سرفصل های مهم
فرار
توضیح مختصر
جان، کیسمین و جاسمین تصمیم گرفتن برن هیدز.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
فرار
همچنان که جان از تحیر خیره شد، اتفاق عجیبی در اطرافش شروع به رخ دادن کرد. آسمون لحظهای تاریک شد و باد شروع به وزیدن کرد. انگار در فاصلهی دور ترومپت نواخته میشد. لحظهای تاریکی شد و آواز پرندهها متوقف شد. به نظر صدای رعد میومد.
همش همین بود. بعد سپیدهدم مثل قبل ادامه پیدا کرد و آفتاب طلوع کرد. برگها زیر آفتاب خندیدن و خندههاشون درختها رو تکون داد. خدا رشوه رو قبول نکرده بود.
جان برای لحظهای زیبایی روز رو تماشا کرد. بعد برگشت و هواپیماها رو دید که نزدیک قلعه فرود اومدن.
جان از کنارهی کوه دوید پایین به جایی که دو تا دخترها بیدار بودن. منتظرش بودن. کیسمین پرید رو پاهاش. جان میدونست وقتی برای حرف زدن نیست. باید بلافاصله از کوه پایین میومدن. دست دخترها رو گرفت و زیر نور آفتاب صبحگاهی بی سر و صدا از وسط درختها حرکت کردن.
وقتی نیم مایل طی کرده بودن در نقطهی مشخصی برگشتن و کوهی که ترک کرده بودن رو دیدن. زیر آسمون صاف مرد مو سفیدی رو دیدن که به آرومی از کوه پایین میومد. دو تا خدمهی گنده دنبالش بودن. الماس رو که زیر نور آفتاب میدرخشید، حمل میکردن.
بعد دو نفر دیگه به اونها ملحق شدن: خانم واشنگتن، و پسرش، پرسی. خلبانان با تفنگهاشون از هواپیماهاشون به جلوی قلعه رفته بودن.
برادوک واشنگتن و گروهش کنار سنگی ایستادن. خدمه دریچهای رو در کنارهی کوه بالا کشیدن. همه از دریچه رفتن تو- اول مرد مو سفید، بعد زن و پسرش و در آخر دو تا خدمه.
کیسمین بازوی جان رو کشید.
کجا دارن میرن؟ چیکار میخوان بکنن؟ وحشیانه داد زد.
“باید راه فراری باشه.”
جیغ کوتاهی از دو دختر حرف جان رو قطع کرد.
نمیبینی؟ کیسمین داد زد. کوه میخواد منفجر بشه. میخوان کوه رو از بین ببرن.”
قبل از اینکه صحبت رو تموم کنه، رنگ کوه زرد روشن شد. همزمان قلعه منفجر شد و آتش بزرگی به وجود اومد، و بعد چیزی به جز دود نبود. خلبانان و پنج نفری که رفتن توی کوه قطعاً مرده بودن. همه چیز نابود شده بود و همه جا سکوت بود. جان و دو تا دخترها در دره تنها بودن.
غروب به صخرهای بلند که مرزهای زمینهای واشنگتنها رو مشخص کرده بود، رسیدن. برگشتن و به درهی زیبا که حالا باز آروم شده بود، نگاه کردن. نشستن تا غذایی رو که جاسمین با خودش در سبد آورده بود، تموم کنن.
وقتی رومیزی رو مینداخت روی چمن و بعد ساندویچها رو میذاشت روش، گفت: “بفرمایید. همیشه فکر میکنم طعم غذا بیرون بهتره.”
جان گفت: “حالا، جیبهاتون رو خالی کنید تا ببینیم چه جواهراتی با خودتون آوردید. با انتخاب خوبی از جواهرات میتونیم کل زندگیمون خوب زندگی کنیم.”
کیسمین دستش رو برد تو جیبش و یک عالمه جواهر براق بیرون آورد.
جان با اشتیاق داد زد: “زیاد بد نیست. زیاد بزرگ نیستن، ولی- آه نه!” وقتی یکی از جواهرها رو زیر آفتاب گرفت، حالت چهرهاش عوض شد. “اینا الماس نیستن. مشکلی وجود داره.”
کیسمین داد زد: “وای. عجب احمقی هستم!”
جان داد زد: “اینا شیشهان.”
“میدونم.” کیسمین شروع کرد به خنده “کشوی اشتباه رو باز کردم. مال دختری هستن که به دیدن جاسمین اومده بود. در عوض الماس اونها رو داد بهم. قبلش چیزی به غیر از الماس ندیده بودم.”
“و اینها رو آوردی؟”
گفت: “بله. ولی فکر میکنم اینها رو بیشتر دوست دارم کمی از الماس خسته شدم.”
جان با ناراحتی گفت: “خیلیخب. مجبوریم در هیدز زندگی کنیم. و پیر میشی و به زنها میگی کشوی اشتباه رو باز کردی و اونها هرگز حرفت رو باور نمیکنن. متأسفانه دفترچه حسابهای بانکی پدرت با اون ناپدید شدن.”
“خب، مگه هیدز چشه؟”
“اگه با زنی همسن خودم برم خونه، پدرم یک پنی هم بهم نمیده.”
جاسمین صحبت کرد.
آروم گفت: “من شستن رو دوست دارم. دستمالهام رو همیشه خودم شستم. لباس مردم رو میشورم و هر دوی شما رو حمایت میکنم.”
در هیدز خانمهای رختشور هست؟ کیسمین معصومانه پرسید.
جان جواب داد: “البته. مثل هر جای دیگه است.”
“فکر کردم برای پوشیدن لباس خیلی گرم باشه.”
جان خندید.
گفت: “فقط امتحان کن.”
“قبل از اینکه بدونی چه خبره، از شهر میندازنت بیرون.”
پدر اونجا خواهد بود؟ پرسید
جان با تحیر بهش نگاه کرد.
با ناراحتی جواب داد: “پدرت مرده. چرا باید بره هیدز؟ اونجا رو با یه جای دیگه که همین اسم رو داره اشتباه گرفتی.”
بعد از شام، رومیزی رو کنار گذاشتن و پتوهاشون رو برای شب پهن کردن.
کیسمین که به ستارهها نگاه میکرد، گفت: “عجب رویایی بود. اینجا با یه لباس و یه نامزد فقیر زیر ستارهها بودن، چقدر عجیب به نظر میرسه.”
تکرار کرد: “زیر ستارهها. قبلاً به ستارهها توجه نکرده بودم. همیشه فکر میکردم الماسهای بزرگی هستن که متعلق به کسین. حالا منو میترسونن. باعث میشن فکر کنم جوانیم همش رویا بود.”
جان آروم گفت: “رویا بود. جوانی همه یک رویاست نوعی جنون کیمیاییه.”
کیسمین داد زد: “پس دیوانه بودن چقدر خوشاینده.”
جان گفت: “به من اینطور گفته شده. بیا مدتی همدیگه رو دوست داشته باشیم، تا یک سال یا بیشتر- من و تو. نوعی مستی که همه میتوینم امتحان کنیم. دختر کوچولو، یقهی کتت رو بده بالا، شب سردیه.”
جان خودش رو با پتو پوشوند و به خواب رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Escape
As John stared in amazement, something very strange began happening around him. The sky seemed to become dark for an instant and the wind started blowing.
There seemed to be trumpets playing far away. For a time there was darkness and the birds’ songs stopped. There seemed to be the sound of thunder.
That was all. Then the dawn continued as before and the sun rose. The leaves laughed in the sun and their laughter moved the trees. God had refused to accept the bribe.
For another moment John watched the beauty of the day. Then he turned and saw the airplanes land near the castle.
John ran down the side of the mountain where the two girls were awake. They were waiting for him. Kismine jumped to her feet. John knew there was no time for words.
They must get off the mountain immediately. He took the hand of each girl and they silently moved through the trees in the morning light.
When they had gone about half a mile At a certain point they turned around and saw the mountain they had just left.
Against the clear sky they saw a white-haired man slowly coming down the mountain. Two enormous slaves followed him. They were carrying the diamond between them, which shone in the sun.
Then two other figures joined them, Mrs Washington and her son, Percy. The pilots with their guns had gone from their airplanes to the front of the castle.
Braddock Washington and his group stopped by a rock. The slaves pulled up a trapdoor in the side of the mountain. They all disappeared into the trapdoor - the white-haired man first, then his wife and son, and finally the two slaves.
Kismine pulled John’s arm.
“Where are they going? What are they going to do?” she cried wildly.
“It must be some way of escape.”
A little scream from the two girls interrupted his sentence.
“Don’t you see?” cried Kismine. “The mountain is going to explode. They are going to destroy it.”
Before she finished speaking, the color of the mountain became a bright yellow. At the same time the castle exploded and there was a great fire, and then nothing but smoke.
The pilots and the five people who had gone inside the mountain were certainly dead. Everything was destroyed and there was silence everywhere. John and the two girls were alone in the valley.
At sunset they reached the high cliff which had marked the boundaries of the Washingtons’ land. They looked back at the beautiful valley, which was now peaceful again. They sat down to finish the food Jasmine had brought with her in a basket.
“There,” she said, as she put the tablecloth on the grass and then put the sandwiches on it. “I always think food tastes better outdoors.”
“Now,” John said, “empty your pockets and let’s see what jewels you brought with you. With a good selection of jewels we will be able to live well all our lives.”
Kismine put her hand in her pocket and took out a lot of shiny jewels.
“Not so bad,” cried John enthusiastically. “They aren’t very big, but - oh no!” His expression changed when he held one of them up to the sun. “Why, these aren’t diamonds. Something is wrong.”
“Oh,” exclaimed Kismine. “What an idiot I am.”
“Why, these are glass,” cried John.
“I know!” She started laughing, “I opened the wrong drawer. They belonged to a girl who visited Jasmine. She gave them to me in exchange for diamonds. I had never seen anything but diamonds before.”
“And this is what you brought?”
“Yes,” she said. “But I think I like these better - I’m a bit tired of diamonds.”
“Very well,” said John sadly. “We’ll have to live in Hades. And you will grow old and tell women that you opened the wrong drawer, and they will never believe you. Unfortunately, your father’s bank books disappeared with him.”
“Well, what’s the matter with Hades?”
“If I come home with a wife at my age, my father won’t give me a penny.”
Jasmine spoke up.
“I love washing,” she said quietly. “I have always washed my own handkerchiefs. I’ll wash clothes for people and support both of you.”
“Do they have laundry ladies in Hades?” asked Kismine innocently.
“Of course,” answered John. “It’s just like everywhere else.”
“I thought it was too hot to wear any clothes.”
John laughed.
“Just try it, he said.”
“They’ll throw you out of town before you know what’s happening.”
“Will father be there?” she asked.
John looked at her in astonishment.
“Your father is dead,” he answered sadly. “Why should he go to Hades? You’ve confused it with another place with the same name.”
After dinner they put away the tablecloth and put out their blankets for the night.
“What a dream it was,” Kismine said, looking up at the stars. “How strange it seems to be here under the stars with one dress and a poor fiance.”
“Under the stars,” she repeated. “I never noticed the stars before. I always thought of them as great big diamonds that belonged to someone. Now they frighten me. They make me feel that my youth was all a dream.”
“It was a dream,” said John quietly. “Everybody’s youth is a dream - just a form of chemical madness.”
“How pleasant then to be mad” cried Kismine.
“That’s what I’m told,” said John. “Let us love for a while, for a year or so, you and me. That’s a form of divine drunkenness that we can all try. Turn up your coat collar, little girl, it’s a cold night.”
He covered himself with his blanket and fell asleep.