سرفصل های مهم
به عشق یک مرد
توضیح مختصر
باک کنار صاحب جدیدش خوشحاله.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
به عشق یک مرد
فقط پنج سگ به اردوگاه جان تورنتون رسیدن: جو، پایک، سولکس، تیک و باک. افتادن روی زمین و قادر به حرکت نبودن. تقریباً مرده بودن.
اواخر زمستان بود و روز زیبایی بود. جان تورنتون در حال تعمیر یک تبر بود.
“عبور از رودخانهی اینجا ایمن هست؟” هال پرسید. “آه نه، خیلی خطرناکه.” تورنتون جواب داد: “یخ خیلی نازکه.”
هال بهش نگاه کرد و گفت: “حرفت رو باور نمیکنم. باید بریم داوسون.”
شلاقش رو برداشت و فریاد زد: “یالا، باک! بریم!” تورنتون میدونست این آدمها احمقن و درک نمیکنن. تیم حرکت نکرد. بعد از مدتی سولکس آرام آرام بلند شد. جو گریه میکرد اما بلند شد. پایک دوبار تلاش کرد و به زمین افتاد. بار سوم ایستاد. باک تلاش نکرد. هال شلاقش زد اما باک تکون نخورد.
تورنتون میخواست صحبت کنه اما نکرد. هال عصبانی بود و چماق رو برداشت. بارها و بارها باک رو زد. اما باک نمیخواست بلند شه. احساس عجیب هلاکت داشت. یخ نازک رو جلوی چشمش دید. بعد از این همه درد دیگه چماق رو احساس نمیکرد.
بعد یکمرتبه تورنتون پرید روی هال و انداختش زمین.
تورنتون با فریاد گفت: “دیگه اون سگ رو نزن وگرنه میکشمت.”
هال گفت: “سگ منه. برو وگرنه تو رو هم میزنم. میرم داوسون.”
تورنتون بین اون و باک ایستاد. هال چاقوی بلندش رو بیرون آورد. تورنتون زد و از دست هال انداختش. بعد تورنتون برش داشت و افسار باک رو برید.
هال نمیخواست دعوا کنه. باک تقریباً مرده بود. چند دقیقه بعد هال و سورتمه از کنار رودخانه میرفتن. باک سرش رو بلند کرد و دید پایک، سولکس، جو و تیک سورتمه رو میکشن. تورنتون بدن باک رو معاینه کرد. دنبال استخوان شکسته میگشت. باک خیلی لاغر و ضعیف بود.
تورنتون گفت: “زخمهای زیادی داری، اما هیچ استخوان شکستهای نداری.”
هم سگ و هم مرد سورتمه رو تماشا میکردن. داشت از یخ وسط رودخانه عبور میکرد. ناگهان پشت سورتمه رفت پایین و جلوش اومد بالا. جیغ و فریاد زیادی به پا شد. بعد تکهی بزرگی از یخ شکست و سگها و آدمها ناپدید شدن.
جان تورنتون و باک به هم نگاه كردن.
تورنتون گفت: “ای سگ بیچاره” و باک دستش رو لیس زد.
جان تورنتون کل زمستان بیمار بود. دوستانش وقتی به داوسون رفتن اون رو در رودخانهی سفید رها کردن. تورنتون غذای زیادی داشت و راحت بود. حالا بهار بود و حالش بهتر بود. در روزهای گرم بهار اون و باک کنار رودخانه مینشستن. باک آب رو تماشا میکرد و به صدای پرندگان گوش میداد. به استراحت طولانی نیاز داشت. آرام آرام قویتر و چاقتر شد.
جان تورنتون دو تا سگ دیگه داشت. اسکیت سگ کوچکی بود و با باک دوست شد. وقتی باک بیمار بود، ازش مراقبت میکرد. زخمهاش رو با زبانش میشست. نیگ یک سگ درشت با رفتار دوستانه بود. چشمهاش میخندید. وقتی باک قویتر شد، سه تا سگ با هم بازی میکردن. تورنتون گاهی با اونها بازی میکرد.
روزها با خوشحالی سپری میشد. برای اولین بار باک عشق ورزیدن رو یاد گرفت. اون و قاضی میلر دوستان بسیار خوبی بودن، اما باک دوستش نداشت.
جان تورنتون جون باک رو نجات داد و یک ارباب عالی بود. سگهاش رو دوست داشت و به خوبی از اونها مراقبت میکرد. سگها مثل بچههاش بودن. همیشه با باک صحبت میکرد. سر باک رو بین دو دستش میگرفت و با عشق تکونش میداد. تورنتون رو میپرستید. وقتی تورنتون نوازشش میکرد یا باهاش صحبت میکرد، باک از خوشحالی دیوانه میشد. نزدیک تورنتون مینشست و ساعتها به صورتش نگاه میکرد. اول باک همه جا دنبال تورنتون میرفت. نمیخواست تورنتون مثل فرانسوا و پرلات بره.
باک از تورنتون خیلی راضی بود اما اون سگ شمال بود. خواب حیوانات دیگه رو میدید و میشنید که صداش میکنن. این صدای طبیعت وحشی بود. گاهی باک میخواست به این صداها جواب بده. اغلب میرفت به جنگل اما همیشه برمیگشت پیش تورنتون.
باک به مردان دیگه علاقهای نداشت. وقتی دوستان تورنتون، هانس و پیت برگشتن، باک توجهی به اونها نکرد. میدونست دوستان خوب تورنتون هستن و بنابراین اونها رو قبول کرد. هانس و پیت دیدن که باک فقط تورنتون رو دوست داره و نه هیچ کس دیگه رو. همیشه از اطاعت از تورنتون خوشحال بود.
یک روز در شهر سیرکل بودن. برتون “سیاه” مرد بد و بیرحمی بود. اون در یک سالن بود و با یک نفر دیگه دعوا میکرد. تورنتون سعی کرد جلوشون رو بگیره. باک در گوشهای نشست و تماشا کرد. برتون تورنتون رو زد و اون تقریباً افتاد زمین. صدای غرغر بلند شد و باک پرید هوا رو گلوی برتون. مرد بازوش رو بلند کرد و جونش رو نجات داد. بعد افتاد زمین و باک روش بود. باک گلوش رو گاز گرفت. بعضیها باک رو کشیدن عقب. پزشکی رسید و گلوی برتون رو معاینه کرد.
یک نفر گفت: “سگ فقط به این دلیل حمله کرد که تورنتون در خطر بود.” از اون روز اسم باک در سرتاسر شمال مشهور شد.
در پاییز همون سال باک زندگی تورنتون رو یک بار دیگه نجات داد. سه تا مرد از رودخانه پایین میرفتن. تورنتون در قایق بود و هانس و پیت در ساحل رودخانه بودن. قایق رو با طناب گرفته بودن. باک در ساحل بود و اربابش رو تماشا میکرد. به زودی به قسمت خطرناک رودخانه رسیدن. قایق خیلی سریع حرکت میکرد چون جریان خیلی قوی بود. هانس طناب رو کشید تا قایق رو متوقف کنه، اما قایق واژگون شد. تورنتون افتاد تو آب.
باک فوراً پرید تو آب و به سمت اربابش شنا کرد. تورنتون دم باک رو گرفت و باک شجاعانه به سمت ساحل رودخانه شنا کرد. اما به آرامی حرکت میکردن چون رودخانه اونها رو به سمت سنگها هل میداد.
تورنتون گفت: “نمیتونیم به ساحل رودخانه برسیم چون جریان خیلی قویه.” به سنگی گرفت و دم باک رو رها کرد. بعد فریاد زد: “برو، باک! برو!”
باک اطاعت کرد و به ساحل رودخانه شنا کرد. هانس و پیت اون رو از رودخانه بیرون کشیدن.
“باید برای نجات تورنتون سریع کار کنیم. در معرض خطر زیاده! “ پیت گفت.
طنابی بستن دور باک و اون دوباره پرید تو رودخونه. رودخانه اون رو از کنار تورنتون عبور داد اما بالاخره رسید بهش. تورنتون باک رو گرفت و هانس و پیت طناب رو خیلی محکم کشیدن. تورنتون و باک زیر آب ناپدید شدن.
وقتی هانس و پیت اونها رو بیرون کشیدن، انگار هر دو مرده بودن. اما آرام آرام چشمهاشون رو باز کردن. تورنتون بدن باک رو معاینه کرد و سه استخوان شکسته پیدا کرد.
تورنتون گفت: “باید اینجا اردو بزنیم تا حال باک خوب بشه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
For the Love of a Man
Only five dogs reached John Thornton’s camp: Joe, Pike, Solleks, Teek and Buck. They fell on the ground and could not move. They were almost dead.
It was nearly the end of winter and it was a beautiful day. John Thornton was repairing an axe.
“Is it safe to cross the river here?” asked Hal. “Oh no, it’s very dangerous. The ice is too thin,” answered Thornton.
Hal looked at him and said, “I don’t believe you. We must go to Dawson.”
He took his whip and cried, “Come on, Buck! Let’s go!” Thornton knew these people were stupid and did not understand. The team did not move. After a while Solleks slowly stood up. Joe was crying but he stood up. Pike tried twice and fell down. The third time he stood up. Buck did not try. Hal whipped him but Buck did not move.
Thornton wanted to speak but he did not. Hal was furious and took the club. He hit Buck again and again. But Buck did not want to stand up. He had a strange feeling of doom. He saw thin ice in front of him. After so much suffering he did not feel the club.
Then suddenly Thornton jumped on Hal and threw him to the ground.
“Don’t hit that dog again or I’ll kill you,” Thornton cried.
“It’s my dog,” said Hal. “Go away or I’ll hit you too. I’m going to Dawson.”
Thornton stood between him and Buck. Hal took out his long knife. Thornton knocked it out of Hal’s hand. Then Thornton picked it up and cut Buck’s harness.
Hal did not want to fight. Buck was almost dead. A few minutes later Hal and the sled went along the river. Buck raised his head and saw Pike, Solleks, Joe and Teek pulling the sled. Thornton examined Buck’s body. He was looking for broken bones. Buck was terribly thin and weak.
“You have many wounds, but no broken bones,” said Thornton.
Both dog and man watched the sled. It was crossing the ice in the middle of the river. Suddenly the back of the sled went down and the front went up. There was a lot of screaming. Then a big piece of ice broke and the dogs and the people disappeared.
John Thornton and Buck looked at each other.
“You poor dog,” said Thornton and Buck licked his hand.
John Thornton was ill all winter. His friends left him at White River while they went to Dawson. Thornton had a lot of food and he was comfortable. Now it was spring and he was better. During the warm spring days he and Buck sat by the river. Buck watched the water and listened to the birds. He needed the long rest. Slowly he became stronger and fatter.
John Thornton had two other dogs. Skeet was a small dog and she made friends with Buck. When Buck was ill she took care of him. She washed his cuts with her tongue. Nig was a big friendly dog. His eyes laughed. When Buck became stronger the three dogs played together. Thornton sometimes played with them.
The days passed happily. For the first time Buck learned to love. He and Judge Miller were very good friends, but Buck did not love him.
John Thornton saved Buck’s life and he was the perfect master. He loved his dogs and took good care of them. The dogs were like his children. He always talked to Buck. He took Buck’s head between his hands and shook it lovingly. He adored Thornton. When Thornton touched him or spoke to him he was wild with happiness. He sat near Thornton and looked at his face for hours. At first Buck followed Thornton everywhere. He did not want Thornton to leave like Francois and Perrault.
Buck was very happy with Thornton but he was a dog of the Northland. He dreamed of other animals and heard them calling him. It was the call of the wild. Sometimes Buck wanted to answer the call. He often went into the forest but he always returned to Thornton.
Buck was not interested in other men. When Thornton’s friends Hans and Pete returned, Buck did not notice them. He knew they were Thornton’s good friends and so he accepted them. Hans and Pete saw that Buck loved only Thornton and no one else. He was always happy to obey Thornton.
One day they were in Circle City. “Black” Burton was a bad and cruel man. He was in a saloon and he was fighting with another man. Thornton tried to stop them. Buck sat in a corner and watched. Burton hit Thornton and he almost fell. There was a loud growl and Buck jumped into the air at Burton’s throat. The man put up his arm and saved his life. Then he fell to the ground with Buck on top of him. Buck bit into his throat. Some people pulled Buck off the man. A doctor arrived and examined Burton’s throat.
“The dog attacked only because Thornton was in danger,” someone said. From that day Buck’s name became famous all over the Northland.
In the fall of that year Buck saved Thornton’s life another time. The three men were going down the river. Thornton was in the boat and Hans and Pete were on the river bank. They were holding the boat with a rope. Buck was on the bank and watched his master. Soon they came to a dangerous part of the river. The boat was going too fast because the current was strong. Hans pulled the rope to stop the boat, but it turned over. Thornton fell into the water.
Buck jumped in immediately and swam to his master. Thornton took Buck’s tail and Buck swam bravely towards the river bank. But they moved slowly because the river pushed them to the rocks.
“We can’t get to the river bank because the current is too strong,” said Thornton. He held onto a rock and let go of Buck’s tail. Then he cried, “Go, Buck! Go!”
Buck obeyed and swam to the river bank. Hans and Pete pulled him out of the river.
“We must work fast to save Thornton. He’s in great danger!” said Pete.
They tied a rope around Buck and he jumped into the river again. The river carried him past Thornton but he finally reached him. Thornton held on to Buck, and Hans and Pete pulled the rope very hard. Thornton and Buck disappeared under the water.
When Hans and Pete pulled them out they both seemed dead. But they slowly opened their eyes. Thornton examined Buck’s body and found three broken bones.
“We must camp here until Buck is better,” said Thornton.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.