کشف شگفت‌انگیز

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: الماسی به بزرگی ریتزها / فصل 2

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

کشف شگفت‌انگیز

توضیح مختصر

پرسی داستان خانواده‌اش رو تعریف میکنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

کشف شگفت‌انگیز

جان بعد از اون، شب اول رو مثل یک رویای زیبا به خاطر می‌آورد رویایی از موسیقی، چیزهای زیبا، از نورها و چهره‌ها. مردی مو سفید بود که از فنجان طلا می‌خورد. دختری با صورتی شبیه گل بود، با جواهرات آبی گرانبها روی موهاش. اتاق‌هایی با دیوارهای طلا بود و الماس‌های همه شکل و همه اندازه‌ همه جا بود. در گوشه‌های اتاق‌های باشکوه، چراغ‌های کریستالی وجود داشت و روی زمین قالیچه‌های خز در شکل‌ها و رنگ‌های مختلف بود.

بعد رفتن شام بخورن. بشقاب‌ها از الماس بودن و همه جا موسیقی بود. جان مغلوب زیبایی و ثروتی که احاطه‌اش کرده بود، شده بود و به خواب رفت.

چند ساعت بعد بیدار شد. در یک اتاق بزرگ بود و پرسی بالای سرش ایستاده بود.

پرسی گفت: “سر شام به خواب‌ رفتی؟ من هم کم مونده بود به خواب برم. بعد از یکسال در مدرسه دوباره راحت بودن خیلی خوب بود. چند تا خدمتکار لباسات رو درآوردن و وقتی خواب بودی شستنت.”

“این تخته یا ابره؟ خیلی راحته. جان گفت. اضافه کرد: “پرسی، قبل از اینکه بری، می‌خوام عذرخواهی کنم.”

“چرا؟”

“خب، وقتی گفتی الماسی به بزرگی هتل کارلتون ریتز دارید، حرفت رو باور نکردم.”

پرسی لبخند زد. “فکر میکردم باور نکنی. میدونی، این کوهه.”

“کدوم کوه؟”

“کوهی که قلعه روشه. کوه بزرگی نیست، چون به غیر از کمی خاک که بالاش هست، الماس محکم و سخته. یه الماس بزرگ. گوش نمیدی؟”

ولی جان تی آنجر خواب بود.

صبح روز بعد بیدار شد و دید که اتاق مملو از نور آفتابه. یک خدمتکار با لباس فرم سفید کنار تختش ایستاده بود.

جان گفت: “عصر بخیر” و سعی کرد به خاطر بیاره کجاست.

“صبح‌بخیر، آقا. آماده‌ی حموم هستی، آقا؟ بلند نشید من میذارمتون اونجا. ممنونم، آقا.”

پیژامه‌های جان از تنش در آورده شدن. انتظار داشت مثل بچه بلندش کنن، ولی این اتفاق نیفتاد. به جاش احساس کرد تخت به آرومی به بغل حرکت میکنه. بعد به آرومی شروع به قل خوردن توی آب وان کرد، که دماش هم اندازه‌ی دمای بدن خودش بود.

با یه آکواریوم آبی احاطه شده بود و می‌تونست ماهی‌های در حال شنا رو ببینه. نور آفتاب از بالا از شیشه‌ی سبز مایل به آبی میومد تو.

“امروز صبح آب داغ معطر و شاید در پایان آب سرد رو ترجیح میدید، آقا؟”

جان موافقت کرد “بله هر طور مایلی.”

دستگاه نمایش فیلم رو روشن کنم، آقا؟ خدمتکار پرسید.

جان مؤدبانه جواب داد: “نه، ممنونم.” از حمومش به قدری لذت می‌برد که نمی‌خواست حواسش پرت بشه. بعد از لحظه‌ای صدای موسیقی رو از بیرون شنید.

وقتی حموم تموم شد با روغن، الکل و عطر مالیدنش. بعد خدمتکاری صورتش رو اصلاح کرد.

خدمتکار گفت: “آقای پرسی، در اتاق نشیمن‌تون منتظرتون هست. اسم من گایسام هست، آقای آنجر، آقا. من هر روز در خدمتتون هستم.”

جان رفت بیرون توی نور آفتاب اتاق نشیمنش، جایی که دید صبحانه‌اش منتظرش هست. پرسی هم اونجا بود به زیبایی لباس پوشیده بود و در صندلی راحت نشسته بود.

پرسی هنگام صبحانه داستان زیر راجع به خانواده‌ی واشنگتن رو برای جان تعریف کرد.

در اواخر جنگ داخلی آمریکا پدر آقای واشنگتن زنده، فیتز نورمال واشینگتون، سرهنگ ۲۵ ساله‌ای با حدود هزار دلار به طلا بود. فیتز نورمان از نسل جورج واشنگتن بود.

روزی تصمیم گرفت مثل آدم‌های زیادی که اون دوران این کار رو می‌کردن بره غرب و ۲۴ تا از بهترین خدمتکارانش رو با خودش برد. بعد از کمتر از یک ماه در مونتانا، اوضاع خوب پیش نرفت. و همین موقع بود که کشف بزرگی کرد.

روزی در تپه‌ها گم شد و بعد از یک روز بدون غذا خیلی گرسنه بود. یک سنجاب دید، ولی چون تفنگ نداشت، مجبور شد دنبالش بدوه. متوجه شد که سنجاب یه چیز براق تو دهنش داره. درست قبل از اینکه سنجاب توی سوراخ ناپدید بشه، یک الماس بزرگ و عالی رو انداخت زمین.

واشنگتن بالاخره تونست اردوگاهش رو پیدا کنه و صبح روز بعد خدمتکارانش رو با خودش برد تا الماس‌های بیشتری حفر کنن. از اونجایی که هیچ کدوم از خدمتکارانش نمیدونستن الماس چی هست یا چقدر با ارزشه، بهشون اطلاع نداد. وقتی فهمید کوه یک تکه الماس بزرگ هست، تعجب کرد.

چهار تا کیف پر از الماس کرد و برگشت شهر. بعد شش تا سنگ کوچیک فروخت. وقتی سعی کرد یه سنگ بزرگ‌تر بفروشه، مغازه‌دار از حال رفت و فیتز نورمان برای مختل کردن آرامش دستگیر شد.

از زندان فرار کرد و به قطار نیویورک رسید، جایی که چند تا الماس سایز متوسط رو فروخت. دویست هزار دلار به طلا به دست آورد، ولی دیگه نمی‌خواست چیزی بفروشه.

در واقع درست به موقع نیویورک رو ترک کرد چون مردم داشتن درباره‌ی کشف یک معدن الماس حرف میزدن و همه می‌خواستن الماس‌ها رو پیدا کنن. فیتز نورمان جوان برگشت مونتانا.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

An Amazing Discovery

Afterwards John remembered that first night as a beautiful dream - a dream of music, of beautiful things, of lights and faces. There was a man with white hair who drank from a gold cup. There was a girl with a face like a flower with precious blue jewels in her hair.

There were rooms with walls of gold and there were diamonds of all shapes and sizes everywhere. In the corners of the splendid rooms there were crystal lamps, and on the floors there were fur rugs of different types and colors.

Then they went to dinner. The plates were made of diamonds and there was music everywhere. John was overcome by I the beauty and wealth that surrounded him and he fell asleep.

He woke up several hours later. He was in a large room and Percy was standing over him.

“You fell asleep at dinner,” Percy said. “I almost did too. It was so good to be comfortable again after a year at school. Some servants undressed you and washed you while you were sleeping.”

“Is this a bed or a cloud? It’s so comfortable.” said John. “Percy, before you go I want to apologize,” he added.

“Why?”

“Well, I didn’t really believe you when you said you had a diamond as big as The Ritz-Carlton Hotel.”

Percy smiled. “I thought you didn’t believe me. It’s that mountain, you know.”

“What mountain?”

“The mountain the castle is on. It’s not a very big mountain because, except for some earth on top, it’s solid diamond. One big diamond. Aren’t you listening?”

But John T Unger was asleep.

The next morning he woke up and discovered that the room was filled with sunlight. A servant in a white uniform stood beside his bed.

“Good evening,” said John, trying to remember where he was.

“Good morning, sir. Are you ready for your bath, sir? Don’t get up - I’ll put you in - there. Thank you, sir.”

John’s pajamas were taken off. He expected to be lifted like a child, but this did not happen. Instead he felt the bed move slowly on its side. Then he began to roll down gently into bath water which was the same temperature as his body.

He was surrounded by a blue aquarium and he could see fish swimming. Sunlight came from above through sea-green glass.

“Would you like hot perfumed water this morning, sir, and perhaps cold water to finish?”

“Yes,” agreed John, “as you please.”

“Shall I turn on the moving-picture machine, sir?” asked the servant.

“No, thanks,” answered John politely. He was enjoying the bath so much that he didn’t want any distraction. After a moment he heard music coming from outside.

When the bath was over he was rubbed with oil, alcohol and perfume. Then a servant shaved his face.

“Mr Percy is waiting in your sitting room,” said the servant. “My name is Gygsum, Mr Unger, sir. I will serve you every morning.”

John walked out into the sunshine of his sitting room, where he found breakfast waiting for him. Percy was also there, beautifully dressed, sitting in an armchair.

Percy told John the following story of the Washington family at breakfast.

At the end of the American Civil War, the father of the present Mr Washington, Fitz-Norman Washington, was a twenty-five year old colonel I with about a thousand dollars in gold.

Fitz-Norman was a direct descendant of George Washington.

One day he decided to go west, as many people were doing at that time, and took twenty-four of his best servants with him. After less than a month in Montana, things were not going well. And this is when he made a great discovery.

One day he got lost in the hills, and after a day without food he was very hungry. He saw a squirrel, but because he did not have a gun he had to run after it. He noticed that the squirrel had something shiny in its mouth. Just before it disappeared into a hole, the squirrel dropped a large, perfect diamond.

At last he managed to find his camp, and the next morning he took his servants with him to dig for more diamonds.

Since none of his servants knew what a diamond was or how valuable it was, he did not inform them. He was amazed to discover that the mountain was a single huge diamond.

He filled four bags full of diamonds and went back to town. There he sold six small stones. When he tried to sell a bigger stone the storekeeper fainted and Fitz-Norman was arrested for disturbing the peace.

He escaped from prison and caught the train for New York, where he sold a few medium-sized diamonds. He got about two hundred thousand dollars in gold, but he did not want to sell anymore.

In fact, he left New York just in time because people were talking about the discovery of a diamond mine, and everyone wanted to find diamonds. Young Fitz-Norman returned to Montana.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.