بهترین روزها و بدترین روزها

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستان برانته ها / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بهترین روزها و بدترین روزها

توضیح مختصر

برانول و امیلی میمیرن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

بهترین روزها و بدترین روزها

امیلی و ان البته می‌دونستن. اونها مدتی طولانی از کتاب شارلوت خبر داشتن. اولین کتابی نبود که شارلوت به یک ناشر فرستاده بود. بیش از یک سال کتاب دیگه‌ای می‌نوشته - پروفسور - و پشت سر هم به ناشرهایی می‌فرستاده. هر ناشر کتاب رو در پاکتی به اسم کورر بل پس فرستاده بود. و بعد شارلوت با همون پاکت کهنه به یک ناشر دیگه می‌فرستاده، و بعد یکی دیگه، و دوباره پس می‌فرستادنش.

چرا کاغذ روی پاکت رو عوض نکردی، عزیزم؟ پرسیدم.

شارلوت لبخند زد. “به فکرم نرسید، بابا. بدترین روز وقتی بود که ما در منچستر بودیم و می‌رفتیم پیش چشم‌پزشک. به خاطر میاری؟ بسته اون موقع برگشت. روز بعدش شروع به نوشتن جین ایر کردم.”

“منظورت اینه که نوشتن جین ایر رو وقتی شروع کردی که من در اون اتاق تاریک در منچستر دراز کشیده بودم؟”

“درسته، بابا.”

“ولی این فقط شش ماه قبل بود و حالا کتاب در دست من هست!”

“بله، بابا. یک ماه بعد از اینکه برای ناشری فرستادمش، کتاب چاپ شد.”

“آه، عزیزم! پس خیلی سریع به این نتیجه رسیدن که ازش خوششون اومده!”

“فکر می‌کنم اینطور شده، بابا. گذشته از همه‌ی اینها، کتاب خوبیه، مگه نه؟”

شارلوت به من لبخند زد. فکر نمی‌کنم در عمرم اون رو انقدر خوشحال دیده باشم. شارلوت شخص خیلی کوتاهی هست و زن زیبایی نیست ولی وقتی اینطور لبخند میزنه، صورتش مثل یک نقاشی زیبا می‌درخشه. همسرم، ماریا وقتی برای بار اول دیده بودمش، هم گاهی این شکلی بود.

دستش رو در دستم گرفتم. “کتاب خیلی خوبیه، عزیزم. نمیتونم بهت بگم چقدر بهت افتخار می‌کنم.”

دستم رو لمس کرد. “ممنونم، بابا. ولی نباید فقط به من افتخار کنی میدونی. ان و امیلی … “

امیلی گفت: “آه، نه، شارلوت، لطفاً!”

ولی شارلوت حرفش رو قطع نکرد. “ان و امیلی هم کتاب‌هایی نوشتن - کتاب‌هایی به خوبی کتاب من - و کتاب‌های اونها هم به زودی منتشر میشه. بذار بهت معرفی کنم، بابا. این خانم‌های جوان دختران تو نیستن اینها اکتون بل و الیس بل هستن، برادرهای نویسنده‌ی مشهور- کورر بل.”

صورت امیلی به رنگ سرخ روشن شد ولی ان و شارلوت شروع به خندیدن کردن. خیلی تعجب کردم.

گفتم: “هر سه تای شما! ولی ولی چرا از این اسامی غریبه استفاده می‌کنید؟”

ان گفت: “چون آدم‌ها احمق هستن، بابا. فکر نمیکنن زن‌ها بتونن کتاب‌های خوبی بنویسن. بنابراین ما به جاش از اسامی مردها استفاده کردیم و حالا میگن کورر بل نویسنده‌ای هست که زن‌ها رو خیلی خوب درک میکنه!” دوباره خندید.

“عزیزانم، عزیزانم!” دست‌هام رو به طرفشون دراز کردم و نوبتی اونها رو بوسیدم “نمیدونم چی بگم. خیلی از همه‌ی شما راضی هستم. امروز پدر پیرتون رو خیلی خوشحال کردید.” چیزی در صورت امیلی باعث شد حرفم رو قطع کنم. “امیلی؟ اجازه میدی کتابت رو بخونم، مگه نه؟”

امیلی لحظه‌ای فکر کرد. “بله، بابا. البته. ولی خیلی با کتاب شارلوت فرق داره. و مطمئن نیستم ازش خوشت بیاد.”

“تو خودت هم خیلی با شارلوت فرق داری، عزیزم ولی من هر دوی شما رو دوست دارم. باید همین که کتاب اومد، بهم نشونش بدی و تو هم ان.”

اون زمستون هر دو کتابشون رو خوندم. خیلی متفاوت بودن. کتاب ان - آگنس گری - داستان معلم سرخونه‌ی غمگینی بود. وقتی می‌خوندمش از فکر اینکه ان در خونه‌ی بزرگی به دور از خونه، جایی که هیچکس درکش نمی‌کرد، چقدر بیچاره بوده، خیلی غمگین شدم. کتاب خوبی بود، ولی خوندنش سخت‌تر از جین ایر بود.

اسم کتاب امیلی بلندی‌های واترینگ بود. داستان وحشتناک، ترسناک و شگفت‌انگیزی بود. توش عشق بود، نفرت، ترس و مردی به اسم هت‌کلیف که مثل خود شیطان قوی و ظالم هست. یک شب دیر وقت وقتی باد اطراف خونه زوزه می‌کشید و برف رو به تمام پنجره‌ها می‌کوبید، خوندمش و گاهی می‌ترسیدم. وقتی بلند شدم برم بخوابم، دیدم امیلی آروم کنار آتش نشسته. با یک دست سگ بزرگش، کیپر رو نوازش می‌کرد و با یک دست دیگه یک نقاشی می‌کشید.

فکر کردم شبیه یک زن جوان ملایم و آروم هست. قدبلند، زیبا و همچنین. چیز متفاوتی در موردش بود. چیزی خیلی عجیب خیلی قوی. چیزی در اون بود که قوی‌تر از خواهرهای دیگه‌اش بود، حتی شارلوت. حتی گاهی قوی‌تر از من و یا برادرش برانول.

خیلی قوی‌تر از برانول.

برانول کل اون سال خیلی بیمار بود. زمان بیشتر و بیشتری با عرق خوردن سپری می‌کرد. بیشتر روز رو می‌خوابید و نصف شب بیدار بود. صورتش سفید بود، وقتی سعی میکرد بنویسه دست‌هاش میلرزیدن. خواهرهاش از کتاب‌هاشون چیزی بهش نگفتن یا کتاب‌های جدیدی که در حال نوشتن بودن رو بهش نشون ندادن. می‌ترسیدن از موفقیت خواهرهاش ناراحت بشه چون اون خودش میخواست نویسنده بشه. زندگی رو برای همه‌ی ما سخت کرده بود.

در سپتامبر سال ۱۸۴۸ خیلی بیمار شد. کل روز و شب سرفه کرد. شروع به صحبت از مرگ کرد و از من خواست باهاش دعا کنیم. وقتی با هم ایستادیم و دعا می‌کردیم، دوباره شروع به سرفه کرد. افتاد روی زمین. من و امیلی دست‌هامون رو دورش حلقه کردیم، ولی نمی‌تونست بلند بشه. دور دهن و روی لباس امیلی خونی بود.

وقتی سرفه رو قطع کرد به خاطر این بود که نفس نمی‌کشید. تنها پسرم مرده بود.

اون رو در کلیسا کنار مادر و خواهران کوچکش دفن کردیم. بعد از ظهری بارونی و سرد بود. برگ‌های پژمرده و مرطوب در قبرستان بود و باد، بارون رو به صورت‌هامون می‌کوبید. بعد از دفن زود برگشتم خونه، ولی امیلی یکی دو ساعت زیر بارون با سگش کیپر قدم زد. وقتی برگشت خونه، لباسش خیس خیس شده بود.

امیلی چند روز بعد بیمار شد. صورتش داغ بود نمی‌تونست غذا بخوره، همش دور خونه حرکت می‌کرد. نفس کشیدن براش سخت بود و مدتی طولانی طول کشید تا بتونه از پله‌ها بالا بره. شارلوت ضربان قلبش رو می‌گرفت در یک دقیقه ۱۱۵ بار می‌تپید.

شارلوت گفت: “بذار یک دکتر صدا بزنم، امیلی.”

ولی امیلی رد کرد. “اگه بیاد، باهاش حرف نمیزنم.”

“پس برو به تخت و استراحت کن، لطفاً. میتونم تو اتاقت آتش روشن کنم و برات شیر بیارم و اگه میخوای برات کتاب بخونم. نیاز به استراحت داری، خواهر!”

امیلی به آرومی گفت: “ن دا رم!” مجبور بود بین هر کلمه به سختی نفس بکشه و صورتش به سفیدی صورت برانول شده بود. “بدنم حالا مهم نیست. بهش اهمیتی نمیدم مثل همیشه زندگی می‌کنم.”

و به این ترتیب هر روز ساعت ۷ بیدار میشد، خودش لباس می‌پوشید و تا ساعت ۱۰ شب طبقه‌ی پایین می‌موند. یا کم غذا می‌خورد یا هیچی نمی‌خورد و ساعت‌ها سرفه می‌کرد. گاهی خون بالا می‌آورد. هیچ وقت از خونه خارج نشد ولی روزی شارلوت از دشت‌ها براش کمی علف جاروب آورد تا نگاه کنه. امیلی روی کاناپه‌ی مشکی نشیمن دراز کشیده بود. سگش کیپر جلوش روی زمین خوابیده بود.

شارلوت گفت: “ببین، امیلی. کمی علف جاروب بنفش برات پیدا کردم. هنوز یکی دو تا گل تو دشت مونده.”

کجا؟ امیلی پرسید.

“اینجا. ببین.” شارلوت گل‌های بنفش روشن کوچیک رو به طرفش دراز کرد.

امیلی برگشت و به شارلوت نگاه کرد، ولی فکر نمی‌کنم می‌تونست گل‌های جاروب رو ببینه. چشم‌هاش هم ضعیف شده بودن. شارلوت گل‌ها رو گذاشت تو دست‌های امیلی، ولی امیلی بعد از لحظه‌ای گل‌ها رو انداخت روی زمین.

بالاخره گفت: “شارلوت من حالا دکتر رو میبینم. اگه بیاد.” بعد چشم‌هاش رو بست.

امیلی خیلی لاغر بود و صورت سفیدش شبیه کاغذ شده بود. فهمیدم خیلی دیر شده، ولی به ان گفتم: “زود باش! کتت رو بپوش و برو دکتر بیار!”

نیاز نبود زیاد منتظر بمونیم.

دکتر نیم ساعت بعد اومد تا چیزی که خودمون می‌دونستیم رو بهمون بگه. دخترم مرده بود.

۱۸۴۸ سال مراسم خاکسپاری بود. اون سال بچه‌های زیادی در روستا دفن کردم. غم زیادی در هاورث بود. وقتی با گل‌های پژمرده‌ی مزار امیلی از کلیسا بیرون اومدم، دیدم سه خانواده‌ی دیگه که به دیدن مزار بچه‌های مرده‌ی خودشون اومده بودن، از کنارم رد شدن.

مردم می‌دونستن بچه‌هاشون پیش خدا هستن، ولی هیچ‌کس نمی‌تونست این رو به سگ امیلی، کیپر، توضیح بده. پشت سرمون اومد مراسم خاکسپاریش، و تا هفته‌ها بعد از اون بیرون اتاق خوابش دراز می‌کشید و زوزه می‌کشید.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

The best days, and the worst days

Emily and Anne did know, of course. They had known about Charlotte’s book for a long time. Jane Eyre was not the first book that Charlotte had sent to a publisher.

Over a year ago she had written another book, The Professor, and sent it to one publisher after another. Each publisher had sent it back, in a packet addressed to Currer Bell.

And then Charlotte had sent it, in the same old packet, to another publisher, and then another, and got it back again.

‘Why didn’t you change the paper on the packet, my dear?’ I asked.

Charlotte smiled. ‘I didn’t think of it, papa. The worst day was when we were in Manchester, going to the eye doctor. Do you remember? The packet came back then. That was the day before I started writing Jane Eyre.’

‘Do you mean that you started writing Jane Eyre while I was lying in that dark room in Manchester?’

‘That’s right, papa.’

‘But that’s only six months ago, and here is the book in my hand!’

‘Yes, papa. The book was printed a month after I sent it to the publisher.’

‘My dear! They decided very quickly that they liked it, then!’

‘I think they did, papa. After all, it is a good book, isn’t it?’

She smiled at me. I don’t think I have ever seen her so happy. She is a very small person, Charlotte, and not a beautiful woman; but when she smiles like that, her face shines like a fine painting.

My wife, Maria, used to look like that sometimes when I first met her.

I took her hand in mine. ‘It is a very good book, my dear. I cannot tell you how proud I am.’

She touched my hand. ‘Thank you, papa. But you must not be proud of me alone, you know. Anne and Emily-‘

‘Oh no, Charlotte, please’ Emily said.

But Charlotte did not stop. ‘. Anne and Emily have written books too - books just as good as mine - and their books will soon be published as well!

Let me introduce you, papa. These young ladies are not your daughters - they are Acton Bell and Ellis Bell, brothers of the famous writer Currer Bell!’

Emily’s face was bright red, but Anne and Charlotte started laughing. I was very surprised.

‘All three of you’ I said. ‘But but why do you use these strange names?’

‘Because people are stupid, papa,’ Anne said. ‘No one thinks women can write good books, so we have used men’s names instead. And now they say that Currer Bell is a writer who understands women very well!’ She laughed again.

‘My dears, my dears!’ I held out my hands to them, and kissed each of them in turn, ‘I don’t know what to say. I am so pleased for you all.

You have made your old papa happy today.’ Something in Emily’s face stopped me. ‘Emily? You will let me read your book, won’t you?’

She thought for a moment. ‘Yes, papa. Of course. But it’s very different from Charlotte’s. I’m not sure you’ll like it.’

‘You yourself are very different from Charlotte, my dear, but I love you both. You must show me the book as soon as it comes - and you too, Anne.’

I read both their books that winter. They were very different. Anne’s book - Agnes Grey - was the story of an unhappy governess.

As I read it, I was sad to think how miserable Anne had been, in a big house away from home, where no one understood her. It was a good book, but it was harder to read than Jane Eyre.

Emily’s book was called Wuthering Heights. It was a terrible, frightening, wonderful story. There is love in it, and hate, and fear, and a man called Heathcliff, who is strong and cruel like the devil himself.

I read it late one night when the wind was screaming round the house, blowing snow against all the windows, and sometimes I was afraid.

When I got up to go to bed, I saw Emily sitting quietly by the fire. She was stroking her big dog, Keeper, with one hand, and drawing a picture with the other.

She looked like a quiet, gentle young woman, I thought. Tall, pretty, and also. There was something different about her. Something very strange and very strong.

There was something in her that was stronger than any of her sisters, even Charlotte. Something stronger than even me, or her brother Branwell.

Much stronger than Branwell.

All that year Branwell was very ill. He spent more and more time drinking. He slept most of the day, and was awake half of the night.

His face was white, his hands shook when he tried to write. His sisters didn’t tell him about their books, or show him the new ones that they were writing.

They were afraid that he would be unhappy about their success, because he had wanted to be a writer himself. He made life hard for all of us.

In September 1848 he became very ill. He coughed all day and all night. He began to talk of death, and asked us to pray with him. While we stood together, praying, he began to cough again. He fell to the ground.

Emily and I put our arms round him, but he couldn’t get up. There was blood on his mouth, and on Emily’s dress.

When he stopped coughing, it was because he had stopped breathing. My only son was dead.

We buried him in the church beside his mother and little sisters. It was a cold, rainy afternoon. There were dead wet leaves in the graveyard, and the wind blew rain into our faces.

I came back into the house soon afterwards, but Emily walked for an hour or two in the rain with her dog, Keeper. When she came back into the house, her dress was wet through.

Several days later Emily became ill. Her face was hot, she couldn’t eat, she kept moving round the house.

It was difficult for her to breathe, and it took her a long time to climb the stairs. Charlotte felt her heart - it was beating a hundred and fifteen times a minute.

‘Let me call a doctor, Emily,’ Charlotte said.

But Emily refused. ‘If he comes, I won’t talk to him.’

‘Then go to bed and rest, please. I can light a fire in your room, and bring you milk and read to you if you like. You need rest, sister!’

‘I do not’ said Emily slowly. She had to breathe hard between each word, and her face was as white as Branwell’s had been. ‘My body doesn’t matter now. I don’t care about it, I’ll live as I always have.’

And so, every day, she got up at seven o’clock, dressed herself, and stayed downstairs until ten at night. She ate little or nothing, and coughed for hours.

Sometimes she coughed blood. She never went out of the house, but one day Charlotte brought some heather from the moors for her to look at.

Emily was lying on the black sofa in the sitting-room. Her dog, Keeper, lay on the floor in front of her.

‘Look, Emily,’ Charlotte said. ‘I’ve found some purple heather for you. There are still one or two flowers left on the moor.’

‘Where?’ Emily asked.

‘Here. Look.’ Charlotte held out the small, bright purple flower.

Emily turned and looked at Charlotte, but I don’t think she could see the heather. Her eyes were too bad. Charlotte put it in Emily’s hands, but after a moment Emily dropped it on the floor.

At last she said: ‘Charlotte, I will see the doctor now. If he comes.’ Then she closed her eyes.

Emily was so thin, and her white skin looked like paper. I knew it was too late, but I said to Anne: ‘Quick! Put on your coat and fetch him, now!’

We did not have long to wait.

The doctor came, half an hour later, to tell us what we already knew. Emily, my daughter, was dead.

1848 was a year of funerals. I buried many children from the village that year. There was a lot of sadness in Haworth.

As I came out of the church with the dead flowers from Emily’s grave, I saw three other families walk past me, They had come to visit the graves of their own dead children.

The people understood that their children were with God, but no one could explain that to Emily’s dog, Keeper. He followed us to her funeral, and for weeks afterwards, he lay outside her bedroom and howled.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.