چه اتفاقی برای مهمانان افتاد؟

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: الماسی به بزرگی ریتزها / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

چه اتفاقی برای مهمانان افتاد؟

توضیح مختصر

کیسمین به جان میگه اونها مهمانانشون رو میکشن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

چه اتفاقی برای مهمانان افتاد؟

آقای واشنگتن و دو تا پسرها هر روز یا شکار می‌کردن یا ماهی‌گیری، یا گلف بازی می‌کردن و در دریاچه‌ی خنک کوه شنا می‌کردن. جان فهمید که آقای واشنگتن به هر ایده یا نظری به غیر از مال خودش کلاً بی‌علاقه است.

خانم واشنگتن همیشه کم حرف و خجالتی بود. نسبت به دو تا دخترش کاملاً بی‌تفاوت و بی‌علاقه بود و فقط به پرسی علاقه داشت و سر شام به زبان اسپانیایی باهاش مکالمات طولانی داشت.

جاسمین، دختر بزرگتر، شبیه کیسمین بود، ولی زیاد خوشگل نبود. کتاب‌های مورد علاقه‌اش درباره‌ی دخترهایی از خانوده‌های فقیر بودن. به نظر می‌رسید پرسی و کيسمین رفتار متکبرانه پدرشون رو دارن- هر دو خودخواه بودن.

جان مجذوب قلعه شده بود، و روزی از پرسی پرسيد: “کی این قلعه‌ی فوق‌العاده رو ساخته؟”

پرسی جواب داد: “آه، خجالت میکشم بهت بگم، ولی مردی بود که در صنعت فیلمسازی کار میکرد. تنها شخصی بود که پیدا کردیم و می‌توسنت با مقدار نامحدود پول کار کنه - گرچه نمی‌تونست بخونه و بنویسه.”

به طرف اواخر آگوست جان از اینکه مجبوره برگرده مدرسه ناراحت بود. اون و کیسمین تصمیم گرفتن فرار کنن و در ژوئن آینده ازدواج کنن.

کیسمین گفت: “اگه اینجا ازدواج میکردیم، بهتر میشد، ولی هرگز نمی‌تونم اجازه‌ی پدر رو برای ازدواج با تو بگیرم. بهترین کار فرار کردنه. ازدواج برای ثروتمندان در آمریکا وحشتناکه، چون مجبورن روزنامه‌ها رو مطلع کنن.”

جان گفت: “می‌دونم.”

اواخر یک بعد از ظهر در آگوست یه حرف کیسمین کل موقعیت رو عوض کرد و جان رو ترسوند.

در مکان مورد علاقه‌شون بودن و بین بوسه‌ها جان با ناراحتی گفت: “گاهی فکر میکنم هرگز ازدواج نمی‌کنیم. تو خیلی ثروتمند و عالی هستی. تو مثل دخترهای دیگه نیستی، چون خیلی پولداری. من باید با دختر یه تاجر ثروتمند ازدواج کنم و با نیم میلیون دلار اون خوشحال باشم.”

کیسمین گفت: “یک موقع‌هایی دختر یه تاجر ثروتمند رو می‌شناختم. دوست خواهرم بود که به دیدنمون اومده بود.”

آه، پس مهمانان دیگه‌ای هم داشتید؟ جان پرسید.

کیسمین سریع گفت: “آه، بله چند تایی داشتیم.”

“ولی پدرت نمی‌ترسید از این مکان به بقیه چیزی بگن؟”

کیسمین جواب داد: “خب، بله. بیا درباره‌ی چیز خوشایندتری حرف بزنیم.”

ولی حالا جان کنجکاو بود.

گفت: “چیز خوشایندتر! چیه این ناخوشاینده؟ دخترهای خوبی نبودن؟”

وقتی کیسمین شروع به گریه کرد، جان خیلی تعجب کرد.

“بله مشکل اینه. بعضی از اونها رو خیلی دوست دارم. و جاسمین هم دوست داشت. ولی در هر صورت به دعوت کردنشون ادامه داد. نمی‌تونستم درکش کنم.”

یک‌مرتبه جان احساس سرما کرد.

منظورت اینه که. چه اتفاقی براشون افتاد؟” جان پرسید.

“پدر ریسک نمی‌کرد و جاسمین هم دعوتشون میکرد و اونها هم خوش می‌گذروندن.”

جان از چیزهایی که می‌شنید وحشت‌زده شده بود و با دهن باز اونجا نشست.

کیسمین که چشم‌های آبی تیره‌اش رو پاک میکرد، گفت: “حالا بهت گفتم و نباید میگفتم.”

“منظورت اینه که قبل از اینکه برن، پدرت به قتل رسوندشون؟”

کیسمین با سرش تأیید کرد. “معمولاً در آگوست یا اوایل سپتامبر. برای ما خیلی طبیعیه که اول ازشون لذت ببریم.”

“چقدر وحشتناک. چطور؟ چرا؟ حتماً دیوونه شدم. واقعاً این حرف رو زدی؟”

کیسمین آروم گفت: “زدم. نمی‌تونیم اونها رو مثل خلبانان زندانی کنیم، چون اینطوری میتونیم هر روز ببینیمشون. این باعث میشه حس بدی داشته باشیم. برای اینکه برای من و جاسمین آسون‌تر بشه، پدر همیشه زودتر از موعد انتظار ما این کار رو میکرد. اینطوری مجبور نبودیم خداحافظی کنیم.”

پس شما اونها رو به قتل می‌رسوندید؟ جان داد زد.

“خیلی خوب انجام میشد. موقع خواب بهشون دارو زده میشد و همیشه به خانواده‌هاشون گفته میشد که از بیماری مردن.”

“ولی نمی‌فهمم چرا همچنان دعوتشون می‌کردید.”

کیسمین گریه کرد “من نمی‌کردم! من هیچ وقت هیچ کس رو دعوت نکردم. اونا مهمون‌های جاسمین بودن. و همیشه بهشون خوش گذشته. جاسمین همیشه رو به آخرها بهترین هدایا رو بهشون میداد. من احتمالاً مهمانی دعوت میکردم، بعد در موردش احساس بدی پیدا نمی‌کردم. نمی‌تونیم اجازه بدیم چیزی مثل مرگ سر راه لذتمون از زندگی قرار بگیره. فکر کن اگه هیچ وقت کسی مهمون نمیومد اینجا چقدر خلوت و بیغوله میشد. چرا، پدر و مادر هم دقیقاً مثل ما بعضی از بهترین دوستانشون رو از دست دادن.”

جان داد زد: “و گذاشتی دوستت داشته باشم و تظاهر کردی متقابلاً دوستم داری. و با اینکه می‌دونستی هرگز زنده از این مکان بیرون نمیرم، درباره‌ی ازدواج حرف زدی.”

کیسمین اعتراض کرد: “نه. دیگه نه. اول این کار رو کردم. تو اینجا بودی و فکر کردم روزهای آخرت برای هر دوی ما خوشایند بشه. ولی بعد عاشقت شدم، و صادقانه ناراحتم که قراره کشته بشی. ولی اگه کشته بشی، دیگه نمی‌تونی دختر دیگه‌ای رو ببوسی.”

“آه، واقعاً! اینطور فکر میکنی؟ جان خشمگینانه داد زد.

“خب، بله. همیشه شنیدم یه دختر با مردی که می‌دونه هرگز نمی‌تونه باهاش ازدواج کنه، بیشتر خوش میگذرونه. آه، چرا بهت گفتم؟ احتمالاً حالا اوقات خوشت رو خراب کردم و واقعاً از اوقاتمون لذت میبردیم. می‌دونستم این همه چیز رو برات خیلی غمگین میکنه.”

آه، می‌دونستی؟ جان با عصبانیت زیاد گفت. به اندازه‌ی کافی شنیدم. اگه فکر می‌کنی عاشق پسری شدن که بیشتر از یه جسد نیست خیلی سرگرم‌کننده است، پس از من دور شو.”

کیسمین با وحشت اعتراض کرد: “تو جسد نیستی. تو جسد نیستی. نمی‌تونی بگی من یه جسد رو بوسیدم.”

“من این حرف رو نزدم.”

“چرا، زدی. گفتی من یه جسد بوسیدم.”

“نگفتم.”

صداشون بلند بود، ولی وقتی صدای قدم‌ها رو شنیدن ساکت شدن. یک لحظه بعد، برادوک واشنگتن از لای بوته‌های رز تماشاشون میکرد.

کی یه جسد بوسیده؟ پرسید

کیسمین سریع جواب داد: “هیچ کس. شوخی میکردیم.”

شما دو نفر اینجا چیکار میکنید؟ پرسید. کیسمین، تو یا باید با خواهرت کتاب بخونی یا گلف بازی کنی. برو بخون. برو گلف بازی کن. نمی‌خوام وقتی برگشتم اینجا باشی.”

بعد به جان تعظیم کرد و رفت.

میبینی؟ وقتی پدرش رفت، کیسمین با عصبانیت گفت میبینی چیکار کردی؟ دیگه نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم. بهم اجازه نمیده تو رو ببینم. اگه فکر کنه عاشقیم، مسمومت میکنه.”

جان با عصبانیت داد زد: “دیگه عاشق نیستیم. نیازی نیست نگران این باشه. و فکر نکن بیشتر از این اینجا میمونم. شش ساعت بعد اون طرف کوه‌ها خواهم بود، مهم نیست مجبور باشم چیکار کنم.”

هر دو ایستاده بودن و کیسمین نزدیک شد و بازوش رو در بازوی جان انداخت.

“من هم میام.”

“حتماً دیوونه‌ای!”

کیسمین حرف جان رو قطع کرد: “البته که من هم میام.”

عشقش به کیسمین یک‌مرتبه برگشت. مال اون بود- با اون می‌رفت و در خطر سهیم میشد. بغلش کرد و بوسیدش. بالاخره، نجاتش داده بود، دوستش داشت.

به آرومی به طرف قلعه برگشتن و در مورد اینکه چطور فرار میکنن، صحبت کردن. به این نتیجه رسیدن، از اونجایی که برادوک واشنگتن اونها رو با هم دیده، باید شب بعد فرار کنن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

What Happened to the Guests?

Every day Mr Washington and the two boys went hunting or fishing, played golf or swam in the cool mountain lake. John found that Mr Washington was completely uninterested in any ideas or opinions except his own.

Mrs Washington was always reserved and shy. She was quite indifferent to her two daughters and was only interested in Percy, with whom she had long conversations in Spanish at dinner.

Jasmine, the older daughter, looked like Kismine but was not so pretty. Her favorite books were about girls from poor families. Percy and Kismine seemed to have the arrogant attitude of their father - they were both selfish.

John was fascinated by the castle, and one day he asked Percy, “Who built this wonderful castle?”

“Oh,” he answered, “I’m embarrassed to tell you, but it was a man who worked in the film industry. He was the only person we found who could work with an unlimited amount of money - although he couldn’t read or write.”

Towards the end of August John was sorry that he had to return to school. He and Kismine decided to run away and get married the following June.

“It would be nicer to get married here,” Kismine said, “but I could never get father’s permission to marry you. The best thing is to run away. It’s terrible for rich people to get married in America because they have to inform the newspapers.”

“I know,” said John.

One afternoon late in August one of Kismine’s comments changed the entire situation and terrified John.

They were in their favorite place and between kisses John said sadly, “Sometimes I think we’ll never marry. You’re too wealthy, too magnificent. You’re not like other girls because you’re too rich. I should marry the daughter of a rich businessman and be happy with her half-million dollars.”

“I knew the daughter of a rich businessman once,” said Kismine. “She was a friend of my sister who visited us.”

“Oh, then you’ve had other guests?” John asked.

“Oh, yes,” she said quickly, “we’ve had a few.”

“But wasn’t your father afraid they would tell others about this place?”

“Well, yes,” she answered. “Let’s talk about something more pleasant.”

But now John was curious.

“Something more pleasant” he said. “What’s unpleasant about this? Weren’t they nice girls?”

John was very surprised when Kismine started to cry.

“Yes - that - that’s the trouble. I liked some of them very much. And Jasmine did too. But she continued inviting them anyway. I couldn’t understand it.”

John suddenly went cold.

“Do you mean. What happened to them?” asked John.

“Father took no chances - and Jasmine kept inviting them, and they had such a good time.”

John was horrified by what he heard and sat there open- mouthed.

“Now I’ve told you and I shouldn’t have,” she said drying her dark blue eyes.

“Do you mean that your father murdered them before they left?”

She nodded. “In August usually - or early in September. It’s only natural for us to get all the pleasure out of them first.”

“How absolutely terrible. How? Why? I must be going mad. Did you really say that?”

“I did,” Kismine said quietly. “We can’t imprison them like the pilots because we would be able to see them every day. That would make us feel very bad. To make it easier for Jasmine and me, father always did it sooner than we expected. That way we didn’t have to say goodbye.”

“So you murdered them?” cried John.

“It was done very nicely. They were drugged while they were sleeping - and their families were always told that they had died of a disease.”

“But, I can’t understand why you continued inviting them.”

“I didn’t” cried Kismine. “I have never invited anyone. They were Jasmine’s guests. And they always had a very good time. Jasmine gave them the nicest presents, especially towards the end. I will probably have visitors too - then I won’t feel so bad about it.

We can’t let such a thing as death stand in the way I of enjoying our life. Think of how lonely it would be here if no one ever came to visit. Why, father and mother have lost some of their best friends, just as we have.”

“And so,” cried John, “and so you let me love you and pretended to return my love. And you talked about marriage, knowing that I would never leave this place alive.”

“No,” she protested. “Not anymore. I did at first. You were here and I thought your last days should be pleasant for both of us. But then I fell in love with you, and - I’m honestly sorry you’re going to be killed. But if you are killed, you can’t ever kiss another girl.”

Oh, really! Is that what you think?” cried John fiercely.

“Well, yes. I have always heard that a girl can have more fun with a man she knows she can never marry. Oh, why did I tell you? I’ve probably ruined your good time now, and we were really enjoying ourselves. I knew it would make things quite sad for you.”

“Oh, you did?” said John very angrily. “I’ve heard enough of this. If you think it’s fun to fall in love with a boy who isn’t much better than a corpse, then stay away from me.”

“You’re not a corpse,” she protested in horror. “You’re not a corpse. You can’t say I kissed a corpse.”

“I didn’t say that.”

“Yes, you did. You said I kissed a corpse.”

“I didn’t.”

Their voices were loud, but when they heard footsteps they became silent. A moment later Braddock Washington was looking at them through the rose bushes.

“Who kissed a corpse?” he asked.

“Nobody,” answered Kismine quickly. “We were just joking.”

“What are you two doing here?” he asked. “Kismine, you should read or play golf with your sister. Go read. Go play golf. I don’t want to find you here when I return.”

Then he bowed to John and left.

“See?” said Kismine angrily, when her father left, “See what you’ve done? We can never meet again. He won’t let me meet you. He will poison you if he thinks we’re in love.”

“We’re not in love anymore” cried John fiercely. “He doesn’t have to worry about that. And don’t think I’m going to stay here any longer. In six hours I’ll be over those mountains, no matter what I have to do.”

They were both standing and Kismine came close and put her arm through his.

“I’m going too.”

“You must be mad!”

“Of course I’m going,” she interrupted.

His love for her suddenly returned. She was his - she would go with him and share the dangers. He put his arms around her and kissed her. After all, she saved him, she loved him.

They walked back slowly towards the castle and discussed how they would escape. They decided that since Braddock Washington had seen them together they should leave the next night.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.