رهبر جدید

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: صدای وحش / فصل 6

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

رهبر جدید

توضیح مختصر

بیشتر سگ‌های تیم باک از ضعف مردن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

رهبر جدید

صبح روز بعد، فرانسوا نتونست اسپیتز رو پیدا کنه و باک رو که خونی بود دید. “چی گفتم؟ باک مبارز بزرگیه!” فرانسوا گفت.

پرالت به زخم‌های بدن باک نگاه کرد و گفت: “اون اسپیتز مثل یک شیطان جنگیده.”

فرانسوا گفت: “و باک هم مثل دو تا شیطان جنگیده. حالا می‌تونیم سریع‌تر سفر کنیم. اسپیتز نیست، دردسر هم نیست.”

فرانسوا شروع به افسار بستن به سگ‌ها کرد. باک به سمت جایگاه قدیمی اسپیتز رفت. اما فرانسوا رو در جایگاه رهبر قرار داد. باک با عصبانیت پرید روی سولکس.

“ای؟” فرانسوا فریاد زد. “باک رو ببین. اسپیتز رو کشته و حالا جای اون رو می‌خواد. برو اونور باک.” اما باک تکون نخورد.

سولکس خوشحال نبود. از باک می‌ترسید. وقتی فرانسوا پشت کرد باک سولکس رو دور کرد.

فرانسوا عصبانی بود. “حالا، نشونت میدم!”

رفت تا یک چماق سنگین بیاره. باک مرد کت قرمز رو به یاد آورد و دور شد.

فرانسوا گفت: “بیا اینجا، باک.”

باک اطاعت نکرد. اون می‌خواست سگ رهبر باشه چون در مبارزه با اسپیتز پیروز شده بود.

دو تا مرد سعی کردن افسار رو بپوشونن اما باک همش دور میشد.

پرلات گفت: “بیا اینجا، باک.” اما باک تکون نخورد.

دیر شده بود. فرانسوا سولکس رو در جای قبلیش قرار داد. پرلات به ساعتش نگاه کرد و عصبانی بود. “چماق رو بذار زمین، فرانسوا!”

فرانسوا چماق رو انداخت زمین و باک به جلوی تیم اومد. فرانسوا افسار رو بست و سورتمه حرکت کرد.

باک سگ رهبر عالی بود. سریع حرکت و فکر می‌کرد. سگ‌های دیگه با باک بیشتر کار می‌کردن. تیم سریع‌تر و سریع‌تر سفر می‌کرد.

“باک بهترین سگه! بهترین!” فرانسوا گفت.

۴۵ درجه فارنهایت زیر صفر بود. بعضی روزها سگ‌ها شصت مایل یا بیشتر طی می‌کردن. بعد از چهارده روز به اسكاگوی رسيدن. تیم سگ‌ها در مرکز توجه بود. بعد دو مرد دستوراتی از دولت کانادا دریافت کردن. فرانسوا دست‌هاش رو انداخت دور باک و گریه کرد. بعد اون دو نفر رفتن و باک دیگه اونها رو ندید.

مرد دیگه‌ای باک و تیمش رو به داوسون برد. سورتمه خیلی سنگین بود چون برای کارگران استخراج طلا نامه حمل می‌کرد. باک این رو دوست نداشت، اما اون و سگ‌های دیگه سخت کار کردن. زندگی جالبی نبود. همه‌ی روزها شبیه هم بودن.

قبل از روشنایی هوا شروع می‌کردن. شب اردو می‌زدن و این بهترین قسمت از روز بود. سگ‌ها مقداری ماهی می‌خوردن و کنار آتش استراحت می‌کردن. باک عاشق استراحت در کنار آتش بود. گاهی به خونه‌ی بزرگ قاضی میلر و زندگیش در اونجا فکر می‌کرد. اون همچنین به مرد کت قرمز، مرگ کرلی و جنگ بزرگ با اسپیتز فکر می‌کرد. اوقات دیگه پدر و مادرش، اجدادش و دنیای خیلی وقت پیش رو به یاد می‌آورد.

سفر سخت و نامه‌ها سنگین بودن. سگ‌ها خسته و ضعیف بودن. به استراحت طولانی نیاز داشتن. اما تنها پس از دو روز دوباره در سفر بودن. سگ‌ها و مردها ناراضی بودن.

مردها هر شب از سگ‌هاشون مراقبت می‌کردن. به پاهای سگ‌ها نگاه می‌کردن اما سگ‌ها هر روز ضعیف می‌شدن. بیلی در خواب گریه می‌کرد و رفتارش اصلاً دوستانه نبود. دیو خسته و بیمار بود. مشکلی داشت. وقتی شب توقف کردن، دراز کشید و تا صبح بلند نشد. مردها نگران دیو بودن. بیماریش رو درک نکردن.

یک روز دیو دیگه نتونست سورتمه رو بکشه. وقتی سولکس جاش رو گرفت با ناراحتی گریه کرد. صبح روز بعد دیو قادر به حرکت نبود. راننده اسلحه رو برداشت و راه افتاد. سگ‌ها صدای شلیک شنیدن. مرد سریع برگشت و سورتمه دوباره حرکت کرد. باک و سگ‌های دیگه می‌دونستن چه اتفاقی برای دیو افتاده.

سی روز بعد از ترک شهر داوسون، تیم وارد اسکاگوی شد. سگ‌ها فرسوده و لاغر شده بودن. به استراحت طولانی نیاز داشتن. مردها برای کشیدن سورتمه به سگ‌های قوی و جدید احتیاج داشتن.

سگ‌های پیر و خسته رو فروختن. دو مرد آمریکایی به نام هال و چارلز باک و تیمش رو خریدن. سگ‌های دیگه‌ای هم خریدن. چارلز چهل ساله بود و هال مرد جوانی بود. همسر چارلز، مرسدس هم با اونها بود. اونها هیچ چیز از زندگی در شمال نمی‌دونستن و اشتباهات زیادی مرتکب شدن.

اونها چیزهای زیادی روی سورتمه قرار دادن و سعی کردن حرکت کنن. سگ‌ها چند لحظه سخت کشیدن و بعد متوقف شدن. نتونستن سورتمه رو حرکت بدن چون خیلی سنگین بود.

“این حیوانات تنبل!” هال با تازیانه در دستش فریاد زد.

مردی گفت: “اونها خیلی ضعیفن. نیاز به استراحت دارن.”

“مزخرف!” هال گفت: “اونها خیلی تنبلن. ماش!” فریاد زد. “ماش!”

هال بارها و بارها سگ‌ها رو شلاق زد.

مرد دیگه‌ای گفت: “من به تو اهمیتی نمیدم، اما به سگ‌ها اهمیت میدم. یخ اطراف سورتمه رو بشکن، اینطوری سگ‌ها می‌تونن بکشن.”

هال یخ رو شکست و سورتمه به جلو حرکت کرد.

تیم ناراضی به حرکتش ادامه داد. هال هر روز سگ‌های بیچاره رو شلاق میزد. غذای کمی به اونها میداد. سگ‌ها خیلی خسته و گرسنه بودن. شبیه اسکلت شده بودن. دوب به خودش آسیب زد و بهش شلیک کردن. بیلی و چند سگ دیگه مردن.

باک فکر کرد: “به زودی همه میمیریم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The New Lead

The next morning Francois could not find Spitz and he saw Buck covered with blood. “What did I say? Buck is a great fighter!” said Francois .

Perrault looked at the wounds on Buck’s body and said, “That Spitz fought like a devil.”

“And Buck fought like two devils,” Francois said. “Now we can travel faster. No more Spitz, no more trouble.”

Francois started to harness the dogs. Buck walked to Spitz’s old position. But Francois put Solleks in the lead position. Buck jumped angrily at Solleks.

“Eh?” Francois cried. “Look at that Buck. He killed Spitz and now he wants his place. Go away, Buck.” But Buck did not move.

Solleks was not happy. He was afraid of Buck. When Francois turned his back Buck pushed Solleks away.

Francois was angry. “Now, I’ll show you!”

He went to get a heavy club. Buck remembered the man in the red sweater and moved away.

“Come here, Buck,” said Francois .

Buck did not obey. He wanted to be the lead-dog because he won the fight with Spitz.

The two men tried to put on the harness but he always moved away.

“Come here, Buck,” Perrault said. But Buck did not move.

It was late. Francois put Solleks in his old place. Perrault looked at his watch and he was angry. “Put down the club, Francois !”

Francois put down the club and Buck came to the front of the team. Francois put on the harness and the sled started moving.

Buck was an excellent lead-dog. He moved and thought quickly. The other dogs worked harder with Buck. The team traveled faster and faster.

“Buck is the best dog! The very best!” Francois said.

It was 45°F below zero. Some days the dogs traveled sixty miles or more. After fourteen days they reached Skagway. The dog team was the center of attention. Then the two men received orders from the Canadian government. Francois put his arms around Buck and cried. Then the two men left and Buck did not see them again.

Another man took Buck and his team back to Dawson. The sled was very heavy because it carried mail for the gold miners. Buck did not like it, but he and the other dogs worked hard. It was not an interesting life. One day was like another.

They started before it was light. At night they camped arid this was the best part of the day. The dogs ate some fish and rested by the fire. Buck loved to rest by the fire. Sometimes he thought of Judge Miller’s big house and his life there. He also thought about the man in the red sweater, the death of Curly and the big fight with Spitz. Other times he remembered his parents, his ancestors and the world of long ago.

The journey was hard and the mail was heavy. The dogs were tired and weak. They needed a long rest. But after only two days they were traveling again. The dogs and the men were unhappy.

Each night the men took care of their dogs. They looked at their feet but the dogs became weaker every day. Billee cried in his sleep and was very unfriendly. Dave was tired and ill. Something was wrong with him. When they stopped in the evening he lay down and did not stand up until morning. The men were worried about Dave. They did not understand his illness.

One day Dave could not pull the sled anymore. He cried sadly when Solleks took his place. The next morning Dave could not move. The driver took his pistol and walked away. The dogs heard a shot. The man came back quickly and the sled moved again. Buck and the other dogs knew what happened to Dave.

Thirty days after leaving Dawson City the team arrived in Skagway. The dogs were exhausted and thin. They needed a long rest. The men needed new, strong dogs to pull the sled.

They sold the old, tired dogs. Two American men called Hal and Charles bought Buck and his team. They bought other dogs too. Charles was forty years old and Hal was a young man. Charles’ wife Mercedes was also with them. They knew nothing about life in the Northland and they made many mistakes.

They put too many things on their sled and tried to start. The dogs pulled hard for a few moments and then stopped. They could not move it because it was too heavy.

“These lazy animals!” cried Hal with a whip in his hand.

“They’re very weak,” said a man. “They need a rest.”

“Nonsense! They’re very lazy,” said Hal. “Mush!” he cried. “Mush!”

Hal whipped the dogs again and again.

Another man said, “I don’t care about you, but I care about the dogs. Break the ice around the sled, and then the dogs can pull.”

Hal broke the ice and the sled moved forward.

The unhappy team moved on. Day after day Hal whipped the poor dogs. He gave them little food to eat. They were very tired and very hungry. They looked like skeletons. Dub hurt himself and was shot. Billee and some other dogs died.

“Soon we will all die,” Buck thought.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.