه در هاورث با خاله برانول، پسرم و اَن نشستم. بیرون، باد برف رو میآورد روی سنگهای قبر و روی پنجرهمون یخ بود.
روز کریسمس اَن کوچیک به نظر تنها میرسید. از من درباره خواهرهاش سؤال کرد.
گفتم: “نگران نباش، عزیزم. اونها با دخترهای دیگه در مدرسه خوشحال هستن. تو هم وقتی بزرگتر شدی میری مدرسه.”
به خاطر میارم اون موقع چقدر عجیب به من نگاه کرد. فقط ۴ ساله و خیلی زیبا بود. به من لبخند زد، ولی صورتش خیلی سفید بود و دستهاش شروع به لرزیدن کردن. نمیدونم چرا فکر کردم سردش هست و چوب بیشتری توی آتش ریختم. بعد خاله برانول داستانی از کتاب مقدس براش خوند و من این مسئله رو فراموش کردم.
در فوریه نامهای اومد. با دستخط یک فرد بزرگسال بود، نه دستخط ماریا. نوشته بود: آقای برانت عزیز، متأسفانه خبرهای بدی براتون دارم. بچههای زیادی در مدرسه بیمار هستن و دخترتون، ماریا …
دستم بدجور شروع به لرزیدن کرد و نامه رو انداختم روی زمین. وقتی برش داشتم، فقط تونستم یک کلمه ببینم: مُرده … اگه دخترتون، ماریا به زودی نیاد خونه، میمیره.
از تپهها رد شدم تا ماریا رو برگردونم خونه. ماریای من در تخت کوچکی در اتاقی سرد در طبقهی بالا بود و به شدت سرفه میکرد. الیزابت و شارلوت و امیلی کنارش ایستاده بودن و منتظر من بودن. خیلی غمگین و بیمار و وحشتزده به نظر میرسیدن. چشمهای درشت رو روی صورتهای سفید کوچکشون به یاد میارم. ولی اونها رو اون موقع نیاوردم خونه. دکتر مدرسه گفت نیازی نیست. بنابراین ماریا رو از دشتهای بادی و سرد آوردم هاورث. کنارش در کالسکه نشستم و کل راه دستش رو در دستم گرفتم. به خاطر میارم دستش چقدر در دستانم سرد بود. انگشتهای لاغر و سرد که به هیچ عنوان تکون نمیخوردن.
برای نجاتش خیلی دیر شده بود. تقریباً سه ماه طبقهی بالا در تخت موند. ولی به قدری بیمار بود که نمیتونست بخوره. به خاطر میارم صورت ضعیفش سفید بود و مثل صورت یک بچهی مرده کوچک و لاغر به نظر میرسید. فقط چشمهاش زنده به نظر میرسیدن- چشمهای درشت تیره روی صورت سفید و لاغر. یک بار به من گفت: “گریه نکن، پدر. میدونی که به زودی میرم پیش مادر و پیش خدا.”
ماریا رو کنار مادرش دفن کردم و یک ماه بعد الیزابت رو همونجا دفن کردم. در مدرسه بیمار شد و یک زن اون رو از مدرسه آورد خونه. شارلوت و امیلی رو دو هفته بعد آوردم خونه. وقتی الیزابت مرد، اینجا بودن. جسدش کل شب در جعبهی چوبی روی میز بود و خواهرهای کوچیک و برادرش قبل از اینکه دفن بشه، بوسیدنش.
برای این دو تا دختر چیزهای زیادی خواسته بودم و حالا هیچی نداشتم. در کلیسا ایستادم و به گلهای تابستانی که روی مزارشون گذاشته بودم، نگاه کردم. به خاطر آوردم چطور همسرم دخترها رو بغل میکرد و چطور وقتی بهشون نگاه میکردیم به من لبخند میزد. گفتم: “حالا برگشتن پیشت، ماریا. متأسفم. خیلی متأسفم، عشقم.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Cowan Bridge School
I was born in a small house in Ireland. There were only two rooms in our house, and I had nine brothers and sisters. My parents were very poor. We had no money, and only a small farm. But we did have a church near us, and that church had a school.
That school gave me my one chance of success. I worked very hard there, and when I was sixteen, I became a teacher. Then I went to St John’s College, Cambridge, to study some more. I became a curate. When I married, I was able to get a good job and a house for my family. I got all that because I worked so hard at school.
I wanted my children to go to the best school that I could find. Cowan Bridge School was a school for the daughters of churchmen. It belonged to a churchman - Mr Wilson. He was a good man, I thought. I liked the school, and it was not too expensive. So, in July 1824, I took Maria and Elizabeth there. In September, I took Charlotte and, in November, Emily as well. Emily was just six then, and Charlotte was eight.
I remember how quiet the house was that autumn. In the evenings I taught my son, Branwell, and my wife’s sister looked after the youngest child, Anne. I often thought about the girls. My eldest, Maria, was a good, clever girl - I thought she must be the best pupil in the school. I waited for her letters, and wondered what new things she was learning.
She did tell me some things in her letters, but not enough. She told me she liked the schoolwork, and I was pleased. But she did not tell me about the food, or the cold, or the unkind teachers. Charlotte told me those things, much later. I know Maria did not tell me that the food was often burnt and uneatable, or that they could not sleep because the beds were too cold. She did not tell me that the poor hungry children had to wash with ice in the morning, and walk through wet snow to sit for two hours with icy feet in a cold church on Sundays. She did not tell me that many of the children at the school were ill.
You didn’t tell me that, did you, Maria? Did you? Or did you try to write something, and stop because you were afraid of the teachers? You were a good, brave child, and I was so proud of you, so pleased because you were at school. I wanted you to learn everything; I didn’t want you to be poor like my sisters. God help me, I thought you were happy at Cowan Bridge School!
There were no Christmas holidays at the school, and it was too difficult to travel over the cold, windy hills to visit my little girls. So I sat at home here in Haworth, with Aunt Branwell, my son, and the little girl, Anne. Outside, the wind blew snow over the gravestones, and there was ice on our windows.
On Christmas Day little Anne looked lonely. She asked me about her sisters.
‘Don’t worry, my dear,’ I said. ‘They are happy, with the other girls at school. You shall go to Cowan Bridge, too, when you are older.’
I remember how strangely she looked at me then. She was only four, and very pretty. She smiled at me, but her face went very white, and her hands started to shake. I don’t know why. I thought she was cold, and I put some more wood on the fire. Then Aunt Branwell read her a story from the Bible, and I forgot about it.
In February a letter came. It was in an adult’s handwriting, not Maria’s. Dear Mr Bronte, it said. I am afraid I have some bad news for you. Many children in the school have been ill, and your daughter Maria…
My hand began to shake badly, and I dropped the letter on the floor. As I picked it up, I could see only one word - dead… If your daughter Maria does not come home soon, she will be dead.
I went over the hills to bring her back. My Maria was in a small bed in a cold room upstairs, coughing badly. Elizabeth and Charlotte and Emily stood beside her, waiting for me. They looked so sad and ill and frightened. I remember the big eyes in their small white faces. But I did not bring them home then; the school doctor said it was not necessary. So I took Maria home across the cold, windy moors to Haworth. I sat beside her in the coach and held her hand all the way. I remember how cold her hand was in mine. Thin cold fingers, that did not move at all.
It was too late to save her. She lay in bed upstairs for nearly three months, but she was too ill to eat. Her poor face was white, I remember, and it seemed thin and small like a dead child’s. Only her eyes looked alive - big dark eyes in a thin white face. ‘Don’t cry, father,’ she said to me once. ‘I shall be with mother soon, you know. And with God.’
I buried Maria beside her mother, and a month later I buried Elizabeth there, too. She became ill at school, and a woman from the school brought her home. I brought Charlotte and Emily home two weeks later. They were here when Elizabeth died. Her body lay all night in a wooden box on the table, and her little sisters and brother kissed her before she was buried.
I had wanted so much for these two girls, and now I had nothing. I stood in the church, and looked at the summer flowers I had put on their grave. I remembered how my wife had held the girls in her arms, and how she had smiled at me when we looked at them. ‘They have come back to you now, Maria,’ I said. ‘I am sorry. I am so sorry, my love.’