دنبال کار گشتن

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: داستان برانته ها / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دنبال کار گشتن

توضیح مختصر

دخترها میخوان یک مدرسه باز کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دنبال کار گشتن

هر کاری که انجام دادن رو به خاطر نمیارم.

شارلوت و ان چند ماهی به عنوان معلم سرخونه کار کردن و در خونه‌های بزرگ به بچه‌های ثروتمندان آموزش می‌دادن برانول هم مدتی چنین کاری به دست آورد. ولی کارشون رو دوست نداشتن. بچه‌های من در خونه پر صحبت و پر از خنده بودن، ولی به دور از خونه خجالتی، آروم و غمگین بودن.

نامه‌های زیادی در جستجوی کار می‌نوشتن- گاهی به آدم‌های مشهور. برانول می‌خواست نویسنده بشه بنابراین برای نویسنده‌ها نامه می‌نوشت، ولی به تعداد زیادی از اونها پاسخ داده نمیشد. اون روزها کم کم رنگ پریده و غمگین شد و اغلب در میخانه‌ی روستا بود اونجا عرق میخورد و با آدم‌ها حرف میزد. بعد شغل فروش بلیط در راه‌آهن رو به دست آورد و خونه رو ترک کرد.

دخترهام ایده‌ای داشتن. روزی که از این ایده‌ها به من گفتن رو به خاطر میارم. شارلوت و ان برای تعطیلات اومده بود خونه و یک شب همه بعد از شام در نشیمن نشسته بودیم. ان پیانو میزد و آروم برای خودش آواز میخوند. به گمونم زیباترین دختر از سه دخترم بود. موهای بلند قهوه‌ای موج‌دار داشت و صورت مهربون و ملایم. امیلی کنارش روی زمین نشسته بود و گوش‌های سگش، کیپر رو نوازش میکرد.

شارلوت روبروی من مثل یه بچه کوچولو با صورت متفکر و جدی روی کاناپه نشسته بود. کوچک‌ترین بود پاهاش بزرگ‌تر از دست‌های من نبودن.

با دقت به من نگاه کرد. گفت: “بابا. می‌خوایم یک مدرسه راه‌اندازی کنیم.”

“واقعاً، عزیزم؟ کجا؟”

“اینجا.”

“ولی شارلوت، عزیزم، ما هیچ اتاقی نداریم. این خونه همین حالا هم پر هست.”

“آه، ولی میتونیم خونه رو تغییر بدیم، بابا. میتونیم یک اتاق برای مدرسه درست کنیم.”

گفتم: “خوب، بله بگمونم همینطوره. ولی چرا می‌خواید این کارو بکنید؟ بهتر نیست به عنوان معلم سرخونه در یک خونه‌ی بزرگ خوب کار بکنید؟”

“آه، نه، بابا!” هر سه دختر با هم حرف زدن. ان دیگه پیانو نمی‌زد و امیلی خیلی عصبانی و ترسناک به نظر میرسید. می‌تونستم ببینم که سخت به این فکر کردن.

شارلوت گفت: “زندگی یک معلم سرخونه وحشتناکه، بابا.

یک معلم سرخونه هیچ زمانی برای خودش نداره هیچ دوستی نداره هیچ کسی رو نداره باهاش حرف بزنه و اگه از دست بچه‌ها عصبانی بشه، اونها میدون پیش مادرشون. من نمیتونم در عمرم معلم سرخونه بشم.”

اَن گفت: “درسته، بابا. زندگی مزخرفی هست. ما دور از هم تنها هستیم. چرا نمیتونیم یک مدرسه داشته باشیم و همه اینجا زندگی کنیم؟ بعد میتونیم وقتی پیر شدید، از تو و خاله برانول مراقبت کنیم.”

به امیلی نگاه کردم. چشم‌هاش برق میزدن میتونستم ببینم که این ایده برای اون هم مهم هست.

ولی چرا مردم باید بچه‌هاشون رو بفرستن اینجا؟ پرسیدم. هاورث شهری بزرگ یا مکان زیبایی نیست. از کجا بچه‌ پیدا می‌کنید که بهشون آموزش بدید؟”

شارلوت گفت: “به این هم فکر کردیم، بابا. باید بیشتر یاد بگیریم و معلم‌های بهتری بشیم. من با خاله برانول صحبت کردم اگه شما موافقت کنید به ما پول میده. من و امیلی میخوایم بریم بلژیک تا زبان فرانسه یاد بگیریم. اگه بتونیم خوب فرانسوی صحبت کنیم، پدرها و مادرها بچه‌هاشون رو میفرستن پیش ما تا این رو یاد بگیرن.”

امیلی میاد؟ گفتم. به امیلی نگاه کردم. امیلی دو بار از خونه دور شده بود و هر بار خیلی غمگین شده بود. ولی حالا به نظر هیجان‌زده بود.

گفت: “بله، بابا. میرم. شارلوت حق داره. باید کاری انجام بدیم، و این به ما کمک میکنه با هم بمونیم.”

“و ان؟”

اَن با ناراحتی گفت: “من پیش خانواده‌ی رابینسون معلم سرخونه میمونم. پول کافی نداریم که همه بخوایم بریم. و رابینسون‌ها خیلی بد نیستن.”

همیشه این طور بود. ان دختر خیلی ملایمی بود به اندازه‌ی دیگران نمی‌جنگید. شاید زندگیش به همین خاطر آسون‌تر بود. نمی‌دونم.

ولی فکر کردم ایده‌ی فوق‌العاده‌ای هست. به بلژیک نامه نوشتم و مکانی در یک مدرسه در بروکسل برای اونها پیدا کردم که مالکش مسیو هگر بود.

موافقت کردم دخترها رو ببرم اونجا و یک ماه در یک دفتر جیبی کوچک کلمات فرانسوی نوشتم تا در سفر بهم کمک کنه. بعد یک بعد از ظهر در سال ۱۸۲۴ با قطار رفتیم لندن.

بیش از ۲۰ سال بود که به لندن نرفته بودم و دخترها هیچ وقت نرفته بودن اونجا. سه روز اونجا موندیم و بعد با کشتی شبانه رفتیم بلژیک به یک ساختمان مدرسه خوب و بلند در مرکز بروکسل رسیدیم.

خود هگر یک مرد صمیمی و مؤدب و خیلی مهربان بود. همیشه زبان فرانسه من رو نمی‌فهمید، ولی مدرسه رو به من نشون داد و زیاد و با سرعت حرف زد. من لبخند زدم و سعی کردم جواب بدم.

وقتی ترکشون کردم، دخترها خیلی هیجان‌زده بودن. وقتی با کشتی میومدم خونه، فکر کردم: “شاید این چیز خوبی هست، یک چیز خوب. دخترها مدرسه خوبی راه‌اندازی می‌کنن و هاورث مشهور میشه. امیدوارم برانول هم بتونه در زندگیش موفق بشه. اینطوری زنم، ماریا از همه‌ی ما راضی خواهد بود.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Looking for work

I do not remember everything they did.

Charlotte and Anne worked as governesses for some months, teaching rich children in big houses, and Branwell got a job like that too, for a while.

But they didn’t like their work. At home my children were full of talk and laughter, but away from home they were shy, quiet, unhappy.

They wrote a lot of letters in their search for work - sometimes to famous people. Branwell wanted to be a writer, so he wrote to writers; but not many of them wrote back.

He began to look pale and sad in those days, and he was often in the village pub, drinking and talking to the people there. Then he got a job selling tickets on the railways, and left home.

The girls had an idea. I remember the day when they told me about it. Charlotte and Anne were at home on holiday, and we were all in the sitting-room after dinner one evening.

Anne was playing the piano, and singing quietly to herself. She was the prettiest of the three girls, I suppose. She had long wavy brown hair, and a gentle, kind face. Emily sat on the floor beside her, stroking the ears of her dog, Keeper.

Charlotte sat opposite me on the sofa, like a little child with a serious, thoughtful face. She was the smallest; her feet were no bigger than my hands.

She looked at me carefully. ‘Papa,’ she said. ‘We want to start a school.’

‘Really, my dear? Where?’

‘Here.’

‘But Charlotte, my dear, we have no room. This house is full already.’

‘Oh, but we could change the house, papa. We could build a schoolroom.’

‘Well, yes, I suppose so,’ I said. ‘But - why do you want to do this? Isn’t it better to work as governesses, in some big fine house?’

‘Oh no, papa!’ All three girls spoke at once. Anne had stopped playing, and Emily looked very angry and frightening. I could see they had thought hard about this.

Charlotte said: ‘The life of a governess is terrible, papa! A governess has no time of her own, no friends, no one to talk to, and if she gets angry with the children, they just run to their mother. I couldn’t possibly be a governess all my life!’

‘It’s true, papa,’ Anne said. ‘It’s an awful life. We’re so lonely away from each other. Why can’t we have a school, and all live here? Then we can take care of you and Aunt Branwell when you get old.’

I looked at Emily. Her eyes were shining; I could see that the idea was important to her too.

‘But why will people send their children here?’ I asked. ‘Haworth is not a big town, or a beautiful place. How will you find children to teach?’

‘We have thought of that too, papa,’ Charlotte said. ‘We must learn more, and become better teachers. I have spoken to Aunt Branwell, and she will give us the money, if you agree.

Emily and I want to go to Belgium, to learn French. If we can speak French well, then parents will send their children to us to learn that.’

‘Emily will go?’ I said. I looked at her. Emily had only been away from home twice, and each time she had been very unhappy. But now she looked excited.

‘Yes, papa,’ she said. ‘I will go. Charlotte is right - we must do something. And this will help us to stay together.’

‘And Anne?’

‘I will stay as a governess with the Robinson family,’ Anne said sadly. ‘There’s not enough money for us all to go, and. the Robinsons are not so very bad.’

It was always like that. Anne was a gentle girl; she did not fight as hard as the others. Perhaps her life was easier because of that. I don’t know.

But I thought it was a wonderful idea. I wrote to Belgium, and found them places in a school in Brussels, which was owned by a Monsieur Heger.

I agreed to take the girls there, and for a month I wrote down French words in a little pocket book, to help me on the journey. Then, one afternoon in 1842, we caught the train to London.

I had not been to London for over twenty years, and my daughters had never been there. We stayed for three days, and then we took the night boat to Belgium, and arrived at a tall, fine school building in the centre of Brussels.

Heger himself was a very polite, friendly man - very kind. He did not always understand my French, but he showed me round the school, and talked a lot, very fast. I smiled, and tried to answer.

The two girls were very excited when I left them. As I came home on the boat, I thought: ‘This is a good thing, a fine thing, perhaps.

My daughters will start a good school, and Haworth will become famous. I hope Branwell can make a success of his life, too. Then my wife Maria will be pleased with us all.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.