کیسمین

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: الماسی به بزرگی ریتزها / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کیسمین

توضیح مختصر

جان با کیسمین آشنا میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

کیسمین

فیتز-نورمان در دو هفته محاسبه کرد که کوه الماس از نظر کمیت تقریباً برابر با تمام الماسهای دنیاست. دونستن ارزش دقیقش غیرممکن بود. هیچ کس در دنیا طلای کافی برای خریدش رو نداشت. و کی می‌تونست با چنین الماس بزرگی کاری کنه؟

وضعیت حیرت‌آوری بود. از یک طرف پولدارترین مرد دنیا بود، و با این حال چه ارزشی داشت؟ کشف چنین الماسی منجر به فاجعه در بازار جهانی میشد. تنها کاری که می‌تونست انجام بده این بود که کشفش رو مخفیانه بفروشه.

فیتز نورمان شروع به سفر به نقاط مختلف دنیا کرد. با صد هزار دلار با دو چمدون پر از الماس در اشکال مختلف با کشتی به سنت پترزبورگ در روسیه رفت و در یک هتل کوچیک موند. با جواهرساز دربار دیدار کرد و اعلام کرد الماسی برای سزار داره. دو هفته در سنت پترزبورگ موند و از هتلی به هتل دیگه میرفت چون جونش در خطر بود.

بعد فیتز نورمان به مقصد هند اونجا رو ترک کرد. قبل از ترک روسیه به سزار قول داد سال بعد با الماس‌های بزرگ‌تر و بهتری بیاد. بعد به پایتخت بیست و دو کشور رفت و با پنج تا امپراتور، یازده پادشاه، سه تا شاهزاده و یه سلطان حرف زد. اون موقع حساب کرد ثروتش یک بیلیون دلار باشه.

از ۱۸۷۰ تا زمان مرگش در ۱۹۰۰، تاریخ فیتز نورمان واشنگتن داستان طولانی ثروت عظیم بود. با خانمی از ویرجینیا ازدواج کرد، یک پسر داشت و برادرش رو به قتل رسوند چون مست میکرد و کم می‌موند رازشون رو به مردم بگه. در طول این سال‌های شادِ پیشرفت، چند تا قتل دیگه هم بود.

قبل از مرگش، پولش رو به طلا تبدیل کرد و در بانک‌های سراسر دنیا گذاشت. پسرش، برادک، طلا رو تبدیل به عنصری خیلی نادر، رادیوم، کرد تا یک میلیون دلار طلا تو یه جعبه‌ی کوچیک جا بگیره.

سه سال بعد از مرگ فیتز نورمان پسرش به این نتیجه رسید که این کسب و کار به اندازه‌ی کافی انجام شده. ثروتش ماورای حساب بود و می‌تونست نسل‌ها واشنگتن‌ها رو حمایت کنه، بنابراین معدن الماس رو بست. ولی می‌دونست باید از رازش حفاظت کنه.

این خانواده‌ای بود که جان تی آنجر باهاشون میموند. این داستانی بود که امروز صبح در اتاق نشیمن دیوار نقره‌اش شنید.

جان بعد از صبحانه از ورودی بزرگ مرمر بیرون رفت و به دره‌ی زیبا با دریاچه‌، باغچه و درختانش نگاه کرد. از پله‌های مرمر پایین رفت و کنار سنگ‌های آبی و سفیدی که به نظر به جایی نمی‌رسیدن، قدم زد. از گوشه‌ای پیچید و دید دختری به طرفش میاد. زیباترین دختری بود که تو عمرش دیده بود.

یه لباس کوتاه سفید پوشیده بود که تا پایین زانوهاش میومد. پاهای صورتیش کفش نداشتن.

کوچیک‌تر از جان بود- بیشتر از شانزده نمیشد.

آروم گفت: “سلام، من کیسمین هستم.”

جان چیزی که میدید رو باور نمیکرد.

“دیشب منو ندیدی چون حالم خوب نبود. خواهرم، جاسمین رو دیدی.”

جان گفت: “از دیدنت خوشحالم. امیدوارم حالا حالت بهتر باشه.”

پیشنهاد داد با هم بشینن.

جان نسبت به زن‌ها خیلی منتقد بود. یک نقص کوچیک، مچ پای بزرگ، صدای بلند، نگاهی سرد، کافی بود تا علاقه‌اش رو از دست بده. برای اولین بار در زندگیش، کنار دختری نشسته بود که به نظر بی‌ایراد بود.

از شرقی؟‌” کیسمین با علاقه پرسید.

جان جواب داد: “نه، اهل هیدزم.”

کیسمین گفت: “این پاییز برای مدرسه میرم شرق. فکر میکنی خوشم بیاد؟ میرم نیویورک پیش دوشیزه بالگه. خیلی سختگیره، ولی بابا گفت نگران نباشم.” جان ملاحظه کرد: “پدرت می‌خواد سرافراز باشید.”

کیسمین با چشم‌های درخشان از غرور گفت: “سرافراز هستیم. هیچ کدوم از ما تا حالا تنبیه نشدیم. پدر گفت هرگز نباید بشیم.”

کیسمین ادامه داد: “می‌دونی، مامان وقتی شنید اهل جایی هستی که هستی، خب، کمی تعجب کرد. ولی خب، اسپانیایی و سنتیه.”

زیاد این بیرون وقت می‌گذرونی؟ جان که سعی میکرد ناراحتیش از این حرف رو مخفی کنه، پرسید

“من و پرسی و جاسمین هر تابستون اینجاییم.” مکث کرد و بعد گفت: “می‌دونی، من دختر خیلی معصومی هستم. هیچ وقت سیگار نکشیدم و الکل نخوردم و چیزی به جز شعر نخوندم. خیلی کم ریاضی و شیمی بلدم و ساده لباس میپوشم. باور دارم دخترها باید از جوانیشون به شکل خوب و سالمی لذت ببرن.”

جان با اشتیاق گفت: “من هم همینطور.”

کیسمین آروم گفت: “ازت خوشم میاد. وقتی اینجایی می‌خوای کل زمانت رو با پرسی سپری کنی یا با من هم خوب خواهی بود؟‌ کل زندگیم هیچ پسری عاشقم نشده. حتی اجازه نداشتم با پسرها تنها دیدار کنم - به جز با پرسی. اومدم اینجا و امیدوار بودم تو رو ببینم جایی که خانواده نیستن.”

جان به شکلی که در مدرسه‌ی رقص هیدز یاد گرفته بود، تعظیم کرد.

کیسمین به شیرینی گفت: “حالا باید بریم. ساعت یازده باید با مادرم باشم. ازم نخواستی ببوسمت. فکر میکردم این روزها پسرها این کار رو میکنن.”

جان با افتخار جواب داد: “خب، بعضی‌ها میخوان ولی من نه. در هیدز دخترها از این کارها نمیکنن.”

کنار هم برگشتن خونه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Kismine

In two weeks Fitz-Norman calculated that the diamond mountain was about equal in quantity to all the diamonds in the world. It was impossible to know its exact value.

No one in the world had enough gold to buy it. And what could anyone do with such a huge diamond?

It was an amazing situation. In one sense, he was the richest man that ever lived; and yet, what was he worth? The discovery of such a diamond would create a disaster on the world market. The only thing he could do was to sell his discovery secretly.

Fitz-Norman started traveling to different parts of the world. With one hundred thousand dollars and two trunks filled with diamonds of all sizes he sailed to St Petersburg in Russia, where he stayed in a small hotel.

He met with the court jeweler and announced that he had a diamond for the Czar. He remained in St Petersburg for two weeks, moving from one hotel to another because his life was in danger.

Fitz-Norman then moved on to leave for India. Before he left Russia he promised the Czar to return the next year with bigger and better diamonds.

He then visited the capitals of twenty-two countries and talked with five emperors, eleven kings, three princes and a sultan. At that time he calculated his wealth to be one billion dollars.

From 1870 until his death in 1900, the history of Fitz-Norman Washington was a long story of immense wealth.

He married a lady from Virginia, had a son, and murdered his brother because he often got drunk and nearly told people their secret. There were a few other murders during these happy years of progress.

Before his death, he converted his money into gold and deposited it in banks all over the world. His son, Braddock, transformed the gold into a very rare element, radium, so that a billion dollars in gold could fit in a little box.

Three years after Fitz-Norman’s death, his son decided that the business had gone far enough. His wealth was beyond calculation and could support all the Washingtons for generations, so he closed the diamond mine. But he knew that he had to protect his secret.

This was the family John T Unger was staying with. This was the story he heard in his silver-walled sitting room that morning.

After breakfast John walked out of the great marble entrance and looked at the beautiful valley with its lakes, gardens and trees.

He went down the marble steps and walked along some blue and white stones that seemed to go nowhere. He turned a corner and saw a girl coming towards him. She was the most beautiful girl he had ever seen.

She was wearing a little white dress that came to just below her knees. Her pink feet were bare.

She was younger than John - not more than sixteen.

“Hello,” she said softly, I’m Kismine.”

John could not believe his eyes.

“You didn’t meet me last night because I wasn’t feeling well. You met my sister, Jasmine.”

“Nice to meet you,” John said. “I hope you’re feeling better.”

She suggested that they sit down together.

John was critical about women. A single defect - a big ankle, a loud voice, a cold look - was enough to make him lose interest. For the first time in his life he was sitting next to a girl who seemed to be perfect.

“Are you from the East?” asked Kismine with interest.

“No,” answered John, “I’m from Hades.”

“I’m going to school in the East this fall,” she said. “Do you think I’ll like it? I’m going to New York to Miss Bulge’s. It’s very strict, but father said I must not worry.” Your father wants you to be proud,” observed John.

“We are proud,” she answered, her eyes shining with pride. “None of us has ever been punished. Father said we never should be.”

“Mother was - well, a little surprised,” I continued Kismine,” when she heard that you were from - where you are from, you know. But then, she’s Spanish and old-fashioned.”

“Do you spend much time out here?” asked John, trying to hide the fact that he was a bit hurt by this comment.

“Percy and Jasmine and I are here every summer.” She paused, and then said, “You know, I’m a very innocent girl. I never smoke or drink or read anything except poetry. I know hardly any mathematics or chemistry, and I dress very simply. I believe that girls should enjoy their youth in a good, healthy way.”

“I do, too,” said John enthusiastically.

“I like you,” she whispered. “Are you going to spend all your time with Percy while you’re here, or will you be nice to me?

No boy has ever been in love with me in all my life. I’ve never even been allowed to see boys alone - except Percy. I came out here hoping to meet you, where the family wouldn’t be around.”

John bowed as he was taught at dancing school in Hades.

“We should go now,” said Kismine sweetly. “I have to be with mother at eleven. You haven’t asked me to kiss you once. I thought boys always did that nowadays.”

“Well,” John answered proudly, “some of them do, but not me. Girls don’t do that sort of thing - in Hades.”

They walked back to the house side by side.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.