صدای وحش

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: صدای وحش / فصل 9

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

صدای وحش

توضیح مختصر

باک رهبر دسته‌ی گرگ‌ها میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل نهم

صدای وحش

در پاییز گوزن‌های زیادی به خاطر گرما به دره می‌اومدن. باک می‌خواست یک گوزن بزرگ شکار کنه. قد بزرگترین گوزن شش پا بود و شاخ‌های بزرگی داشت. خیلی بزرگ‌تر و قوی‌تر از باک بود. وقتی باک رو دید با عصبانیت غرید.

باک ساعت‌های زیادی دنبال گوزن رفت. باک باهوش بود و فکر کرد: “باید اون رو از گروهش جدا کنم.”

کار آسونی نبود، اما تا عصر گوزن از گروهش دور بود. باک شروع به حمله بهش کرد.

حیوانات وحشی صبور هستن. عجله نمی‌کنن. منتظر فرصت مناسب می‌مونن و بعد حمله می‌کنن. باک می‌دونست چطور صبر کنه. باک چهار روز حمله کرد و دور شد. بعد مقابل گوزن بزرگ رقصید. هرگز تنهاش نذاشت. گوزن قادر به خوردن، نوشیدن، خوابیدن یا استراحت نبود. اون خیلی خسته و ضعیف شد و مدت طولانی متوقف میشد تا باک غذا بخوره، بنوشه و استراحت کنه.

در پایان روز چهارم باک گوزن بزرگ رو کشت. یک روز و یک شب کنار گوزن مرده موند و خورد و خوابید. وقتی استراحت کرد و قوی شد، تصمیم گرفت برگرده پیش جان تورنتون.

وقتی باک پنج مایل با اردوگاه فاصله داشت، بوی چیزی عجیب، چیزی وحشتناک رو احساس کرد. با سرعت شروع به دویدن کرد. جنگل ساکت بود، هیچ پرنده و حیوان کوچکی نبود.

نزدیک چند تا درخت جسد نیگ رو پیدا كرد. یک تیر در بدنش بود. یک سگ سورتمه‌ای دیگه پیدا کرد که تیر در گردنش بود.

باک نزدیک اردوگاه صداهای آواز شنید. بعد جسد هانس رو که تیر در گردنش بود پیدا کرد.

خشم وحشی و وحشتناکی در باک ایجاد شد. نمی‌تونست خشمش رو کنترل کنه. سرخپوستان ییهات رو دید که در اردوگاه تورنتون در حال رقصیدن هستن و یک‌مرتبه بهشون حمله کرد. می‌خواست اونها رو نابود کنه. باک سریع‌تر از باد بود. با تمام قدرت و خشمش پرید روی هندی‌ها. با دندان‌های تیزش گلوی دو تا سرخپوست رو پاره کرد. هیچ چیز نمی‌تونست مانعش بشه و یاهیت‌های زیادی رو کشت. مثل یک شیطان بود. هندی‌ها فرار کردن به جنگل اما باک دنبالشون کرد.

وقتی باک به اردوگاه برگشت، جسد پیت رو پیدا کرد. بوی تورنتون رو تا یک برکه دنبال كرد. باک می‌دونست که جسد تورنتون در برکه است. تمام روز کنار برکه موند. می‌دونست جان تورنتون مرده.

حالا خیلی غمگین و تنها بود. وقتی به ییهات‌های مرده نگاه کرد به خودش افتخار کرد.

اون شب ماه کامل بود. باک صداهای جنگل رو شنید. بلندتر شدن. این صدای وحش بود و باک آماده‌ی اطاعت بود. جان تورنتون مرده بود. اون کاملاً آزاد بود.

یک دسته گرگ وارد دره‌ی باک شد. باک در سکوت تماشاشون کرد. می‌ترسیدن چون باک خیلی بزرگ بود. بعد یک گرگ پرید روی باک و باک حمله کرد و گردن گرگ رو شکست. سه گرگ دیگه به طرفش پریدن اما به اونها هم حمله کرد.

بالاخره همه‌ی گرگ‌های دسته به باک حمله کردن. اون “با قدرت و هوش فراوانش پری روشون. نتونستن مانعش بشن. بعد از نیم ساعت دسته رفت. خیلی خسته بودن. یک گرگ دوستانه رفتار کرد و به باک نزدیک شد. باک اون رو به یاد آورد، برادر وحشیش بود. بینیشون رو به هم مالیدن.

گرگ‌های دیگه هم اومدن تا دوست بشن. یک گرگ پیر نشست، ماه رو نگاه کرد و زوزه کشید. بقیه هم نشستن و زوزه کشیدن. باک هم همین کار رو کرد.

به زودی گرگ‌ها دور باک رو گرفتن و بوش کردن. بعد دویدن به جنگل و باک با اونها دوید. برادر وحشیش کنارش می‌دوید.

شاید این پایان داستان باک باشه. اما بعد از چند سال سرخپوستان ییهات دیدن که چند تا از گرگ‌ها در خزهای خاکستری‌شون قهوه‌ای دارن. اونها همچنین یک “سگ شبح” رو جلوی دسته‌ی گرگ‌ها دیدن.

وقتی ییهات‌ها گوزن‌ها رو دنبال می‌کنن، وارد دره‌ی خاصی نمیشن. تابستان اون دره یک مهمان داره: یک گرگ بزرگ قهوه‌ای - طلایی. اون بزرگ‌تر از هر گرگ دیگه‌ای هست. میره کنار یک نهر زرد، اونجا می‌ایسته و بعد زوزه میکشه.

اما همیشه تنها نیست. اون رهبر دسته‌ی گرگ‌هاست. در مهتاب میدوه و آواز دسته رو می‌خونه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER NINE

The Call of the Wild

In the fall many moose came to the valley because it was warmer. Buck wanted to hunt a big moose. The biggest moose was six feet tall and had enormous antlers. He was much bigger and stronger than Buck. When he saw Buck he growled angrily.

Buck followed the moose for many hours. He was clever and thought, “ must separate him from his group.”

It was not easy, but by evening the moose was away from his group. Buck started to attack him.

Wild animals are patient. They do not hurry. They wait for the right moment and then they attack. Buck knew how to wait. For four days Buck attacked and jumped away. Then he danced in front of the big moose. He never left him alone. The moose could not eat, drink, sleep or rest. He became very tired and very weak and stopped for long periods so Buck ate, drank and rested.

At the end of the fourth day Buck killed the big moose. For a day and a night he stayed by the dead moose and ate and slept. When he was rested and strong, he decided to return to John Thornton.

When Buck was five miles from camp he smelled something strange, something terrible. He started running fast. The forest was silent, there were no birds and no small animals.

Near some trees he found the dead body of Nig. He had an arrow in his body. He found another sled dog with an arrow in his neck.

Near the camp Buck heard voices singing. Then he found Hans’ body with arrows in his back.

A wild, terrible anger grew in Buck. He could not control his anger. He saw the Yeehat Indians dancing at Thornton’s camp and he suddenly attacked them. He wanted to destroy them. Buck was faster than the wind. He jumped at the Indians with all his strength and anger. He cut the throat of two Indians with his sharp teeth. Nothing could stop him and he killed many Yeehats. He was like a devil. The Indians escaped into the forest but Buck followed them.

When Buck returned to the camp he found Pete’s body. He followed Thornton’s smell to a pool. Buck knew Thornton’s body was in the pool. He stayed by the pool all day. He knew John Thornton was dead.

Now he was very sad and alone. When he looked at the dead Yeehats he was proud of himself.

That night there was a full moon. Buck heard the sounds of the forest. They became louder. It was the call of the wild and he was ready to obey. John Thornton was dead. He was completely free.

A wolf pack entered Buck’s valley. He watched them silently. They were afraid because Buck was so big. Then one wolf jumped at Buck and he attacked and broke the wolf’s neck. Three other wolves jumped at him but he attacked them.

Finally all the wolf pack attacked Buck. He jumped “at them with his great strength and intelligence. They could not stop him. After half an hour the pack went away. They were very tired. One wolf was friendly and went close to Buck. Buck remembered him, it was his wild brother. They touched noses.

Other wolves came to make friends. An old wolf sat down, looked at the moon and howled. The others sat down and howled too. Buck did the same.

Soon the wolves were all around Buck and smelled him. Then they ran into the forest and Buck ran with them. His wild brother ran by his side.

Perhaps this is the end of Buck’s story. But after a few years the Yeehat Indians saw that some wolves had brown in their gray coats. They also saw a “Ghost Dog” at the front of the wolf pack.

When the Yeehats follow the moose they do not enter a certain valley. In the summer there is a visitor in that valley: a big, golden-brown wolf. He is bigger than any other wolf. He goes to a yellow stream, stops there and then howls.

But he is not always alone. He is the leader of the wolf pack. He runs in the moonlight and sings the song of the pack.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.