سرفصل های مهم
جان با پرسی آشنا میشه
توضیح مختصر
جان یک دوست خیلی ثروتمند به اسم پرسی داره و برای اولین بار میره خونشون.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
جان با پرسی آشنا میشه
جان تی آنجر از خانوادهی شناختهشدهای از هیدز، شهر کوچکی روی رودخانهی میسیسیپی بود. شانزده ساله بود و پدر و مادرش میخواستن تحصیلات نیو انگلندی خوبی داشته باشه. تصمیم گرفتن بفرستنش مدرسهی سنت میداس نزدیک بوستون. هیدز برای پسر باهوششون خیلی کوچیک بود.
خانم آنجر چمدون پسرش رو بست و آقای آنجر پول زیادی بهش داد.
گفت: “یادت باشه، اینجا همیشه خونته.”
جان گفت: “میدونم.”
پدرش با افتخار گفت: “فراموش نکن کی هستی و از کجا اومدی. تو یک آنجر از هیدز هستی.”
جان وقتی دور میشد گریه میکرد. وقتی داشت شهر رو ترک میکرد برگشت و برای آخرین بار به پشت سرش به هیدز نگاه کرد.
مدرسهی سنت میداس نیم ساعت از بوستون فاصله داره و گرونترین و منحصر به فردترین مدرسهی مقدماتی پسران دنیا بود.
دو سال اول جان خوب پیش رفت. پدر همهی پسرها خیلی ثروتمند بودن و جان تابستونش رو با دیدار از خونههای تعطیلاتی شیک همکلاسیهاش سپری میکرد.
اواسط سال دومش در مدرسه، یک پسر خوشقیافه و ساکت به اسم پرسی واشنگتون اومد کلاس جان. دانشآموز جدید خوشایند و خیلی خوشپوش بود واضح بود که از یه خانوادهی خیلی ثروتمند میاد. پرسی و جان بلافاصله دوست شدن. در واقع، جان تنها دوست پرسی بود، چون پرسی نمیخواست با پسرهای دیگه دوست باشه. ولی پرسی حتی با جان هم کم حرف میزد و دربارهی خونه و خانوادهاش حرف نمیزد. بنابراین وقتی از جان دعوت شد تابستون رو تو خونهی پرسی “در غرب” سپری کنه، تعجب کرد ولی با خوشحالی دعوت رو قبول کرد.
وقتی در قطار بودن، پرسی شروع به صحبت دربارهی خانوادهاش کرد.
پرسی گفت: “پدرم، پولدارترین مرد دنیاست.”
جان مؤدبانه گفت: “آه.” جواب دیگهای به ذهنش نرسید.
پرسی تکرار کرد: “ثروتمندترین.”
“خونده بودم مردی در آمریکا هست که سالانه پنج میلیون دلار درمیاره. و چهار تا مرد دیگه که سالانه بیش از سه میلیون دلار درمیارن.”
پرسی گفت: “آه، اونا چیزی نیستن. پدرم میتونه دار و ندار اونها رو بخره.”
جان گفت: “خدای من باید خیلی پولدار باشه. خوشحالم. آدمهای خیلی پولدار رو دوست دارم. عید پاک گذشته خونهی شینلتزر- مورفیها رفته بودم. ویویان شیلیتزر-مورفی جواهرتی به بزرگی تخممرغ داشت.”
پرسی با اشتیاق گفت: “من عاشق جواهراتم. البته نمیخوام کسی در مدرسه چیزی از این بدونه، ولی کلکسیون خیلی بزرگی دارم. به جای تمبر جواهر جمع میکنم.”
جان ادامه داد: “و الماس. شیلیتزر-مورفیها الماسهایی به بزرگی گردو داشتن.”
“آه، اون چیزی نیست” پرسی به جان نزدیکتر شد و آروم گفت: “اصلاً چیزی نیست. پدرم الماسی بزرگتر از هتل کارلتون ریتز داره.”
وقتی قطار در روستای کوچیکی به اسم فیش توقف کرد، غروب آفتاب در مونتانا زیبا بود. یک کالسکهی اسبدار اومد و اونها رو برد. بعد از نیم ساعت آسمون تیره شد و یه ماشین بزرگ و مجلل روی جاده ظاهر شد. جان تو عمرش همچین ماشینی ندیده بود.
پرسی به دوستش گفت: “سوار شو. ببخش که مجبور شدیم با کالسکه بیاریمت اینجا نمیتونیم بذاریم آدمهای تو قطار و روستا این ماشین رو ببینن.
جان که متحیر شده بود، گفت: “عجب ماشینی!”
“این چیز؟” پرسی خندید. “این فقط یه ماشین قدیمیه.”
در تاریکی به طرف منطقهی باز بین کوهها رانندگی کردن. پرسی به ساعت توی ماشین نگاه کرد و گفت: “یک و نیم ساعت بعد میرسیم اونجا. قبلاً چیزی مثل این ندیدی.” جان برای سورپرایز شدن آماده شده بود.
پرسی گفت: “حالا داریم از تپه بالا میریم. یه ماشین معمولی از این راه بالا نمیرفت.”
ماه کمرنگی در فاصلهی دور بود. ماشین یکمرتبه توقف کرد و چند تا مرد از تاریکی بیرون اومدن. شروع به کار کردن و چهار تا کابل فلزی بزرگ از بالا اومد پایین. به چرخهایی بسته شده بودن و ماشین به آرومی از زمین بالا برده شد. رفت بالاتر و بالاتر و یکمرتبه دوباره اومدن روی زمین.
پرسی که به بیرون از پنجره نگاه میکرد، گفت: “بدترین تموم شد. حالا فقط پنج مایل از اینجا فاصله داره اینجا جادهی ماست. متعلق به ماست. جاییه که ایالات متحده به پایان میرسه.”
“در کانادا هستیم؟”
“نه، نیستیم. در مونتانا، وسط کوههای راکی هستیم. روی تنها ۵ متر مایل مربع زمین آمریکا هستی که در هیچ نقشهای نیست.”
چرا؟ فراموش کردن؟ جان پرسید.
پرسی گفت: “نه، سه بار سعی کردن روی نقشه بذارنش. اولین بار پدربزرگم کل ادارهی دولت رو خراب کرد، و بار دوم نقشههای ایالات متحده رو تغییر داد. آخرین بار سختتر بود. پدرم یه میدان مغناطیسی خیلی قوی ایجاد کرد و قطبنمای نقشهکشان کار نکرد. فکر میکردن مکان ما ده مایل بالاتر از دره است. پرسی گفت: پدرم فقط از یک چیز میترسه. تنها چیزی هست که میتونه ما رو پیدا کنه.”
چیه؟ جان پرسید
پرسی آروم زمزمه کرد: “هواپیما. ما نیم جین تفنگ ضد حملات هوایی داریم بنابراین کسی تا حالا پیدامون نکرده. بعضی از خلبان مردن و بعضی زندانی شدن. برای من و پدرم مهم نیست، ولی مادرم و خواهرهام در این باره نگرانن.”
وقتی با ماشین به حرکت ادامه میدادن، شب ستارهها در مونتانا خیلی روشن بودن. جان یکمرتبه یک قلعهی باشکوه با مرمرهای براق و درخشان نزدیک یک دریاچهی بزرگ دید.
جان از برجها و هزاران پنجره زرد رنگ با نور طلایی شگفتزده شده بود. مثل سرزمین پریان بود. بعد صدای موسیقی زیبای ویولن رو شنید هیچ وقت چیزی مثل اون نشنیده بود.
ماشین جلوی پلههای بلند مرمر توقف کرد. بالای پلهها دو تا در بزرگ به آرومی باز شدن.یه خانم زیبا با موهای مشکی اومد دیدنشون.
پرسی گفت: “مادر، این دوستم جان آنجر از هیدز هست.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
John Meets Percy
John T Unger came from a well-known family in Hades, a small town on the Mississippi River. He was sixteen and his parents wanted him to have a good New England education. They decided to send him to St Midas’ School near Boston. Hades was too small for their clever son.
Mrs Unger packed her son’s trunks and Mr Unger gave him a lot of money.
“Remember, you’re always welcome back here,” he said.
“I know,” said John.
“Don’t forget who you are and where you come from,” said his father proudly. I “You are an Unger from Hades.”
John was crying as he walked away. As he was leaving the city he looked back at Hades for the last time.
St Midas’ School is half an hour from Boston and it was the most expensive and most exclusive boys’ preparatory school in the world.
John’s first two years went well. The fathers of all the boys were very rich and John spent his summers visiting his classmates in their fashionable holiday homes.
In the middle of his second year at school, a quiet, handsome boy named Percy Washington joined John’s class. The new student was pleasant and very well dressed: it was obvious that he came from a very rich family. Percy and John immediately became friends. In fact, John was Percy’s only friend as Percy did not want to make friends with the other boys. But even with John, Percy was reserved and he did not talk about his home or family. So when John was invited to spend the summer at Percy’s home “in the West”, John was surprised but he accepted happily.
Percy started talking about his family when they were on the train.
“My father,” said Percy, “is the richest man in the world.”
“Oh,” said John politely. He could think of no other answer.
“The richest,” repeated Percy.
“I read that there was a man in America who earned five million dollars a year. And four other men who earned more than three million dollars a year.”
“Oh, they’re nothing,” said Percy. “My father could buy everything they have.”
“Goodness,” said John, “he must be very rich. I’m glad. I like very rich people. I visited the Schnlitzer-Murphys last Easter. Vivian Schnlitzer-Murphy had jewels as big as chickens’ eggs.”
“I love jewels,” said Percy enthusiastically. “Of course, I don’t want anyone at school to know about it, but I have quite a big collection. I collect them instead of stamps.”
“And diamonds,” continued John. “The Schnlitzer-Murphys had diamonds as big as walnuts.”
“Oh, that’s nothing,” Percy moved closer to John and whispered, “That’s nothing at all. My father has a diamond bigger than The Ritz-Carlton Hotel.”
The sunset in Montana was beautiful as the train stopped in a small village called Fish. A horse-drawn carriage came and drove them away. After half an hour the sky became dark and a magnificent huge I car appeared on the road. John had never seen such a car.
“Get in,” said Percy to his friend. “I’m sorry we had to bring you here in a carriage, but we can’t let the people on the train and from the village see this car.”
“What a car” said John, who was amazed.
“This thing?” laughed Percy. “It’s just an old car.”
They drove in the darkness towards the opening between two mountains. Percy looked at the clock in the car and said, “We’ll be there in an hour and a half. You’ve never seen anything like it before.” John was prepared to be surprised.
“We’re driving uphill now,” said Percy. “An ordinary car could not drive up this road.”
There was a pale moon in the distance. The car stopped suddenly and some men appeared out of the dark. They started working and four huge metal cables I came down from above. They were tied to the wheels and the car was slowly lifted from the ground. It went higher and higher, and then suddenly they were on the ground again.
“The worst is over,” said Percy looking out of the window. “Now it’s only five miles from here and it’s our road. It belongs to us. This is where the United States ends.”
“Are we in Canada?”
“No, we’re not. We’re in Montana, in the middle of the Rocky Mountains. You are on the only five square miles of land in America that aren’t on any map.”
“Why? Did they forget?” asked John.
“No,” said Percy, “they tried to put it on the map three times. The first time my grandfather corrupted an entire government department and the second time he changed the maps of the United States. The last time was more difficult. My father created a very strong magnetic field and the map-makers’ compasses did not work. They thought our place was ten miles further up the valley. There’s only one thing my father is afraid of,” Percy said. “It’s the only thing that could find us.”
“What’s that?” asked John.
“Airplanes,” Percy whispered. “We have half a dozen antiaircraft guns, so no one has found us yet. Some pilots have died and some have become prisoners. Father and I don’t mind that, but my mother and sisters worry about it.”
The stars in Montana were very bright that night as they drove on. Suddenly John saw a magnificent castle of shining marble near a big lake.
John was amazed by the towers and the thousand yellow windows with their golden light. It looked like a fairyland. Then he heard the sound of violins playing beautiful music - he had never heard anything like it before.
The car stopped in front of high marble steps. At the top of the steps two huge doors opened silently and a beautiful lady with black hair was there to meet them.
“Mother,” said Percy, “this is my friend, John Unger from Hades.”